۱۳۹۲ اردیبهشت ۱, یکشنبه

مادر شهیدی که آوینی را گریاند

اگر غذا حلال و طیب باشد،‌ باید آن را با اشتها و ولع خورد. این حرف جدیدی نیست و جاذبه‌ی این غذاها آن‌قدر برای یک گرسنه زیاد است که نیازی به این حرف‌ها نیست. اما کتاب خوب را هم باید خواند،‌بلکه خورد؛ آن‌هم با ولع. از این‌ها گذشته، فیلم خوب را هم باید با ولع دید و در وقت دیدن کار دیگری نکرد.

آن‌هایی که اهل انصافند قبول دارند که مجموعه‌ی روایت فتح این‌طور بود. یادتان هست که در سال‌های جنگ و چند سال بعد از آن مشتاقانه روایت فتح را با ولع می‌دیدیم؛ چون جنس آن با فیلم‌ها و سریال‌ها تفاوت داشت. این‌ها مقدمه باشد برای این‌که از برنامه‌ی مستند «پل» در چند هفته‌ی پیش در یکی از شبکه‌های سیما ذکر خیر کنم که وصف بلندی از شهیدان خالقی‌پور،‌ بلکه وصف بلندتری از عظمت روحی والدین این سه شهید عزیز بود.



خانواده‌ای از نازی‌آباد تهران که از سال‌های دور ساکن آن‌جا شدند و پدر از بقالی کوچک خود امرار معاش می‌کرد. «داود» پسر بزرگ خانواده و نخستین شهید آن‌هاست که زود راه جبهه را پیدا کرد و در هجده سالگی یک‌ساعت پس از شهادت «حاج‌همت» در جزیره جاودانه شد. بعد از او پدر و دو پسر دیگرش با هم جبهه‌ای شدند و تقریبا هیچ‌گاه سفره‌ای در خانه پهن نشد که همه‌ی اعضا دور آن جمع باشند. دو پسر دیگر هم در روزهای آخر جنگ در اوج حملات عراق به جنوب در کنار هم به شهادت رسیدند.



آن‌چه در این مستند درخشندگی دوباره داشت، دل شیر و صبر عجیب و لسان شکر مادر بود که باز هم جلوه‌نمایی کرد. اما آن‌چه مایه‌ی درد و الم بود، پیکر نحیف پدر و استراحت او در بستر بر اثر سکته‌ی سال گذشته بود. پدر توان سخن گفتن روان و طولانی را نداشت، اما مادر بار دیگر قدرت الهی را در پاداش الهی به صابران به رخ کشید.

وقتی برنامه را نگاه می‌کردم به خودم گفتم: کاش این برنامه را خیلی‌ها می‌دیدند، خیلی‌ها که سال‌هاست خبر دارند رهبر این انقلاب با عشق به دیدن این خانواده‌ها می‌روند، ولی آن‌ها که در پست‌ها وسمت‌های مربوط به این خانواده‌ها قرار دارند،‌ یا دیگران پرمدعا که هر لحظه، دم از شهدا و ایثارگران می‌زنند، ولی... و ای کاش لااقل در این روزها که این پدر ناتوان خود را در قاب تلویزیون نشان داده،‌ تلنگری به این عده می‌خورد.

این از همان برنامه‌هایی بود که با ولع نگاه کردم و بعد هم با بهانه‌ای به دیدن آن‌ها رفتم. دیداری به غایت شیرین و به‌یادماندنی. پدر می‌گفت، من آن طرف سه نماینده دارم و چیزی به ورود من به بهشت نمانده. مادر می‌گفت: من با بچه‌های شهیدم زندگی می‌کنم، آن‌ها زنده‌ی زنده‌اند. اگر این حال را نداشتم، یک روز هم زنده نمی‌ماندم. حال مرا کسی خوب می‌فهمد که سه فرزند داده باشد. حالی که هم غم دارد و هم شادی معنوی. این‌که خدا وعده‌ی صبر و ثواب دارد، عین حقیقت است.



این‌ها قابل بیان نیست. من همان زمان که فرزند اولم شهید شد و برای بدرقه‌ی فرزندان دیگرم به اعزام نیرو رفته بودم، به شهید «آوینی» که با گروه روایت فتح آمده بود، گفتم: «ای کاش بچه‌های بیش‌تری داشتم تا همه را فدا می‌کردم. همین الآن پدر بچه‌ها جبهه است.»

این‌ها را که گفتم، آوینی گریه‌اش گرفت.



وصف عظمت این بزرگان شهر ما که تعداد آن‌ها در کوچه‌پس‌کوچه‌های گمنامی جنوب شهر بیش‌تر است، کتاب مفصل می‌طلبد و نه برگی در یک مجله.



کاش برخی از آدم‌ها دست‌کم برخی از برنامه‌ها را نه با ولع، که با همان نگاه ظاهر می‌دیدند تا یادشان بیاید که مدیون چه کسانی‌اند!





ادامه مطلب ....



http://www.nooreaseman.com/forum260/thread50325.html



منبع:انجمن هاي سياسي مذهبي فرهنگي نورآسمان



تبادل لينك



به گروه اسلامی ما در گوگل بپیوندید تا همیشه با هم باشیم


هیچ نظری موجود نیست: