روایت دختر ۱۴سالهای که شهیدبهشتی وعده شهادتش را داد+دستنوشتهها
شهیده سیده طاهره هاشمی ، شهیده ی شاخص سال 1392
وقتی صبح کنار سفرهی صبحانه خوابش را برای مادر و عباس تعریف کرد، به آرامی گفت: من شهید میشوم. عباس به یاد انشای طاهره افتاد که اول نوشته بود دوست دارم فلسفه بخوانم؛ اما در پایان نوشت به من الهام شده که پیش خدا خواهم رفت...
«طاهره نفس نفس میزد. از او قطع امید کرده بودیم. از صبح نگران بودیم که نکند طاهره هم مثل دختر همسایه بمیرد. دختر همسایه صبح مرده بود و صدای گریه هنوز از خانهشان میآمد. مادر مرا فرستاد دنبال زن عمو. با گریه آوردمش. زن عمو وقتی دید طاهره نفس نمیکشد، پارچهی سفیدی روش انداخت. من و مادر به گریه افتادیم. صبر کردیم تا همه بیایند و دفنش کنیم. نیم ساعت که گذشت دیدم پای طاهره تکان میخورد. از خوشحالی زبانم بند آمده بود. مادر و زن عمو را صدا زدم. مادر پارچهی سفید را برداشت و با گریه، طاهره را بغل کرد. خدا روح تازهای در جسم خواهر کوچولویم دمید.» (1)
طاهره در اول خرداد 1346 در شهربانو محلهی آمل در یک خانوادهای شلوغ و پرجمعیت چشم به جهان گشود. پنج ماهه بود که با یک بیماری سخت دست و پنجه نرم کرد. تا آستانهی مرگ پیش رفته بود. همه در دل شبهای تار برای سلامتی او دعا کردند. سرانجام معجزه رخ داد و او به زندگی برگشت. سرنوشت نه این گونه مردن که مرگ زیبایی برایش رقم زده بود.
از همان دوران کودکی ساکت و صبور بود. *خواهرش در این باره میگوید: «پنج سال از طاهره بزرگتر بودم. ما شش خواهر بودیم. من دختر شلوغی بودم؛ اما طاهره خیلی کم حرف میزد. طوری که مادرم گاهی متوجه نمیشد او توی خانه هست. دائماً میگفت: طاهره کجاست؟ وقتی میدیدش، بهش میگفت پس چرا حرف نمیزنی؟ میگفت: چی بگم؟ حرفی ندارم. در عین آرام بودن خوشرو و خوش خلق هم بود. حتی بعضی از بچههای بیتفاوت هم جذب این اخلاقش میشدند.» (2)
پدر طاهره- غلامحسین- برنج فروش بود و به شعر و ادبیات بسیار علاقه داشت. شبها گاهی بچهها دورش جمع میشدند و او با صدای گرمش برایشان شعر میخواند. قرآن و نهجالبلاغه هم یادشان میداد و برای آنها جایزهای در نظر میگرفت.
طاهره دوران ابتدایی را در مدرسهی مهرگان و راهنمایی را در مدرسهی خاکی گذراند. شوق او برای یادگیری حیرت معلمها و خانواده را بر میانگیخت. شاگرد ممتاز کلاس بود. همیشه نظرات انتقادی خود را صریح و بیپرده با معلمها در میان میگذاشت و هیچگاه از بیان حقایق نمیترسید. با اوج گیری انقلاب سعی کرد درتظاهرات شرکت کند. وقتی منظره ی شهادت مختار رضایی _ یکی ازشهدای آمل - را دید، مصمم شد هیچ گاه ازشرکت در راهپیمایی ها و فریاد علیه رژیم پهلوی پا پس نکشد. بعد ها هروقت ازانقلاب و تظاهرات مردم حرفی به میان می آمد، خاطره ی تلخ شهادت برادر رضایی را به زبان می آورد.
دراوج انقلاب، طاهره نیز پا به پای خواهران خود در راهپیمایی ها شرکت میکرد. *خواهرش میگوید:«یک بار طاهره همراه من و خواهرانم به تظاهرات آمده بود. پلاکارد کوچکی را دستش دادم و فرستادمش جلوی صف. یکی سرم داد کشید که بچهی به این کوچکی را برای چه آوردهای تظاهرات؟ تیراندازی میکنند و او را میکشند. نمیدانم از اعضای کدام حزب بود که فریاد کشید و توهین کرد. من هم با عصبانیت گفتم: همین بچههای کوچک فردا بار این انقلاب را به دوش میکشند. برادرم – قاسم – که دانشجوی معماری دانشگاه علم و صنعت بود، گاهی کتابهای فخرالدین حجازی و شهید مطهری را با خودش میآورد و به ما میداد. ما هم مطالب کتاب را به طاهره میگفتیم. با این حال، طاهره که شیفتهی اطلاعات تازه بود، گاهی کتابها را از ما میگرفت و خودش میخواند. ما در آمل یک گروه بودیم که نوارها و اعلامیههای حضرت امام را دست به دست میچرخاندیم. طاهره اعلامیهها را زیر چادرش میگذاشت و شبهای روی دیوارهای کوچه میچسباند.» (3)
با پیروزی انقلاب درانجمن اسلامی مدرسه به فعالیت پرداخت و توانست عده ای از دانش آموزان بی طرف را به سوی انقلاب راهنمایی کند ؛ اما این کار طبع پرشور و روح انقلابی او را راضی نمی کرد. گاهی در مدرسه به فروختن و امانت دادن کتاب های مذهبی می پرداخت. او هم چنین با شوق در انجمن اسلامی شهربانو محله ثبت نام کرد. رفتار و عمل او الگوی دیگران بود. همه جا با لباس ساده و حجاب اسلامی ظاهر میشد. روزهای دوشنبه و پنجشنبه را روزه میگرفت و نماز اول وقت را به دیگران توصیه میکرد. یک بار مرحوم دشتی در تکیهی آملی به خاطر شرکت در کلاس عقیدتی، کتاب حجاب شهید مطهری را به او هدیه داد.
هنوز خاطرهی کارهای او در یاد بچهها سبز و زنده است. کارهایی که موجی از حیرت و شادی در دل بچهها میریخت. عباس- برادر طاهره- در این باره *دو خاطرهی جالب و به یاد ماندنی دارد:
«روز انتخابات ریاست جمهوری بود. روزی که شهید رجایی با اکثریت آرا به ریاست جمهوری ایران انتخاب شد. غروب وقتی به خانه برگشتم، دیدم بچههای کوچک دم در خانهی ما صف کشیدهاند. طاهره هم وسط حیاط ایستاده بود. جعبهی کوچکی شبیه صندوق رأی روی میز کنار طاهره بود و بچهها یکی یکی برگهای را داخل صندوق میانداختند. از طاهره پرسیدم: این صندوق چیه؟ گفت: این بچهها به سن قانونی نرسیدهاند و نمیتوانند رأی بدهند. این صندوق را درست کردم تا بچههای کوچه شیرینی رأی دادن را بچشند. با تعجب نگاهش کردم. با این سن کم، کارهای او همیشه به من آرامش میداد. یادم میآید در دبیرستان وحیدی آمل که طاهره آنجا درس میخواند، کتابخانهی کوچکی بود که منافقین آن جا را آتش زده بودند. طاهره با اعضای انجمن اسلامی مدرسه دست به کار شد و با کسبهی بازار حرف زد و از آنها کمکهای نقدی دریافت کرد. با همهی آن پولها کتاب خرید و دوباره کتابخانه را راه انداخت.» (4)
شیفتهی هنر گرافیک بود و رمز و راز این هنر را از برادرش قاسم میپرسید. در دبیرستان با برپایی نمایشگاههای عکس، طراحی، خطاطی، نقاشی و کاریکاتور دانشآموزان را با این هنرها آشنا میکرد. طاهره در نوجوانی برای بچهها با کاغذ و مقواهای رنگی، قایق، عروسک و گل میساخت و ذوق هنری خود را به رخ خانواده میکشید. در تابستان سال 60 برای برپایی یک نمایشگاه طراحی ذوق شکوفای خود را به نمایش گذاشت. او در این نمایشگاه طرحهایی دربارهی جنگ و پیروزی انقلاب از خود به یادگار نهاد. همیشه پای طرحهای خود کلمهی«طاها» را مینوشت. طاها اول نام و نامخانوادگیاش بود. میگفت: دوست دارم اسم سورهی قرآن پای نقاشیهایم باشد.
چند نمونه از هنرخوش نویسی اش به یادگار مانده که در برگه هایی جملاتی از امام خمینی را خط خوش نوشته است. شاید بتوان ازگزینش این جمله ها احوالات درونی او را دریافت. دربرگه ای نوشته است: " بکوشید تا هرچه نیرومند شوید درعقل و علم. اگرعلم باشد و تزکیه نباشد همان رژیم سابق پیش می آید " طاهره نیزخود را با عقل و علم و هنرنیرومند کرده و در پیوند روح خود با تزکیه به این سفارش امام خمینی جامه ی عمل پوشانده بود.
درجای دیگر نوشته است: " این فکر را که نمی توانیم خودکفا باشیم ازسر بیرون کنیم " مسلما کسی که این جمله ی امام را از میان هزاران سخن ارزشمند بزرگان برمی گزیند، حتما خود نیز به اهمیت خودکفایی آگاه است و می داند که انقلاب نوپای ایران نیازبه خودکفایی درهمه ی زمینه های اقتصادی و سیاسی دارد.
*در مقاله نویسی هم دستی داشت. درمقاله ای با عنوان ایمان چیست؟ با ایمان کیست؟ چنین نوشته است:
ایمان همانند قله ای است پربرف و راهی که به آن ختم می شود پرپیچ و خم و خطرناک است. انسان باایمان باید آن را باتمام مشکلاتش طی کند...
ازخصوصیات دیگرمومن این است که باید آینه ی مومن دیگر باشد و اگردید دوستش اشکال دارد باید در همان وهله ی اول با امربه معروف و نهی ازمنکر سعی کند او را ازخطر انحراف دور کند. همان طور که اگرانسان درآینه نگاه کند تصویرخود را در آن می بیند. اگرچیز بد و زشتی دراو بود، آینه آن را نشان می دهد...
امروزه سعی می شود ازطرف دشمنان ولای مثبت را تبدیل به ولای منفی و ولای منفی را تبدیل به ولای مثبت نمایند. یعنی مومن را وادارند که با دشمن خود دوست باشد و با دوستش دشمن که این را از طریق مدرنیزه کردن و آزادی بی قید و شرط و بی بند و باری به افراد جامعه تحمیل می کند و مومن بی آن که متوجه باشد ممکن است در آن گرداب غرق گردد. (5)
*چند نامه از او به یادگار مانده است. در نامه ی محبت آمیز او به پاسداران انقلاب اسلامی چنین می خوانیم:
ای دلیران ایران که چون آسمان سرافراز و بزرگید! شما را سپاس می گویم...
شما را سپاس به فداکاری تان و جانبازی تان، سپاس به مکتب تان، ایمان تان، ایثارتان. برترین نمونه ی ایثارشهادت است ؛ شهادت طلبی و ایثار جان جهاد است و جهاد همانا دری از درهای بهشت است. ایمان به خدا و ایثار، جهاد در راه اوست که سبب پیدایش حرکت های عظیم اجتماعی و دگرگونی های بنیادی می شود و بی جهت نیست که می بینیم کسانی که می توانستند در کنج خانه ها راحتی را برگزینند، به طرف مشهدشان می روند تا شهادت دهند به مظلومیت عصرشان. همان طور که شهادت دادند به مظلومیت حسین علیه السلام. حال ما شهادت این نامداران را باید به گوش جهانیان برسانیم که آن ها می گویند به پیش ای دلاوران آینده سازفردای انقلاب! پیش به سوی افزایش توان و استعدادها و امکانات! پیش به سوی آرامش و اطمینان قلب های امت! پیش به سوی دانش وسیع مکتب اسلام، غنای فرهنگی، ایدئولوژی سیاسی! به پیش ای پاسداران اینده ی این انقلاب! (6)
*در نامهای دیگر برای کسی که در سنگر به مداوای مجروحین جنگی میپرداخت، چنین نوشت:
«حتی یک لحظه شاید نتوانی به این نامه نظر بیفکنی، چون مجروحان در جلویت صف کشیدهاند و رگبار مسلسل و توپ و نارنجک بر بالای سرت در پروازند. ای کاش میتوانستم با تو به جبهه آیم و مسلسلها را در آغوش گیرم؛ اما میدانم که چه خواهی گفت. من سنگر دیگری دارم و آن را هم چون تو حفظ خواهم کرد؛ هم چون تو که با وسایل اولیهی بسیار کم و غذای اندک در خط مقدم جبههای. شاید بر من عیبگیری که چرا به آگاهی دوستان و هم شهریانم نمیپردازم. باید به اشخاصی آگاهی داد که چشمها را بسته و گوشها را پنبه نموده و به شعار دادن بر سر چهار راهها مشغولند. شعار مرگ بر آمریکایی که معنی آن سازش با آمریکاست. میگویند باید در این جنگ حق با باطل سازش کند. باید میانجیگری را پذیرفت. آنها با شایعهسازی میخواهند مردم را گول بزنند. اما قرآن دستور داد: ملعونین اخذواقتلوا (برای شایعه سازان، قتل و اسیری و لعنت است)
میدانم که تو تا آخرین قطرهی خون خواهی جنگید، زیرا تو فرزند خلف کسانی هستی که در جهان همیشه برضد ستم میشوریدند. تو هم مثل آنها پیروز خواهی شد؛ زیرا اماممان- این بت شکن عصر- گفت: آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند.
نگرانی من و تو ای خواهرم! این است که مبادا سازشی صورت گیرد و خونهای شهیدان به هدر رود و نتوانیم ندای امام را به گوش جهانیان برسانیم که ندای امام همان ندای اسلام است. اما میدانم که هرگز سازشی صورت نخواهد گرفت؛ زیرا تمام ارگانهای مملکتی در دست ملت و نمایندگان ملت است.
من و تو ای دوست! با هم به جنگ اسراییل که فلسطین را اشغال کرده است میرویم و دوباره فلسفهی شهادت را زنده خواهیم کرد. صفهای طولانی برای شهادت تشکیل خواهیم داد و روزهی خون خواهیم گرفت.» (7)
دلش برای حضرت امام میتپید. در طرحهایش این شیفتگی را به تصویر میکشید. در لحظههای دلتنگی با کشیدن تصویر امام، شادی را در دلش میریخت. به پیامهای او اهمیت می داد. پیامهای شانزدهگانهاش را به دانشآموزان نکته به نکته رعایت مینمود. آرزوی دیدار امام در دلش موج میزد.*برادرش – عباس – میگوید:
«یک روز دوان دوان از مدرسه به خانه برگشت. کفشهایش را درآورد و پرید توی اتاق. نفس نفس میزد. از خوشحالی زبانش بند آمده بود. نمیدانستیم چه اتفاقی افتاده. چند لحظه صبر کرد و بریده بریده گفت: قرار است چند روز دیگر بچههای مدرسه را به دیدار امام ببرند.» (8)
طاهره با اعضای انجمن اسلامی دبیرستانهای دخترانهی آمل در جماران به دیدار حضرت امام شتافت. در بهشتزهرا کنار مزار آیتالله شهید بهشتی میثاق بست که در مسیر روشنشان گام بردارد. خاطرات این سفر روحانی مدتها در یادش سبز بود. بعد از بازگشت از این سفر یک شب خواب دید سفرهای گستردهاند و شهیدان دور تا دور سفره نشستهاند. طاهره به صورت تک تک شهدا چشم دوخت. شهید فضلی و شهید قدیر را که از شهدای انجمن اسلامی محل بودند بینشان دید. آیتالله بهشتی چند دقیقهای برای آنها حرف زد. وقتی دید طاهره گوشهای ایستاده به او هم تعارف کرد سرسفره بنشیند. وقتی صبح کنار سفرهی صبحانه خوابش را برای مادر و عباس تعریف کرد، به آرامی گفت: من شهید میشوم. عباس به یاد انشای طاهره افتاد که اول نوشته بود دوست دارم فلسفه بخوانم؛ اما در پایان نوشت به من الهام شده که پیش خدا خواهم رفت. هر وقت عباس از او میپرسید:
- در آینده میخواهی چه کاره شوی؟
میگفت:
- من آیندهای ندارم.
*شب ششم بهمن حنابندان خواهر طاهره بود. یکی از خواهرانش دراین باره می گوید:
«برای طاهره لباسی دوختم که عروسی تنش بپوشد. او لباس و پول هفتگی اش را که از پدر گرفته بود توی بقچه ای گذاشت و برد به ستاد نماز جمعه و گفت: این لباس و پول را به یک فرد نیازمند بدهید. بعدا ازش پرسیدم: پیراهنت کو؟ به لباسش اشاره کرد و گفت: من که لباس دارم. لباس نو را دادم به یک فرد نیازمند. کسانی پیدا می شوند که محتاج این لباس ها هستند. من که خدا را شکر چیزی کم ندارم. هروقت ششم بهمن می شود یاد این خاطره می افتم.» (9)
صبح روز ششم بهمن با تعطیلی مدرسه، طاهره به خانه برگشت و خبر درگیری را به خانواده داد. پدر از بستر بیماری برخاست و کیسههای برنج را گوشهی حیاط خالی کرد و به بچهها گفت:
- اینها را ببرید و برای بسیجیها سنگر بسازید.
*مینا حسینی- دوست صمیمی و هم کلاس طاهره- درباره آن روز میگوید:
«از مهرماه سال 60 من و طاهره هم کلاس بودیم و روی یک میز مینشستیم. خیلی زود با هم صمیمی شدیم و او حکم راهنمای مرا پیدا کرد. او فرزند بزرگ خانواده نبود و برادرها و خواهرهای بزرگترش او را راهنمایی میکردند؛ ولی من فرزند بزرگ خانواده بودم و کسی نبود که در زمینهی فعالیتهای اجتماعی راهنمایم باشد. به همین دلیل وقتی دیدم او مشغول این گونه فعالیتهاست، علاقمند شدم که در کنارش باشم و کمکش کنم.
یادم هست یکی از همکلاسیهای ما به شدت تحت تأثیر خواهرش قرار داشت که عضو منافقین بود. طاهره سعی میکرد با آرامش و محبّت، حقایق را به او بفهماند. پدر این دختر از تحصیل کردههای سرشناس آمل بود. تلاشهای طاهره را برای روشنگری بچهها میدیدم و هزاران سوال در ذهنم مطرح میشد که تا آن روز به آنها فکر نکرده بودم.
روز 6 بهمن 60 رفتم مدرسه و دیدم مدیر اعلام کرد که مدرسه تعطیل است و برگردید به خانههایتان. شهر شلوغ بود و آنها هیچ مسوولیتی را در قبال حفظ جان ما قبول نمیکردند. ما در خانه تلفن نداشتیم و نمیتوانستم به خانوادهام اطلاع دهم که سالم هستم. از طرفی هم به شدت ترسیده بودم و نمیتوانستم تنهایی به خانه برگردم. طاهره گفت: نترس، من تو را میرسانم. اول میرویم خانه ما، بعد با هم به خانهی شما میرویم.
به خانهی طاهره که رسیدیم مادرش گفت: بچههای سپاه به ملافه و باند و مواد ضدعفونی و دارو نیاز دارند. با طاهره به خانهی همسایه رفتیم و این چیزها را جمعآوری کردیم. بعد طاهره گفت: بیا برویم خون بدهیم. رفتیم به درمانگاه آمل و دیدیم صف طولانی جلوی درمانگاه آمل تشکیل شده. مدتی ایستادیم، دیدیم فایده ندارد و به این زودیها نوبت ما نمیشود. به خانهی طاهره برگشتیم. مادرش گفت: بروید برای بچهها نان تهیه کنید.
رفتیم و نان خریدیم و برگشتیم. در خانهشان جنب و جوش زیادی دیده میشد و هر کس به نوعی درگیر کاری بود. دوباره به ما گفتند باید نان بخرید. من گفتم: خیلی دیرم شده و خانوادهام نگران خواهند شد. طاهره گفت: با هم ناهار میخوریم و بعد به خانهی شما میرویم و به آنها خبر میدهیم که سالم هستی. از همان جا هم نان میخریم و با هم بر میگردیم و شب را خانهی ما میمانی. ناهار که خوردیم خواهرش یک اسکناس بیست تومانی به ما داد و گفت: همه را نان بخرید.
با هم راه افتادیم و به خیابان آمدیم. از وضعیتی که در شهر بود به شدت وحشت کرده بودم. از هر طرف صدای تیراندازی میآمد. آقایی به ما اشاره کرد که برویم داخل آن چاله. بعدها فهمیدیم که آن مرد، محمد شعبانی، فرمانده سپاه آمل بود. هر دو روی زمین دراز کشیدیم. نمیدانستم طاهره چه وضعیتی دارد. من به دیوار نزدیکتر بودم و طاهره طرف دیگر بود. ناگهان احساس کردم طاهره صدایم میزند. سرم را آرام برگرداندم و دیدم طاهره روی زمین است.
آقای شعبانی گفت: بلند شوید و از این جا بروید. من آرام آرام خودم را روی زمین کشیدم و خیالم راحت بود که طاهره هم پشت سرم میآید. بلند شدم و رفتم پشت دیوار. یکی از بچههای محلهمان را دیدم. گفت: چرا ایستادهای و نمیروی؟ گفتم: منتظر دوستم هستم. گفت: دوستت از آن طرف رفت، تو برو خانهتان. خیالم راحت شد.
آن آقا مرا رساند به خانهمان. وقتی رسیدم خانه، متوجه شدم پدرم هم زخمی شده و کسی نمیداند او را کجا بردهاند. چون تلفن نداشتیم، آن شب نفهمیدم بالاخره طاهره به خانهاش رسید یا نه. وقتی خوابیدم خواب دیدم آرام از پلههای درمانگاه آمل بالا میروم. طاهره بالای پلهها با لباس بسیار قشنگی ایستاده بود. همین که مرا دید، لبخندی زد و دستش را به نشانهی خداحافظی برایم تکان داد.
صبح که بیدار شدم، مادرم میخواست برود از پدرم خبر بگیرد. من که وضع روحی مناسبی نداشتم در منزل ماندم. مادرم بعد از این که فهمید پدرم را در بیمارستان امیرکلای بابل بستری کردهاند، به خانهی طاهره رفت و از خانوادهاش سراغ او را گرفت. آنها فکر میکردند طاهره شب را در منزل ما مانده، با نگرانی پرس و جو کردند و متوجه شدند طاهره شهید شده و او را به بیمارستان بابل بردهاند.» (10)
پیکر طاهره را در یک تشییع جنازه ی باشکوه در باران اشک مردم انقلابی آمل و شهرهای اطراف در امام زاده ابراهیم این شهر به خاک سپردند. سالها از پرپر شدن گل نوشکفتهی مادر می گذرد. هر چند یاد و خاطرهی آن روز بغض در گلویش میفشارد؛ اما همیشه از جگر گوشهاش با غرور یاد میکند.
پ ن:
(1)(2)(3)گفتوگو با خواهر شهید - 1388 - پرونده شهیده - آرشیو بنیاد شهید و امور ایثارگران آمل
(4)گفتوگو با عباس هاشمی - برادرشهید - 1388 - پرونده شهیده - آرشیو بنیاد شهید و امور ایثارگران آمل
(5)(6)(7) پرونده ی شهیده - آرشیو کنگره بزرگداشت ده هزار شهید مازندران
(8)گفتوگو با عباس هاشمی - برادرشهید - 1388 - پرونده شهیده - آرشیو بنیاد شهید و امور ایثارگران آمل
(9)گفتوگو با خواهر شهیده - آرشیو کنگره بزرگداشت ده هزار شهید مازندران
(1۰)گفتوگو با مینا حسینی - دوست شهیده - 1388 - آرشیو بنیاد شهید و امور ایثارگران آمل
lashkar25.blogfa.com
ادامه مطلب ....
http://www.nooreaseman.com/forum260/thread50303.html
منبع:انجمن هاي سياسي مذهبي فرهنگي نورآسمان
تبادل لينك
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر