۱۳۹۲ تیر ۱۰, دوشنبه

پای صحبت‌های یک جانباز نویسنده؛ راکتی آمد اما انفجاری رخ نداد !


پای صحبت‌های یک جانباز نویسنده؛ راکتی آمد اما انفجاری رخ نداد

اسماعیل جمالی جانباز 70 درصد شیمیایی جنگ است. سال 59، با گذشت 5 ماه از جنگ، وارد جبهه‌ها شد و با گذراندن یک دوره فشرده آموزشی، خودش را به منطقه سومار در غرب رساند. مصاحبه کوتاه او را که توسط سرکارخانم امینیان انجام شده را بخوانید و برای سلامتی تمامی مظلومین و قربانیان سلاحهای شیمیایی دعا کنید.

به گزارش مظلومین شیمیایی ایران: یک روستایی سرما و گرما چشیده مانند او، تحمل روزهای سخت را داشت، به یاد می‌آورد روزهایی را که هنوز جنگ انسجام و سامان پیدا نکرده بود، نه گردان و گروهانی بود و نه تیپی شکل گرفته بود. 4 ماه در منطقه مسئولیت تدارکات مقر را بر عهده داشت و پای ثابت عملیات‌های زیادی بود، معتقد است؛ جثه کوچک او انگار برای کار تدارکات ساخته شده است. سال 1343 «اسماعیل جمالی» در خانواده‌ای 11 نفره روستایی زندگی خود را آغاز کرد. از سال 1353 وارد ارتش می‌شود. در روزهای ابتدای انقلاب به شیرازمی آید و توسط پیرحسین جوادی با مکتب انقلاب آشنا و شور جوانی، باعث می‌شود تا پای ثابت انقلاب بماند. با شروع جنگ جزو اولین کسانی است که برای حضور در جبهه، ثبت نام می‌کند و به این ترتیب پایش به جبهه‌های جنگ می‌رسد.

به یاد می‌آورد روزی را که از جبهه مرخصی گرفت و خودش را به خانواده‌اش رساند، می‌گوید: وقتی به خانه رسیدم، برادرم مجروح شده بود. ترکش تمام ریه‌هایش را از بین برده بود. مجبورش دم 4 ماه در کنارش بمانم تا بهتر شود. برادرم به تهران اعزام شد و من به جبهه برگشتم. وقتی برگشتم، شیوه جنگ تغییر کرده بود و گردان و تیپ تشکیل شده بود. حدود 2 سال در گردان المهدی پیک بودم و مسئولیت آب‌رسانی را بر عهده داشتم. سال 61 به دلیل حضور مداوم در جبهه، به استخدام سپاه درآمدم تا بتوانم مسئولیت‌های دیگری را به عهده بگیرم. اواخر سال 62 برای مرخصی به روستا بازگشتم. اما هنوز به فیروزآباد، روستایم نرسیده بودم که جبهه اعلام نیاز کرد و خودم را به لشگر 19 فارس رساندم. حدود یک سال در گردان حضرت زینب نیازهای خط را تدارک می‌دیدم.



عقد غیابی



او نیمه‌های سال 64 با اصرار خانواده، برای ازدواج به خانه برمی‌گردد. می‌گوید: 3 روز طول کشید تا نامزد شدم، با لشگر تماس گرفتم تا با تمدید مرخصی، برای مراسم عروسی مهیا شوم. اما فرمانده موافقت نکرد و من باید به جبهه برمی‌گشتم. خدمت پدر رسیدم وبا شرم ازا و اجازه خواستم، پدر نگاهی کرد و گفت که؛ من 55 سال از خدا عمر گرفتم، جلسه عقد بدون حضور داماد ندیدم، شرایط جنگ همه رسم و رسوم‌ها را تغییر داده بود و من به صورت غیابی با همسرم عقد کردم.

راکدی در حدود 5 متری من فرود آمد، گرد و خاک زیادی بلند شد اما انفجاری در کار نبود، فهمیدم که عامل شیمیایی زده



وقتی شیمیایی شدم



21 بهمن 64، عملیات بزرگی داشتیم، از فرمانده خواستم که به خط مقدم بروم، او اجازه نداد و گفت: تدارکات یکی از ارکان اصلی خط مقدم است. اگر یک رزمنده به خوبی در خط بجنگد، یعنی 14 نفر دیگر به خوبی تدارک را انجام داده‌اند، تدارکات هم کم از خط مقدم نیست و هرزمان که لازم باشد به خط می‌آیی، عملیات 6 روز طول کشید. عصر روز 26 بهمن ماه بود، حدود ساعت 4، فرمانده من را در خط مقدم خواست و به این ترتیب وارد جنگ شدم. همراه ماشین با یدک کش به سمت رودخانه رفتم، دستور رسید خط کاتیوشا نیاز دارد، ماشینی را برداشتم تا کاتیوشا به خط برسانم، اما با مسیر آشنا نبودم، سربازی را پیدا کردم و قرار شد او مسیر را نشانم دهد، رزمنده سوار موتور جلو حرکت می‌کرد و من با احتیاط از عقب می‌راندم، رزمنده‌ها انبار عراق را گرفته بودند. می‌دانستم وقتی عراق انبارش را از دست می‌دهد، بعد از عقب نشینی آن منطقه را چنان زیر آتش می‌گیرد تا تمام تجهیزات مانده از بین برود. دست به کار شدم و به تنهایی تمام مهماتی را که داشتم خالی کردم، در همین حین، یک لحظه متوجه هواپیما شدم که به زمین نزدیک می‌شد، داخل سنگر شیرجه زدم، راکدی در حدود 5 متری من فرود آمد، گرد و خاک زیادی بلند شد اما انفجاری در کار نبود، فهمیدم که عامل شیمیایی زده؛ فوری ماسک زدم و مجهز شدم، همان موقع فرماندهی اعلام کرد در منطقه شیمیایی زدند، سریع منطقه را تخلیه کردیم.



می‌خواستند خاکم کنند!



ساعت نزدیک 4 بود. خورشید داشت غروب می‌کرد، به سمت ماشین آمدم تا سوار شوم. دستم که به دستگیره ماشین رسید، دیگر قدرت نداشتم در ماشین را باز کنم. حالم بهم خورد و کنار ماشین زمین خوردم، هر طور خواستم به دوستان اطلاع دهم که وضعیت مناسبی ندارم، نتوانستم. بالاخره من را پیدا کردند و سریع به بهداری منتقل شدم. نتوانستند برایم کاری انجام دهند، یکی از بچه‌ها، من را به همراه 5 شهید با قایق به اروند رساند، فکر می‌کردند من هم شهید شده‌ام.

صداها را می‌شنیدم اما توان حرکت نداشتم. شهدا را جایی به اسم معراج شهدا می‌بردند و بعد از غسل و کفن، دفن می‌کردند. نوبت به من رسید. ناگهان دکتر گفت: «گوشی رو بذارید.» روی سینه‌ام گوشی را احساس کردم و صدایی که از شوق می‌گفت: «زنده است، زنده است» .مرا به اورژانس بردند،آنجا پس از شستشو و تزریق دارو حالم بهتر شد، به اهواز اعزام شدم، روزبه روز اوضاع جسمی‌ام بهتر می‌شد و کم کم به تهران رسیدم. وضعیت خوبی نداشتم تا 13 اسفند همان سال در 11 بیمارستان بستری شدم و در نهایت همراه 37 نفر از مجروحان، برای درمان به خارج رفتم، اعزام افراد شیمیایی به خارج از کشور جدای از درمان، تبلیغات جنگ ناجوانمردانه تحمیلی عراق به ایران بود و اثبات استفاده صدام از جنگ افزارهای شیمیایی در مناطق جنگی و مسکونی.



روزهای دور از ایران



نیمه‌های شب بود که به قید ضمانت سفیر وقت ایران، در فرودگاه مادرید اسپانیا پیاده شدم. مدت 4 ماه ونیم اسپانیا بودم. در «چشم‌های خردلی» همه خاطرات آن روزها را نوشته‌ام. بعد از یک ماه، با هماهنگی سفیر ایران، به بیمارستان ارتش اسپانیا منتقل شدم. شرایط بهتر شد. آنجا فهمیدم که جراحت شیمیایی چشم، یک بیماری جدید است، که برای آن درمانی وجود ندارد. به آلمان غربی اعزام شدم و 5 ماه تحت نظر بودم تا اینکه با عمل جراحی چشم چپم، کمی از بینایی‌ام برگشت و به ایران بازگشتم.

به شهر خودم رفتم و در قسمت اعزام و فرماندهی رزمندگان به جبهه، شروع به کارکردم. 6 ماه بعد، از وزارت امور خارجه گفته شد؛ برای ادامه درمان به انگلستان بروم. مدت یک ماه انگلیس بودم، چشم راستم عمل شد اما فرقی نکرد.اوهرچندازفعالین ومروجین فرهنگ ایثاروشهادت است وعضوانجمن جانبازان شیمیایی است امااز اقدامات انجام شده در بخش فرهنگی ناراضی بوده وامیدداردنسلهای جوان با فرهنگ ایثاروشهادت خوبگیرند.مظلومین شیمیایی ایران برای این زخم خورده جنگ واسطوره خردلی سلامت کامل را از ایزدمنان خواهان است.





ادامه مطلب ....



http://www.nooreaseman.com/forum260/thread52286.html



منبع:انجمن هاي سياسي مذهبي فرهنگي نورآسمان



تبادل لينك



به گروه اسلامی ما در گوگل بپیوندید تا همیشه با هم باشیم


هیچ نظری موجود نیست: