۱۳۹۲ مرداد ۷, دوشنبه

مفسده ی گل (شعر نیما )



مفسده ی گل










صبح چو انوار سرافکنده زد

گل به دم باد وزان خنده زد



چهره برافروخت چو اختر به دشت


وز در دل ها به فسون می گذشت



ز آنچه به هر جای به غمزه ربود


بار نخستین دل پروانه بود



راه سپارنده ی بالا و پست


بست پر و بال و به گل بر نشست



گاه مکیدیش لب سرخ رنگ


گاه کشیدیش به بر تنگ تنگ



نیز گهی بی خود و بی سر شدی


بال گشادی به هوا بر شدی



در دل این حادثه ناگه به دشت


سرزده زنبوری از آنجا گذشت



تیزپری ،‌ تندروی ،زرد چهر


باخته با گلشن تابنده مهر



آمد و از ره بر گل جا کشید


کار دو خواهنده به دعوا کشید



زین به جدل خست پر و بال ها


زان همه بسترد خط و خال ها



تا که رسید از سر ره بلبلی


سوختهای ، خسته ی روی گلی



بر سر شاخی به ترنم نشست


قصه ی دل را به سر نغمه بست



لیک رهی از همه ناخوانده بیش


دید هیاهوی رقیبان خویش



یک دو نفس تیره و خاموش ماند


خیره نگه کرد و همه گوش ماند



خنده ی بیهوده ی گل چون بدید


از دل سوزنده صفیری کشید



جست ز شاخ و به هم آویختند


چند تنه بر سر گل ریختند



مدعیان کینه ور و گل پرست


چرخ بدادند بی پا و دست



تا ز سه دشمن یکی از جا گریخت


و آن دگری را پر پر نقش ریخت



و آن گل عاشق کش همواره مست


بست لب از خنده و در هم شکست



طالب مطلوب چو بسیار شد


چند تنی کشته و بیمار شد



طالب مطلوب چو بسیار شد


چند تنی کشته و بیمار شد



پس چو به تحقیق یکی بنگری


نیست جز این عاقبت دلبری



در خم این پرده ز بالا و پست


مفسده گر هست ز روی گل است



گل که سر رونق هر معرکه است


مایه ی خونین دلی و مهلکه است



کار گل این است و به ظاهر خوش است


لیک به باطن دم آدم کش است



گر به جهان صورت زیبا نبود




تلخی ایام ،‌ مهیا نبود











ادامه مطلب ....



http://www.nooreaseman.com/forum390/thread53570.html



منبع:انجمن هاي سياسي مذهبي فرهنگي نورآسمان



تبادل لينك



به گروه اسلامی ما در گوگل بپیوندید تا همیشه با هم باشیم


هیچ نظری موجود نیست: