عالمي در اصفهان بود كه از دنيا رفت. من مريد آن عالم بودم و دو تا از بچههايش هم شهيد شدند. اين عالم شوهر خواهر دكتر بهشتي شهيد مظلوم بود. ايشان با يك جمعي ميخواهند كربلا بروند. از اصفهان كارواني راه مياندازند، قصر شيرين ميروند، لب مرز، گمرك ميگويد: من ميخواهم خانم تو را ببينم. گفت: چرا ميخواهي خانم مرا ببيني؟ ميگويد: ميخواهم با عكسش تطبيق بدهم. اين خودش است يا نه؟ گفت: حالا اگر لازم شد خانم مرا ببيني، يك زن بيايد ببيند. گفت: نه! من بايد خودم او را ببينم. اين خيلي به غيرتش برخورد. غيرت! خيلي از افراد دخترانشان را راحت ميگويند: برو بيرون. هركسي به زنش نگاه كند، به دخترش نگاه كند، غصه نميخورد. ولي ايشان ميگفت: من اجازه نميدهم. غيرتم اجازه نميدهد. زن ناموس من است. اسلام ميگويد: اگر در كوچه راه ميروي، در خانهاي باز است. شما حق نداري داخل خانه را نگاه كني. ولو در باز است. در باز است ولي ناموس مردم در آن است. اگر در باز هم هست، شما حق نداري نگاه كني تا چه رسد به اينكه از پشت در ببيني. تجسس كه حرام است. در باز هم ممنوع است. گفت: يك خانم بيايد خانم مرا ببيند. گفت: نه، من بايد خودم ببينم. گفت: من اگر خانمت را نبينم نمي گذارم كربلا بروي. لب مرز تو را نگه ميدارم، و تو را برميگردانم. باقي رفيقهاي ايشان خانمشان را نشان گمرك دادند و رفتند. ايشان هم دو، سه روز لب مرز ايستاد. ديد نه اين سفت است. لب مرز گفت: «السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ» ! خواستم بيايم تا لب مرز آمدم. اينها ميخواهند نگاه به خانم من كنند. من غيرتم اجازه نميدهد. برگشت.
كرمانشاه برگشت، خانهي شهيد محراب آيت الله اشرفي رفت. آقاي اشرفي گفت: سه روزه كربلا رفتي؟ گفت: نه، نرفتم. سه روز لب مرز بودم. ولي يك چنين صحنهاي شد. من غيرتم اجازه نداد، از خير كربلا گذشتم. برگشت اصفهان گفتند: نرفتي؟ قصه را گفت. قسمت ما نبود، تمام شد.
آقاياني كه كربلا رفتند، اين را پسرش ميگفت. پدر دو شهيد است. آقازادهاش به من گفت: آنهايي كه كربلا رفتند، خانهي ما برگشتند و گفتند: آقاي حاج آقا مصطفي بهشتي، همان آيت الله، شوهر خواهر آيت الله بهشتي. گفتند: ما حاضر هستيم ثواب كربلاي رفته را به شما بدهيم. شما ثواب كربلاي نرفته را به ما بدهيد. حالا امام حسين چه حالي از اينها گرفته بود، كه گفته بود: شما با گناه آمديد. اگر در عزاداري گناه باشد، قبول نيست. در عزاداري دروغ باشد، در عزاداري خلاف باشد، قبول نيست. خدا در قرآن ميگويد: كار را از آدمهاي با تقوا قبول ميكنيم. اين آدم اينقدر با تقوا بود كه حاضر شد از اصفهان تا قصر شيرين برود ولي كربلا نرود كه گناه نكند. خوب اين را براي چه گفتم؟ كه بگويم: اين چقدر باتقوا بود. اين آقاي عالم باتقوا كه پدر دو شهيد است و از مرز عراق برگشت، مشهد رفت. مشهد رفت و برگشت، آقازادهاش كه امام جمعهي موقت اصفهان هم بود، براي من ميگفت. ما با آقازادهاش هفده، هجده سال تقريباً رفيق بوديم. گفت: ساعت آخري كه پدرم ميخواست جان بدهد. بحث من چيه؟ كه هركس زيارت امام رضا برود، دقيقهي آخر امام رضا سراغش ميآيد.
اين پسر كه امام جمعهي موقت اصفهان بود شهيد شد. از پدرش نقل ميكند. ميگفت: ساعات آخر عمر پدرم، بالاي سر پدرم بودم. يك مرتبه ديدم پدرم نفسهاي آخر را كشيد. خوب ساعت را ديدم و نوشتم. مثلاً دوشنبه ساعت دو و بيست دقيقه بعد از نصف شب. نوشتم و در يك كاغذ گذاشتم. يك پارچه روي پدرم كشيدم و دعا و توسل و گريه و صبح هم به فاميلها گفتم: ديشب سحر بابا جان داد. خوب مريد داشت. يك تشييع جنازهي با عظمتي و كفن. يك روز يك جواني من را ديد و گفت: پدر شما يك چنين شبي مرد، گفتم: بله. گفت: يك چنين ساعتي؟ من حساس شدم، گفتم: ساعت؟ بله. گفت: يك چنين دقيقهاي؟ مچش را گرفتم و گفتم: دقيقه و ساعتش را، شما كه هستي؟ گفت: من يك آدم. گفتم: خوب آدم در خيابان خيلي است. شما دقيقهي عمر پدر مرا، من به خواهرها و برادرهايم هم نگفتم. فقط نوشتم و در جيبم است. آقا خواهش ميکنم بگو که هستي؟ گفت: من یک جوانی هستم، خواب دیدم وارد حرم امام رضا شدم. دیدم امام رضا بیرون ميآمد. گفتم: آقا کجا میروی، من زیارت تو آمدم. گفت: هرکس با اخلاص زیارت ما بیاید، دقیقهی آخر من باید بازدیدش بروم. حاج آقا مصطفی بهشتی از علمای اصفهان است. حدود هفتاد ساله است. الآن دقیقهی آخر عمرش است. شما هم اینجا باش، من بروم و برگردم. ایشان هم گفت: نمیدانم حاج آقا مصطفی بهشتی کیه؟ این جوان میگفت از خواب بیدار شدم. چراغ را روشن کردم، نوشتم. آیت الله حاج آقا مصطفی بهشتی، دوشنبه 20/2 دقیقه بعد از نصف شب. آقازادهاش هم که امام جمعه موقت اصفهان بود، میگفت: وقتی این نوشته را نشان من داد. گفتم: پس بایست من هم یک نوشته دارم. من هم نوشتهام را از جیبم بیرون آوردم. این دو نوشته با هم یکی بود.
به نقل از آقای قرائتی
كرمانشاه برگشت، خانهي شهيد محراب آيت الله اشرفي رفت. آقاي اشرفي گفت: سه روزه كربلا رفتي؟ گفت: نه، نرفتم. سه روز لب مرز بودم. ولي يك چنين صحنهاي شد. من غيرتم اجازه نداد، از خير كربلا گذشتم. برگشت اصفهان گفتند: نرفتي؟ قصه را گفت. قسمت ما نبود، تمام شد.
آقاياني كه كربلا رفتند، اين را پسرش ميگفت. پدر دو شهيد است. آقازادهاش به من گفت: آنهايي كه كربلا رفتند، خانهي ما برگشتند و گفتند: آقاي حاج آقا مصطفي بهشتي، همان آيت الله، شوهر خواهر آيت الله بهشتي. گفتند: ما حاضر هستيم ثواب كربلاي رفته را به شما بدهيم. شما ثواب كربلاي نرفته را به ما بدهيد. حالا امام حسين چه حالي از اينها گرفته بود، كه گفته بود: شما با گناه آمديد. اگر در عزاداري گناه باشد، قبول نيست. در عزاداري دروغ باشد، در عزاداري خلاف باشد، قبول نيست. خدا در قرآن ميگويد: كار را از آدمهاي با تقوا قبول ميكنيم. اين آدم اينقدر با تقوا بود كه حاضر شد از اصفهان تا قصر شيرين برود ولي كربلا نرود كه گناه نكند. خوب اين را براي چه گفتم؟ كه بگويم: اين چقدر باتقوا بود. اين آقاي عالم باتقوا كه پدر دو شهيد است و از مرز عراق برگشت، مشهد رفت. مشهد رفت و برگشت، آقازادهاش كه امام جمعهي موقت اصفهان هم بود، براي من ميگفت. ما با آقازادهاش هفده، هجده سال تقريباً رفيق بوديم. گفت: ساعت آخري كه پدرم ميخواست جان بدهد. بحث من چيه؟ كه هركس زيارت امام رضا برود، دقيقهي آخر امام رضا سراغش ميآيد.
اين پسر كه امام جمعهي موقت اصفهان بود شهيد شد. از پدرش نقل ميكند. ميگفت: ساعات آخر عمر پدرم، بالاي سر پدرم بودم. يك مرتبه ديدم پدرم نفسهاي آخر را كشيد. خوب ساعت را ديدم و نوشتم. مثلاً دوشنبه ساعت دو و بيست دقيقه بعد از نصف شب. نوشتم و در يك كاغذ گذاشتم. يك پارچه روي پدرم كشيدم و دعا و توسل و گريه و صبح هم به فاميلها گفتم: ديشب سحر بابا جان داد. خوب مريد داشت. يك تشييع جنازهي با عظمتي و كفن. يك روز يك جواني من را ديد و گفت: پدر شما يك چنين شبي مرد، گفتم: بله. گفت: يك چنين ساعتي؟ من حساس شدم، گفتم: ساعت؟ بله. گفت: يك چنين دقيقهاي؟ مچش را گرفتم و گفتم: دقيقه و ساعتش را، شما كه هستي؟ گفت: من يك آدم. گفتم: خوب آدم در خيابان خيلي است. شما دقيقهي عمر پدر مرا، من به خواهرها و برادرهايم هم نگفتم. فقط نوشتم و در جيبم است. آقا خواهش ميکنم بگو که هستي؟ گفت: من یک جوانی هستم، خواب دیدم وارد حرم امام رضا شدم. دیدم امام رضا بیرون ميآمد. گفتم: آقا کجا میروی، من زیارت تو آمدم. گفت: هرکس با اخلاص زیارت ما بیاید، دقیقهی آخر من باید بازدیدش بروم. حاج آقا مصطفی بهشتی از علمای اصفهان است. حدود هفتاد ساله است. الآن دقیقهی آخر عمرش است. شما هم اینجا باش، من بروم و برگردم. ایشان هم گفت: نمیدانم حاج آقا مصطفی بهشتی کیه؟ این جوان میگفت از خواب بیدار شدم. چراغ را روشن کردم، نوشتم. آیت الله حاج آقا مصطفی بهشتی، دوشنبه 20/2 دقیقه بعد از نصف شب. آقازادهاش هم که امام جمعه موقت اصفهان بود، میگفت: وقتی این نوشته را نشان من داد. گفتم: پس بایست من هم یک نوشته دارم. من هم نوشتهام را از جیبم بیرون آوردم. این دو نوشته با هم یکی بود.
به نقل از آقای قرائتی
ادامه مطلب ....
http://ift.tt/1b1gg7c
منبع:انجمن هاي سياسي مذهبي فرهنگي نورآسمان
تبادل لينك
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر