۱۳۹۲ اردیبهشت ۲, دوشنبه

خداجان‌، غلط‌ كردم‌!




خداجان‌، غلط‌ كردم‌!





.







ولادت: 23 خرداد 1323، خراسان رضوی



شهادت: 21 فروردین 1378، تهران شغل: نظامي ارتش


سمت: جانشین رئیس ستاد کل نیروهای‌مسلح





















يكي‌ از روزهاي‌ تابستان‌ بود. هوا گرم‌ بود و دم‌ كرده‌. علي‌ تازه‌ از مكتبخانه‌اي‌ كه‌ درآن‌ قرآن‌ ياد مي‌گرفت‌، برگشته‌ بود. مادر گفت‌: برادرت‌ از صبح‌ كه‌ از خانه‌ بيرون‌ رفته‌ هنوز برنگشته‌. برو ببين‌ كجاست‌ نكند به‌ باغ‌ كسي‌ رفته‌ باشد.



علي‌ با بي‌حالي‌ دمپايي‌هايش‌ را به‌ پا انداخت‌ و به‌ طرف‌ باغ‌هاي‌ بيرون‌ از شهر رفت‌. تو راه‌ از دست‌ شيطنت‌هاي‌ برادر عصباني‌ بود و براي‌ تنبيهش‌ نقشه‌ها مي‌كشيد. هنوز به‌ باغ‌ها نرسيده‌ بود كه‌ سرو صداي‌ بچه‌ها را از باغي‌ شنيد. برادرش‌ را بالاي‌ درختي‌ ديد كه‌ براي‌ بچه‌هاي‌ ديگر سيب‌ مي‌انداخت‌. داد زد: جوانمرگ‌ شده‌ها، چرا رفتيد تو باغ‌ مردم‌؟ مگر شما حرام‌ سرتان‌ نمي‌شود؟



كسي‌ به‌ داد و فرياد او توجهي‌ نكرد. تا به‌ پرچين‌ باغ‌ برسد، احساس‌ كرد خيلي‌ خسته‌ است‌ بهتر است‌ به‌ داخل‌ برود و آبي‌ به‌ دست‌ و صورتش‌ بزند.



كم كم‌ احساس‌ كرد دلش‌ سيب‌ مي‌خواهد. جنگي‌ در درونش‌ شروع‌ شد. مي‌شنيد «من‌ مثلاً آمده‌ام‌ نگذارم‌ بچه‌ها مال‌ مردم‌ را بخورند، حال‌ خودم‌...» و توجيهي‌ مي‌شنيد «من‌ كه‌ هنوز به‌ سن‌ تكليف‌ نرسيده‌ام‌، حلال‌ و حرام‌ مال‌ بزرگ‌ترهاست‌...»

دست‌ آخر وسوسه‌ سيب‌ خوردن‌ بر پندهاي‌ عقل‌ پيروز شد و دل‌ يك‌ دله‌ كرد تا به‌ بچه‌ها بپيوندد.

از پرچين‌ بالا رفت‌ اما هنوز به‌ آن‌ طرف‌ نپريده‌ بود كه‌ ديد، مار بزرگي‌ سر و سينه‌ را بالا داده‌ و آماده حمله‌ به‌ اوست‌. قلبش‌ فرو ريخت‌ و پاهايش‌ خشك‌ شد. توان‌ هيچ‌ حركتي‌ را نداشت‌. مار چشم‌ در چشم‌ او داشت‌ و زبان‌ سياهش‌ تند و تند تكان‌ مي‌خورد. خواست‌ فريادي‌ بزند اما صدايش‌ در نيامد. مرگ‌ را آن‌قدر به‌ خود نزديك‌ مي‌ديد كه‌ احساس‌ مي‌كرد به‌زودي‌ از پا درخواهد آمد. هيچ‌ دعايي‌ به‌ يادش‌ نيامد و از دلش‌ گذراند كه‌: خداجان‌، غلط‌ كرده‌ام‌.

ناگهان‌ تعادلش‌ به‌ هم‌ خورد و به‌ بيرون‌ از باغ‌ افتاد. از جا برخاست‌ و بدون‌ اين‌كه‌ دمپايي‌هايش‌ را بر دارد، فرار كرد.

روایت خود شهید از این داستان:

«شايد مثلاً دويست‌، سيصد متري‌ كه‌ رفتم‌ توقف‌ كردم‌، نگاه‌ كردم‌ ديدم‌ نه‌، چيزي‌ نيست‌. ولي‌ اين‌ توقف‌ يادم‌ است‌ و هيچ‌ وقت‌ يادم‌ نمي‌رود كه‌ خودم‌ را محاكمه‌ كردم‌ و در اين‌ محاكمه‌ داشتم‌ مي‌گفتم‌ كه‌ مگر نبود اين‌كه‌ مادرت‌ تو را فرستاده‌ بود كه‌ به‌ آن‌جا بروي‌ و اين‌ كار خطايي‌ بود و خلاف‌ شرعي‌ بود كه‌ برادرت‌ انجام‌ مي‌داد، تو هم‌ حالا مي‌خواستي‌ بروي‌ همان‌ را انجام‌ بدهي‌؟ ديدي‌ سرنوشت‌ چطور شد؟ مار نزديك‌ بود تو را نيش‌ بزند.

من‌ زيبايي‌ اين‌ تقدير را بعدها بيش‌تر متوجه‌ شدم‌. البته‌ همان‌جا هم‌ به‌ ذهنم‌ آمد كه‌ در نهايت‌ خداوند نگذاشت‌ كه‌ بروم‌ و گرفتار آن‌ كار خطا بشوم‌ و اين‌ برايم‌ درس‌ شد و پايه‌اي‌ شد و از اين‌ جنگ‌ها ديگر با خودم‌ زياد مي‌كردم‌ و از آن‌ استفاده‌ مي‌كردم‌





کتاب در کمین گل سرخ‏ ، محسن مومنی ،سوره مهر، ۱۳۸۲،ص 19.








fathe59.blogfa.com






ادامه مطلب ....



http://www.nooreaseman.com/forum260/thread50343.html



منبع:انجمن هاي سياسي مذهبي فرهنگي نورآسمان



تبادل لينك



به گروه اسلامی ما در گوگل بپیوندید تا همیشه با هم باشیم


هیچ نظری موجود نیست: