به دنبال حبيب محبوب جبهه خميني(ره) و ميراثدار نستوهي مردان خداباور، از كهن ديار تاريخي- باستاني فسا سر در آورديم.
شهري سرسبز و سرفراز در 140 كيلومتري جنوب شرقي شيراز كه گرچه خاكش از جنگ دور بوده اما به يمن هزار و ده لاله واژگون و شيدايي اش كه «بي بال پريدن» را مكرر كرده و مستجاب شده اند، عزيز و شقايق پوش و آسمان نشان است.
در جنوبي ترين سمت شهر، رسمش را كه از اسمش پرآوازه تر است جويا مي شويم اما بي فايده است! اين را از حيرت گاه و بيگاه عابران بي خبر مي توان فهميد. گويي روزمشغولي هاي رنج آلود و پيچ وخم زندگي، اين نامي روسپيد سال هاي بي برگشت را از ياد شهر برده است!... پس از قدري بالا و پايين كردن خيابان هاي تنگ و نارنج پوش - كه تا ساعتي پيش جوابمان كرده بودند! - حوالي بلواري كه مي رسد به گلزار شهدا، قدم آرام مي كنيم و فقط پلاك ها را مي بينيم تا او را كه در كوچه غريبانه امروز خانه دارد راحت تر پيدا كنيم.
مستطيل آلومينيومي كوچك آبي رنگي كه شماره 1752 بر آن حك شده است، چشمانمان را پر از خورشيد مي كند. بي درنگ، آفتابگردان مي شويم و اين يعني رسيده ايم سر قرار. با كمي مكث، نگاهمان را به آسمان مي سپاريم و صلوات بر لب، سرازير خانه مي شويم. خانه اي مرتب، سرپا و سربلند با نماي مرمرسفيد كه بيست و چندسالي است در و پنجره هايش به عشق «او» باز و بسته مي شوند؛ خانه اي كه مثل خانه هاي معمولي نيست.
خانه اي كه بابا دارد و زهرا و مريم؛ بابايي كه به قولي، بابابزرگ مهربان 106 ساله جبهه هاست و پيرسال ترين يادگار ماندگار سال هاي ملكوت اين ملك مينويي نسيم. بي تاب ديدارش به هرسو سر مي چرخانيم تا اين كه پيرمرد را بر تختي ساده با تشك سفيدگلدار - كه 7سال است اجازه نمي دهد صداي قدم هاي محكم و مؤمنش شنيده شود - در كنج دنج و آرام اتاقي سه در چهار مي يابيم در حالي كه به 5 پشتي كه پشت هم رديف شده اند تا تعادل تن نحيفش را حفظ كنند، تكيه زده است و مرواريد دانه هاي تسبيحي را در ميان انگشتانش مي غلتاند.
«خون اش جوان مانده و پايش پير» و زمينگير. قطر عينكش، صورت شفاف و آفتابخورده اش را مظلوم و خواستني تر مي كند. چين و چروك پيشاني بلند و تربت نشانش خالي از سربندهاي دنيايي است اما هنوز هم سربند آن روزهاي تير و تركش را بر دلش بسته و همچنان سرش بند جبهه است؛ بند كرخه و خرمشهر و آبادان و فاو... ياد شهدا، باراني اش مي كند
ميم سلاممان شنيده نشده كه گره بغض هايش وا مي شود و بلندبلند چيزهايي مي گويد. گونه هاي سرخش، خيس خيس مي شود آنقدر كه مجبور شوند عينك را بردارند و صورت لاغر و تكيده اش را خشك كنند. در ميان واژه هاي باران خورده اش، فقط جمله «سليمون زاده، كاكام بيد.» مفهوم است. انگار ما را خويشان فرمانده شهيدش «عبدالحسين سليمان زاده»پنداشته است. دست و رويش را كه مي بوسم، همه مي نشينند. دخترش توضيح مي دهد:« آقاجون دلتنگ است و هر وقت ياد شهدا مي افتد گريه مي كند.»
چند دقيقه اي مي گذرد كه دوباره عطر نجابت دخترانه اي اتاق را به هياهو وا مي دارد و زهرا، سيني به دست وارد مي شود. شيريني سنتي فسا (كماچ يا نان فسايي) و چاي بهارنارنج در استكان كمرباريك، پذيرايي خانواده رحمانيان از هر مهماني است. پيرمرد با گرمي محبت پدرانه و زباني مهماندوستانه مي گويد:«خيلي خوش آمديد. بفرماييد چايي بخوريد؛ شيريني بخوريد؛ بفرماييد.» چشمي مي گويم و به گوش هايش كه بيشتر «آواز پر جبرئيل» را مي شنود نزديك مي شوم و سر صحبت را باز مي كنم.
حاج آقا! چندسال داريد؟ «نزديك به 100؛ به نظر خودم 100؛ يك دو سال بيشتر.»
درهمين فاصله مريم كه از اتاق بيرون رفته با چادر گل نيلوفري اش - در حالي كه درد جابه جاكردن تن نحيف پدر از سنين جواني جاخوش پاهايش گرديده تا كمتر بتواند زانو به زمين زند - سر مي رسد و بر تاقچه كوتاه پشت پنجره هاي بزرگ اتاق مي نشيند و براساس يك توافق ناگفته و هميشگي مي شود سخنگوي باباصفرقلي يا به قول خودش«آقاجون» تا از روزهاي دور بگويد؛ روزهايي كه ما براي شنيدنشان مهمان اين چارديواري 3نفره شده ايم؛ 3نفره كه نه! قلم، بچه هاي آن روزهاي فوران آتش و تركش را از ياد برد. باور كنيد همه اينجا جمعند! اين را ضرباهنگ چشمان پيرمرد- كه چشم همه ماست- مي گفت!
مريم، دردانه ته تغاري حاج صفرقلي و دهمين فرزند اوست. 3روز در هفته ادبيات فارسي تدريس مي كند و چندسال آزگار است كه فرشته تر از ملائك، دوشادوش زهرا، خواهر بزرگترش كه خانه پدري را مي گرداند، خودشان را با روز و شب پدر پيوند زده اند و حتي ازدواج را هم بي خيال شده اند! آنها خوب ترين دلخوشي بابايشان هستند و صدالبته روسپيد روسپيد؛ پس بگذارخودشان هم او را معرفي كنند: « آقاجون متولد ماه مهر است. 3 روز پيش، 106 سالگي را پشت سر گذاشت و وارد 107سال شد. ايشان اولين روز پاييز 1285 در جهرم به دنيا آمده وبزرگ شده آنجاست.البته اصالتا فسايي اند و 50 سالي مي شود كه در شهرستان فسا زندگي مي كنند.
مرحوم مادرم اهل روستاي فدشكويه فسا بودند كه بعد از ازدواج با پدر به جهرم مي روند و زندگي خوبي را شروع مي كنند. آقاجون مقداري زمين و مال و اموال از ميراث پدري داشته و كشاورزي و دامداري مي كرده است اما سال 41، 42 بيماري به جان گوسفندان مي افتد و در مدت 24 ساعت همه دام ها تلف مي شوند و سرمايه اش از دست مي رود بنابراين تصميم مي گيرد براي كارگري راهي ابوظبي و كشورهاي حاشيه خليج فارس شود. از آنجا كه فرزندان اولش دختر بودند، قبل از رفتن، مادر و بچه ها را روانه فدشكويه مي كنند و به دايي هايمان مي سپارند و بعد هم ديگر همين جا ماندگار مي شوند.»
سحري سر پست
آقاجون از همان بچگي، مذهبي و معتقد بوده و همواره زندگي اش بر محور دين چرخيده است.بينش سياسي و اعتقادي- مبارزاتي عميق ايشان مرهون ارتباطش با فرزندان آيت الله سيد عبدالحسين موسوي لاري (آغازگر نهضت جنوب عليه انگليس در زمان جنگ جهاني اول) است. بابا از دوران سربازي كه پايش به شيراز باز مي شود با آيت الله سيدعبدالمحمد آيت اللهي و برادرش سيدعلي اكبر(فرزندان سيد) كه از مجتهدان به نام و مبارز خطه جنوب بودند تعامل نزديك داشته و ايدئولوژي اش را از آنها مي گرفته است.
خودشان تعريف مي كردند در سربازي (دوره رضاشاه) يك بار سحر ماه مبارك رمضان نوبت نگهباني من بود و چون از قبل مي دانستم، شامم را كه براي سحرنگه مي داشتم، دزدكي سر پست بردم. مدتي مانده به اذان صبح با اين كه اجازه نداشتيم حتي براي لحظه اي بنشينيم، رو به آسمان كردم كه خدايا! من نمي توانم امر يك بنده را به فرمان تو ترجيح دهم. بعدهم با خيال راحت نشستم و مشغول سحري خوردن شدم.
چند دقيقه اي كه گذشت، گروهبانمان از راه رسيد،چراغ قوه انداخت ومرا در آن وضعيت ديد.باحيرت پرسيد:نشسته اي؟! و قبل از اين كه بخواهم حرفي بزنم ادامه داد: عجب اقبال بلندي داري! من الان با فلاني-افسر مافوقشان را كه خيلي بدجنس و خبيث بوده نام مي برد- مشغول سركشي قسمت هاي مختلف پادگان بوديم اما به 100متري محل نگهباني تو كه رسيديم ناگهان او بر زمين نشست و گفت: چشمانم جايي را نمي بيند. انگار كور شده ام! تو به تنهايي ادامه بده من همين جا منتظرت مي نشينم! اگر تو را دراين وضع مي ديد،حسابت با كرام الكاتبين بود پسر! من هم گفتم: امر خدا را اطاعت كردم و او نمي گذارد در بمانم.»
آشپزخانه را بلد نيست!
«70 سال نماز جماعت و نافله شب ايشان ترك نشد. قبل از پيروزي انقلاب گاهي 80 كيلومترراه رفت و برگشت را پياده طي مي كرد تا براي نماز جمعه آيت الله سيدعلي اكبر آيت اللهي و بعد از ايشان آقاسيدحسين آيت اللهي (امام جمعه فقيدجهرم) خودش را به اين شهر برساند. همچنين بابا غير از ماه مبارك رمضان، ماه هاي رجب و شعبان، 3 روز اول، وسط و آخر هرماه و روزهاي دوشنبه و پنجشنبه هر هفته را حتما روزه مي گرفت و البته مادرم هم خيلي هوايش را داشت. عامل اصلي موفقيت آقاجون مادرم بود. يك خانم تمام عيار كه از يك مرد، هيچ كم نداشت و افسوس كه مرداد81 براي هميشه از بند خاك رها شد و تنهايمان گذاشت.»
گل اشكي را كه ياد مادر، گوشه چشمش مي كارد، با گوشه چادرش مي خشكاند و بعد:«آقاجون اصلا نمي دانست آشپزخانه كجاي خانه است! حتي جاي نان را هم نمي دانست بنابراين وقتي قصد روزه داشت باخنده مي گفت امشب چه كسي به من سحري مي دهد؟ من بلافاصله و بي پروا مي گفتم ماه رمضان تمام شده است! اما مادر مثل هميشه داوطلبانه و باروي خوش بيدار مي شد و به پدر مي رسيد.اين را هم بگويم كه آقاجون هيچ وقت كسي را ملزم به كاري نمي كرد و واقعا اجباري در كار نبود.»
نماز و ديگر هيچ!
محمدرضا شادماني(عكاس) كه با چشم و دهاني بازمانده از تعجب و شادماني، عكاسي را رها كرده و فقط گوش مي كند، در حالي كه با چشم و ابرو به سنگ تيمم زير تخت حاج صفر اشاره مي كند.
حاج صفر انگار فهميده باشد نگاهمان كجاست، مي زند زير آواز: «جهنم، تار شد از بي نمازان/ خدا، بيزار شد از بي نمازان/ اگر خواهي دهي يك لقمه نان/ بده بر سگ، مده بر بي نمازان» بعد با همان لحن آهنگين ادامه مي دهد: «بدتر از همه بي نماز است. به خانه آدم بي نماز رفت و آمد نكن. به خانه ات هم راهش نده...» مريم كه ذوق زدگي ما را مي بيند، مي گويد:«فكر و ذكر آقاجون نماز است. درباره هركس هم ازش مي پرسيم مي گويد ببين اهل نماز هست يا نه. اواخر مهر 89 هم كه بر اثر خونريزي معده بستري شد، همين اشعار را روي تخت بيمارستان زمزمه مي كرد!»
سر مي گذارم توي گوشش و مي پرسم حاج آقا از كي نماز خواندن را شروع كرديد؟ «من 8 سالم بود.»
همان طور كه در بدو ورود هم مشهود بود، پيرمرد ديگر نمي تواند نمازهايش را تمام قد، قامت بندد. پاهاي پاكباز و پرنده اش كه آن سال ها قدمي از معركه پس نكشيدند ديگر به فرمانش نيستند البته نه فقط به دليل افزايش سن جسم كه... انگار باز هم مريم راوي شود خوش تر است: «جمعه 4 اسفند 84 كه براي نماز صبح بيدار شدند، زمين خوردند و از ناحيه استخوان لگن دچار شكستگي شدند و كارشان به جراحي كشيد. بعداز عمل هم كمي راه افتادند اما پس از مدتي پاهايشان از حركت ايستاد. الان حتي قادر نيستند پاها را دراز يا جمع كنند و همين گونه كه مشاهده مي كنيد شكل گرفته است. البته قبل از زمين خوردن هم مدت ها بود كه به دليل درد شديد پا، خيلي كم و به سختي با عصا مي توانستند حركت كنند؛ منتها اين زمين خوردن، مزيد بر علت شد. جالب اين كه بعد از زمين خوردن هم باز اصرار داشتند نماز شب بخوانند و روزه بگيرند!»
هيچ كس همراه نيست!
مريم ادامه مي دهد: «يك سال و نيم بعد دوباره ايشان را به دكترها نشان داديم. گفتند: پاها خوب شدني است اما هزينه سنگين و مراقبت ويژه اي مي طلبد كه متأسفانه هيچ يك در توان ما نبود.» سپس در حالي كه مي كوشد بغض، راه كلامش رانبندد مي گويد: «آقاجون، 10فرزند(3پسركه يكي دستش از دنيا كوتاه شده و7 دختر) و يكصد و چند نوه و نتيجه دارد با اين وجود از وقتي زمينگيرشده جز ما دو خواهر بقيه ميدان را خالي كرده اند و حضورشان بسيار كم رنگ است. برادرم عليرضا هم كه خيلي دلسوز و پيگير است، كار و زندگي اش در فسا نيست و هربار كه مي آيد بيش از يكي دو روز نمي تواند بماند.
با اين شرايط خاص،آقاجون حداقل به 2 پرستار ويژه نياز دارد.ما هم بايد پرستارباشيم وهم زندگي و خانه داري و مهمانداري كنيم. شب تا صبح من در خدمتشان هستم و روزها كه به مدرسه مي روم، خواهرم زهرا كارها را سر و سامان مي دهد و به بابا مي رسد. هيچ منت و توقعي هم نداريم و نگهداري از ايشان را وظيفه خود مي دانيم. ايشان قبل از اين كه پيرترين رزمنده باشند، پدرمان هستند و بايد خدمتگزارشان باشيم. هميشه مي گويم آقاجون! دعا كن تا خدا توان و تحملمان بدهد. اصلا ناسپاس نيستيم اما واقعا گاهي طاقتمان تاق مي شود. با اين حال راضي هستيم به رضاي خدا و همين روحيه مان را صدچندان مي كند.»
شايد بهتر باشد به احترام بغض دخترانه اش چند ثانيه اي سكوت كنم اما حالا كه او سفره دل باز كرده و دار و ندارش را به تماشا گذاشته است، دل به دريا مي زنم و وفاي همرزمان و ياران مانده حاجي را جويا مي شوم. لبخندي تلخ و خسته تحويلم مي دهد. لبخندي كه كلي حرف در پس خود دارد واثري از تسليم در آن نيست!
واقعا چرا؟!... چرايش را نه ما مي دانيم و نه مريم و زهرا. اصلا نمي خواهيم بدانيم چون هرچه باشد حتما عذر بدتر از گناه است. اما اين را مي دانيم كه فراموشي، بد دردي است؛ دردي كه عادت هر روزمان شده است.البته عادت هر روز ما نه بابا صفرقلي كه هنوز هم كه هنوز است فرمانده را خوب به خاطر دارد. شهيد سليمان زاده را مي گويم كه با شنيدن هرباره نامش، چشم و شانه هايش بي تاب مي شود. به گمانم در اين روزهايي كه فقط خدا هست و زهرا و مريم، فرمانده هم هست. دوباره سلام فرمانده!
ميقات پابرهنه گان
حاج صفرقلي كه درست شب تولد 74 سالگي اش شيپور جنگ نواخته شد چونان برناترين ياران رفته و مانده اش، تحميل نبردي نابرابر را تاب نياورد و براي ياري ميهن مجروحش، پاشنه كفش جهاد را وركشيد تا از «ميقات پابرهنگان» دلسپار واقعه شود هرچند سن وسال، جبهه و منطقه را برايش ورود ممنوع مي كرد اما او پا پس كشيدن را بلد نبود. « آقاجون مخالفت با اعزام را بهانه رفع تكليف نمي دانست. انگار موظف به جنگيدن بود. هربار هم كه دست خالي به خانه برمي گشت، مصمم تر از قبل به درگاه خدا استغاثه مي كرد و در دعاهايش توفيق حضور در كنار رزمندگان را مي طلبيد.»
روز از پي روز و ماه از پي ماه، عدد عمر اين شير پير رابه 76 مي رساند. فصل خرماپزان بود و خورشيد در عرصه خالي از ابر آسمان مي تاخت. حاج صفرقلي اين بار با حالي عجيب مقابل مسئول اعزام بسيج ايستاد. عرق هاي پيشاني اش را پاك كرد و با لحني مؤمن و استوار، كوتاه ومختصر نهيب زد:«جوان! من سالمم و بايد اعزام شوم. اگر اين بار هم دست رد به سينه ام بزني، فرداي قيامت شكايتت را به پيامبر- كه سلام خدا بر او - خواهم برد. ديگر خودت مي داني..» ترجمان و تفسير تبسم جوان بسيجي كه از سر ناچاري وحيرت، دستي به محاسن مشكي محرابي اش مي كشيد، واضح تر از آن بود كه جايي براي چون و چراي بيشتر بگذارد...
اينجا اهواز است. پير و جوان اعزامي كه زير آسمان باز در صف مردان خدا ايستاده اند، با فرماني قاطع و بريده در جاي خود خبردار مي مانند. فرمانده وارد ميدان مي شود و همان طور كه دقيق و عقاب وار همه را زير نظر دارد، بي مقدمه، صريح و بلند مي گويد:«در عمليات پيش رو بايد از ميدان مين رد شويم. چندنفر داوطلب مي خواهيم تا معبر باز كنندكه بچه ها زمينگير نشوند!» ثانيه ها سنگين مي شود و زمزمه اي در مي گيرد اما حاج صفرقلي كه مي داند شرط عشق، بي باكي است؛ بي وسواس هراس، پا جلو مي گذارد تا اولين كسي باشد كه نشان مي دهد خودپسند نيست و بيش و پيش از آن كه خط شكن باشد، خودشكن است.
«آقاجون تعريف مي كرد فورا از صف بيرون آمدم و گفتم من اصلا براي همين كار به جبهه اسلام آمده ام. ايشان هيچ وقت كلمه «جبهه» را به تنهايي بر زبان نمي آورد و هميشه مي گفت «جبهه اسلام». خلاصه چند دقيقه بعد معلوم مي شود اصلا ميدان ميني در كار نبوده و قرار بر سنجش آمادگي و روحيه آزمايي نيروها بوده است و بس!»
5 سال عاشقي خانوادگي
حالا ديگر جبهه، خانه اول پيرمرد شده بود؛ آن قدر كه 6 ماه به 6 ماه هم حاضربه دل كندن از آن نمي شد و سراغي از خانواده نمي گرفت. «آقاجون همواره به ديانتش وابسته بوده تا خانواده و چيزهاي ديگر. اگر هم كسي گلايه مي كرد مي گفت: خدا وسيله ساز است. مگر خانواده من از خانواده امام حسين(ع) بالاترند؟
بابا از تابستان 61 كه اعزام شد تا پايان جنگ بيش از 66 ماه در جبهه ماند.آن هم نه به تنهايي بلكه خانوادگي! هر وقت به خانه مي آمد همه بچه ها، نوه ها و اقوام را براي همراهي و حضور در جبهه تشويق و تحريك مي كرد. بارها اتفاق مي افتاد كه آقاجون همراه پسران و نوه هايش در جبهه بود. حتي در اين راه، 2 برادرم - اصغر و عليرضا - از ناحيه كمر، جانبازشدند. اين طور كه همرزمانش تعريف مي كنند در خط و قرارگاه نيز همواره روحيه بخش رزمندگان بوده است.»
زهرا (نهمين فرزند حاج صفر) كه بيشتر شنونده است و جز به وقت ضرورت سخن نمي گويد،رو مي گرداند سمت مريم كه:«خاطره عليرضا را نمي گويي؟» پابرهنه وسط حرفش مي پرم كه اين يكي را ديگر خودتان برايمان بگوييد...«شب عمليات خيبر، پدر و برادرم عليرضا هردو در يك دسته بوده اند. عليرضا مي گفت: تقريبا 50متري با عراقي ها فاصله داشتيم و چيزي نمانده بود درگيري شروع شود كه بابا با اشاره دست مرا به كنار خود خواند و خيلي آرام و جدي در گوشم گفت: دستور حمله را كه دادند، نمي ترسي و سر جلو مي روي وگرنه حلالت نمي كنم!»
هنوز هم صلواتي...
جنگ كه تمام شد، حاج صفر با «دلي سربلند و سري سربه زير» از 66 ماه دفاع قدسي جانانه اي كه انگار پيرسالي اش را در آن جوان شده بود، پا به راه خانه شد؛ پا به راه روزهاي فاصله و فراموشي! روزهاي منيت و مصلحت عده اي جنگ نديده كه يا زبان به طعنه مي گشودند و چهره به ريشخند مي آلودند يا خودشان را به آن راه مي زدند. تو گويي«نه خاني آمده و نه خاني رفته!»
عمو صلواتي جبهه ها كه اطاعت پذير ولي امر است اما دوباره آستين همت بالا مي زند و به ديروزهاي كارگري بر مي گردد! تو گويي«نه خاني آمده و نه خاني رفته!»
حالا پرسشي تلخ ذهنم را به هم مي ريزد. يعني بعد از 5سال ونيم ايستادگي داوطلبانه در خط خون و شط زخم و كشيدن جور جنگ، اكنون بايد چشم به دست فرزند، منتظر محبتي بماند تا فردايش را رقم بزند؟
سؤالم را با احتياط از چارچوب فكرم بيرون مي كشم و به گوش مريم مي رسانم. سري به نشانه تأييد تكانمي دهد و اضافه مي كند:«آقاجون مستمري بگير تأمين اجتماعي است و تحت تكفل داداشم مي باشد! مابقي هزينه هايشان را هم شخصي تأمين مي كنيم!» اين بار زل مي زنم توي چشمانش كه چرا مثل خيلي ها سراغ مسئولان نمي رويد؟ با غروري خاص جوابم مي دهد:«ما از اين كارها بلد نيستيم. آقاجون براي انجام وظيفه به جبهه رفته و هر كاري كرده براي رضاي خدا بوده وبس. الحمدلله تا الان هم زندگي اش خوب بوده است. خدا را شكر هيچ كس به خاطر رزمنده بودن،برايش كاري نكرده و نمي تواند بكند. ايشان به پرستار احتياج دارد كه ما2خواهر در خدمتش هستيم. البته اگر كسي بخواهد كاري انجام دهد بدون درخواست و ابراز نياز هم وظيفه خودش را به خوبي مي داند. مگر نيكي و پرسش مي شود؟ مسئولان هر وقت مصاحبه اي از ايشان پخش مي گردد، به يادشان مي افتند و يكي يكي سر و كله شان پيدا مي شود البته بيش تر براي گرفتن عكس يادگاري! و نه چيزي ديگر.»
خواب سنگين نهادهاي مدعي
براي تغيير و تلطيف حس و حال اتاق، بحث را عوض مي كنم تا بدانيم اين مرد نجيب و نكونام را چه وقت وچگونه پيرترين رزمنده دفاع مقدس لقب داده اند؟ مريم با لبخندي حاكي از رضايت مي گويد:«سال 1386 آقاي نادر دريابان(پژوهشگر دفاع مقدس)در خرمشهر براي برادرم - كه آن زمان كار وزندگي اش در آبادان بود- تعريف مي كند: پيرمردي 90 ساله با 3 ماه سابقه حضور در جبهه به عنوان پيرترين رزمنده دفاع مقدس معرفي شده است. عليرضا هم مي گويد:اما پدر من الان 101سال دارد و بيش از 66ماه در مناطق عملياتي بوده است.بنابراين بعداز بررسي سوابق و مدارك، آقاجون راجاي آن بنده خدا معرفي كردند و سال 88 هم شركت پست جمهوري اسلامي ايران تمبر يادبود بزرگداشت ايشان را با همكاري مركز فرهنگي دفاع مقدس خرمشهر منتشر كرد كه الان در گنجينه تمبر واسكناس موزه آستان قدس رضوي نگهداري مي شود. بخشي از موزه خرمشهر را هم به آقاجون اختصاص داده اند و اين طور كه آقاي دريابان مي گفتند آن قدر لطف و استقبال مردم زياد بوده كه مجبور شده اند دوره اختصاصي راوي گري براي ايشان راه اندازي كنند تا افرادي تربيت شوندكه بتوانند به خوبي كنجكاوي هاي بازديدكنندگان درباره بابا را پاسخ دهند.» اينها را كه مي گويد از جا بلند مي شود و اندكي بعد با تنها تمبر باقي مانده باز مي گردد....
اجازه مي گيرم تا عكاس، تصويري از اين تمبر توجه به پيرنسل جنگ بردارد ومي گويم تا جايي كه يادمان مي آيد فروردين همان سالي كه اين تمبر درآمد،جمعي از زائران مناطق عملياتي جنوب خواستار گنجاندن داستان حماسه بابابزرگ جبهه ها در كتاب هاي درسي شدند.حالا كه اين روند با قرارگرفتن ماجراي درياقلي سوراني(مرد نجات آبادان) به جاي درس قديمي پطرس فداكار از امسال جدي تر شده است،چقدر به تحقق اين درخواست اميدواريد؟ «متأسفانه اين درخواست تا الان فقط در حد صحبت باقي مانده و از خبر رسانه ها فراتر نرفته است.اجازه بدهيد اين سؤال را نه به عنوان دختر ايشان كه از جايگاه معلمي ام پاسخ بدهم. حاج صفرقلي يك نماد زنده ملي است. ايشان به لحاظ سن وسال، نقطه مقابل شهيد حسين فهميده است. اگراين دو در امتداد هم آورده شوند براي دانش آموزان بسيار جالب و آموزنده خواهد بود. من از تأثيرعميق و الگوبخش داستان هاي كتاب درسي بر دانش آموزان كاملا آگاهم. دانش آموزان دبيرستان خودمان بعد از ديدار با آقاجون،حس و حال بسيار جالبي داشتند كه قابل توصيف نيست.بنابراين اگر چنين اتفاقي براي همه گنج هاي بزرگ جنگ ودفاع بيفتد خيلي خوب و مؤثر خواهد بود. به نظرم فرد اصلا مهم نيست .ارزش هايي كه اينها نمادشان شده اند اهميت دارد.بزرگداشت امثال حاج صفرقلي، پاسداشت ارزش هاست و من در اين باره نمي توانم از كناركار بزرگ رسانه ها كه انصافا كم نگذاشتند، ساده وبي تفاوت عبور كنم.»
يك ديدار خاص
خانم معلم نفسي تازه مي كند تا متواضعانه از بچه هاي خبرنگار تشكر كند:«صداوسيما، روزنامه ها و خبرگزاري ها در اين چند سال انصافا خيلي زحمت كشيدند و واقعا جاي تشكر دارد. همين خبرنگارها بودند كه سبب ساز ديدار بابا با رهبر معظم انقلاب شدند.»
اسم ديدار با آقا كه مي آيد، سراپا ذوق و شوق شنيدن مي شويم . درهمين بين، دوباره عطر بهار نارنج در اتاق بيدار مي شود:«آقاجون هميشه مشتاق ديدار حضرت آقا بود و مرتب تكرار مي كرد دوست دارم رهبر را از نزديك ببينم و دستش را ببوسم. در گفت وگوها از اين آرزو گفته بود و... يادم مي آيد دوشنبه 20 اسفند 1386، سر كلاس بودم كه داداشم تماس گرفت و گفت مهياي سفر به تهران شويد كه برنامه ديدار آقاجون با حضرت آقا جور شده است و براي پس فردا وقت داده اند.بليت هواپيما را سپاه تهيه كرد و شب بعد،من وبابا راهي پايتخت شديم. 8 صبح چهارشنبه 22 اسفند 86 همراه يكي از خواهرزاده هايم كه در تهران زندگي مي كند جلوي بيت رهبري بوديم. داخل كه رفتيم فهميديم آقا سخنراني دارند بنابراين در فضاي سبز مابين حسينيه و محل سكونت شان منتظر مانديم. حوالي ساعت 10 حضرت آقا تشريف فرما شدند. حال آقاجون كه از همان اول صبح، قرار و آرام نداشت ديدني بود. همين كه چشمان كم سويش حضور حضرت آقا را تشخيص داد، گل از گلش شكفت و هيجان زده خودش را از روي ويلچر در آغوش ايشان انداخت و چندبار دست شان را بوسيد. حضرت آقا هم با لبخند ومهرباني خم شدند و پيشاني بابا را بوسيدند. آقاجون كه حسابي به وجد آمده بود بي آن كه كسي از قبل چيزي يادش داده باشد، مرتب مي گفت:« رهبري، تاج سري، اولاد پيغمبري...خدا حفظت كنه رهبرم...» و آقا را دعا مي كرد. رهبري هم دوباره دستي بر سر پدر كشيدند و صورتش را بوسيدند و سپس با همان متانت ورمحبت فرمودند:« خدا شما را تا ظهور امام زمان- ارواحناله الفداه- حفظ كند.» جالب اين كه آقاجون با وجود سنگين بودن گوش ها و ضعف حافظه، اين جمله آقا را خيلي خوب شنيد و به خاطر سپرد؛ طوري كه تا مدت ها بر زبانش جاري بود.»
آرزو داشتم اما نشد
دلم مي خواهد فقط نگاهش كنم. پيرمرد هم كه انگار در عالمي ديگر سير مي كند همين طور كه آرام و بي صدا با هر دانه تسبيح، لب هايش را به هم مي رساند، نگاه تأثيرگذارش را آرام به سمتمان برمي گرداند. مريم، متبسم مي گويد: «آقاجون صلوات مي فرستد؛ ذكر دائم ايشان صلوات است. فكر مي كنم تعداد صلوات هاي عمرشان از چندصد ميليارد هم عبور كرده باشد. در جبهه هم معروف به عموصلواتي بوده است؛ حتي جلوي لباس رزم اش هم با رنگ سرخ اين را نوشته بودند. البته اهل شعر هم هست؛ مخصوصا از وقتي زمينگير شده گاهي اشعاري را از شاهنامه و... مي خواند كه براي اولين بار از زبانش مي شنويم و تعجب مي كنيم كه اينها را كي و كجا ياد گرفته و به خاطر سپرده است.» حرف هايش تمام شده و نشده، نسيم صلوات محمدي فضاي آشيان عاشقي عموصلواتي را معطر مي كند.
حالا شب كامل است و زمان به تاختي گذشته؛ با اين حال دلمان نمي آيد طعم نعنايي حرف هاي اين همدم خوش محضر و صميمي لاله ها را كه «بوي ناب آدم مي دهد» قدري بيشتر نچشيم و در حد چند سوال و جواب كوتاه مهمان اختصاصي انگبين كلامش نشويم. همين كه ضبط صوت را به صورت قاب شده در تارموهاي سپيدش نزديك مي كنم با آرامشي از جنس صفاي شب هاي عمليات، صداي پاكش را آزاد مي كند و جدا ماندن دستش از دست شهدا را مي گريد:«يك سليمان زاده بود كه مثل برادر بود برايم. شهيد شد. خيلي دوستش داشتم. بيشتر از بچه هايم دوستش داشتم. من هم آرزو داشتم شهيد شوم اما نشد.» كمي كه آرام مي شود با لحني حماسي ادامه مي دهد:«اسم«الله» را مي آوردم تا كمك مان كند. خوب هم كمك مان كرد. زديم و شكست داديم دشمن را.» مكثي مي كند و دانه تسبيحي مي اندازد:«صلوات مي گرفتم از رزمنده ها.» دست جمعي صلوات مي فرستيم؛ عموصلواتي هم.
همجواري بچه هاي شلمچه
خواستني اين روزهايش را كه مي خواهم بدانم، مهربانانه دستم را مي گيرد و در حالي كه برخي حرف هايش به لحاظ شفافيت صوتي مخدوش مي شود، بي آن كه از بي وفايي ها شكايتي داشته باشد مي گويد:«خب من ديگه چه مي توانم بخواهم غير از عاقبت بخيري و اين كه آمرزيده شده باشم. هيچ نمي خواهم. هيچ توقعي از كسي ندارم. حاجي عليرضا گفت: بابا مياي بريم مكه؟ گفتم : ها ! خيلي ازش راضي ام. مديونشم. خيلي دوستش دارم. كربلا و مشهد هم بردم. دخترهايم هم اهل نماز و تقوا هستند. من ديگر چه مي خواهم؟»
مدتي نگاهش خيره مي ماند به در و انگار چيز تازه اي يادش آمده باشد، دوباره چشم مي چرخاند سمت ما:«حالا كه زمينگير شدم و رفتني، دلم مي خواهد اگر رهبرم اجازه بده، پهلوي شهيداي شلمچه خاكم كنن. فقط همين!» حلقه هاي اشك چشم هايمان را مي لرزاند و همه باهم به تأسي از رهبر عزيزمان دعايش مي كنيم كه تا حضور حضرت حاضر(عج) «عمربا بركتش،دراز و پرگل بماند.» بعد هم بدون معطلي خود را به حبل دعايش مي آويزيم .اول مي گويد:«وظيفه من است كه براي همه مسلمين دعا كنم.» سپس مي پرسد:«اسم شريفت؟» و بي درنگ، دست هاي سرشارش تا نزديكي هاي رحمانيت خدا قد مي كشد:«خدا عاقبتت را بخير كند. خدا عزت وسلامتي ات بدهد. خدا يارت باشد. هرچه دشمن داري خدا نابود كند. هركه دشمن اسلام است، خدا نابودش كند.اسلام از قديم پيروز بوده و تا آخر پيروز است. خدا پاك است وپاكان دوست دارد. قربان علي(ع)» اين بار هم همه با هم بلند آمين مي گوييم و با اين كه از بودن با اين پير فردايي سير نمي شويم، بند وبساطمان را جمع و جورمي كنيم براي رفتن. حاج صفر كه از زير عرقچين سفيد احرامي اش ما را مي پايد، بزرگوارانه جابه جا مي شود و با خلق كريمانه اش، بدرقه مان مي كند:«خيلي خوش آمديد. جسارت مي شود من دست و پايم طوري نيست كه بلند شوم. خيلي خيلي خوش آمديد. قدمتان روي سرم.» شانه هاي نحيفش را مي بوسم و با وجود اصرار مهمان نوازانه و خونگرم مريم و زهرا به ماندن براي شام، لطفشان را سپاس مي گوييم و خداحافظي مي كنيم.
فردا فراموش مي كني!
از در خانه كه بيرون مي زنيم توي گلويم باران بغض مي كند و ابرهاي دلتنگي در سينه ام خيمه مي زنند. پر مي شوم از كلمه و ترديد و ترس. مي دانم آن كه دراين خانه است بي شك به قلم در نمي آيد و اصلا اين قلم غير از بلندي روح او، نمي تواند دريابد؛ اما كاش حداقل بتواند چشم هاي مصلحت بين ما آدم هاي طبق معمول را كه فقط در ملاحظات قدم مي زنيم بشويد تا جور ديگر ببينيم او را كه ديرسالي است پشت گمنامي اش سنگر گرفته است. تا از اين كه هستيم، غريب تر نباشيم او را كه هنوز زنده است و البته رزمنده!
نمي دانم چه بر سرمان آمده كه در كناره اين درياها ايستاده ايم وتشنه لبان مي گرديم. بياييم كمي به خودمان برگرديم و ببينيم اگر حاج صفرقلي در مملكت ديگري زندگي مي كردهم مثل ما هر روز كمتر مي شناختندش؟
امثال حاج صفرقلي كه دلشان از غصه دنيا خالي است، بي ترديد وسيع تر و سر به زيرتر از آنند كه چشمداشتي به يادكرد ما داشته باشند و مثلا كتابي، كوچه اي، بلواري، ميداني و مدرسه اي با نام بلندشان معتبر شود اما اين دليل نمي شود ميان ايرانيان كه هيچ! حتي بين همشهريانشان هم غريب باشند.اين اصلا رسم مروت نيست! اصلا.
خدا نكند حالا كه اين سطرها را سپري كرديم، مصداق خوبي براي واگويه تلخ:«امشب به قصه دل من گوش مي كني/ فردا چو قصه مرا فراموش مي كني!» بمانيم كه ديري نپايد نوبت گلايه ما هم برسد كه: «كشت ما را غم بي همنفسي!»
شهري سرسبز و سرفراز در 140 كيلومتري جنوب شرقي شيراز كه گرچه خاكش از جنگ دور بوده اما به يمن هزار و ده لاله واژگون و شيدايي اش كه «بي بال پريدن» را مكرر كرده و مستجاب شده اند، عزيز و شقايق پوش و آسمان نشان است.
در جنوبي ترين سمت شهر، رسمش را كه از اسمش پرآوازه تر است جويا مي شويم اما بي فايده است! اين را از حيرت گاه و بيگاه عابران بي خبر مي توان فهميد. گويي روزمشغولي هاي رنج آلود و پيچ وخم زندگي، اين نامي روسپيد سال هاي بي برگشت را از ياد شهر برده است!... پس از قدري بالا و پايين كردن خيابان هاي تنگ و نارنج پوش - كه تا ساعتي پيش جوابمان كرده بودند! - حوالي بلواري كه مي رسد به گلزار شهدا، قدم آرام مي كنيم و فقط پلاك ها را مي بينيم تا او را كه در كوچه غريبانه امروز خانه دارد راحت تر پيدا كنيم.
مستطيل آلومينيومي كوچك آبي رنگي كه شماره 1752 بر آن حك شده است، چشمانمان را پر از خورشيد مي كند. بي درنگ، آفتابگردان مي شويم و اين يعني رسيده ايم سر قرار. با كمي مكث، نگاهمان را به آسمان مي سپاريم و صلوات بر لب، سرازير خانه مي شويم. خانه اي مرتب، سرپا و سربلند با نماي مرمرسفيد كه بيست و چندسالي است در و پنجره هايش به عشق «او» باز و بسته مي شوند؛ خانه اي كه مثل خانه هاي معمولي نيست.
خانه اي كه بابا دارد و زهرا و مريم؛ بابايي كه به قولي، بابابزرگ مهربان 106 ساله جبهه هاست و پيرسال ترين يادگار ماندگار سال هاي ملكوت اين ملك مينويي نسيم. بي تاب ديدارش به هرسو سر مي چرخانيم تا اين كه پيرمرد را بر تختي ساده با تشك سفيدگلدار - كه 7سال است اجازه نمي دهد صداي قدم هاي محكم و مؤمنش شنيده شود - در كنج دنج و آرام اتاقي سه در چهار مي يابيم در حالي كه به 5 پشتي كه پشت هم رديف شده اند تا تعادل تن نحيفش را حفظ كنند، تكيه زده است و مرواريد دانه هاي تسبيحي را در ميان انگشتانش مي غلتاند.
«خون اش جوان مانده و پايش پير» و زمينگير. قطر عينكش، صورت شفاف و آفتابخورده اش را مظلوم و خواستني تر مي كند. چين و چروك پيشاني بلند و تربت نشانش خالي از سربندهاي دنيايي است اما هنوز هم سربند آن روزهاي تير و تركش را بر دلش بسته و همچنان سرش بند جبهه است؛ بند كرخه و خرمشهر و آبادان و فاو... ياد شهدا، باراني اش مي كند
ميم سلاممان شنيده نشده كه گره بغض هايش وا مي شود و بلندبلند چيزهايي مي گويد. گونه هاي سرخش، خيس خيس مي شود آنقدر كه مجبور شوند عينك را بردارند و صورت لاغر و تكيده اش را خشك كنند. در ميان واژه هاي باران خورده اش، فقط جمله «سليمون زاده، كاكام بيد.» مفهوم است. انگار ما را خويشان فرمانده شهيدش «عبدالحسين سليمان زاده»پنداشته است. دست و رويش را كه مي بوسم، همه مي نشينند. دخترش توضيح مي دهد:« آقاجون دلتنگ است و هر وقت ياد شهدا مي افتد گريه مي كند.»
چند دقيقه اي مي گذرد كه دوباره عطر نجابت دخترانه اي اتاق را به هياهو وا مي دارد و زهرا، سيني به دست وارد مي شود. شيريني سنتي فسا (كماچ يا نان فسايي) و چاي بهارنارنج در استكان كمرباريك، پذيرايي خانواده رحمانيان از هر مهماني است. پيرمرد با گرمي محبت پدرانه و زباني مهماندوستانه مي گويد:«خيلي خوش آمديد. بفرماييد چايي بخوريد؛ شيريني بخوريد؛ بفرماييد.» چشمي مي گويم و به گوش هايش كه بيشتر «آواز پر جبرئيل» را مي شنود نزديك مي شوم و سر صحبت را باز مي كنم.
حاج آقا! چندسال داريد؟ «نزديك به 100؛ به نظر خودم 100؛ يك دو سال بيشتر.»
درهمين فاصله مريم كه از اتاق بيرون رفته با چادر گل نيلوفري اش - در حالي كه درد جابه جاكردن تن نحيف پدر از سنين جواني جاخوش پاهايش گرديده تا كمتر بتواند زانو به زمين زند - سر مي رسد و بر تاقچه كوتاه پشت پنجره هاي بزرگ اتاق مي نشيند و براساس يك توافق ناگفته و هميشگي مي شود سخنگوي باباصفرقلي يا به قول خودش«آقاجون» تا از روزهاي دور بگويد؛ روزهايي كه ما براي شنيدنشان مهمان اين چارديواري 3نفره شده ايم؛ 3نفره كه نه! قلم، بچه هاي آن روزهاي فوران آتش و تركش را از ياد برد. باور كنيد همه اينجا جمعند! اين را ضرباهنگ چشمان پيرمرد- كه چشم همه ماست- مي گفت!
مريم، دردانه ته تغاري حاج صفرقلي و دهمين فرزند اوست. 3روز در هفته ادبيات فارسي تدريس مي كند و چندسال آزگار است كه فرشته تر از ملائك، دوشادوش زهرا، خواهر بزرگترش كه خانه پدري را مي گرداند، خودشان را با روز و شب پدر پيوند زده اند و حتي ازدواج را هم بي خيال شده اند! آنها خوب ترين دلخوشي بابايشان هستند و صدالبته روسپيد روسپيد؛ پس بگذارخودشان هم او را معرفي كنند: « آقاجون متولد ماه مهر است. 3 روز پيش، 106 سالگي را پشت سر گذاشت و وارد 107سال شد. ايشان اولين روز پاييز 1285 در جهرم به دنيا آمده وبزرگ شده آنجاست.البته اصالتا فسايي اند و 50 سالي مي شود كه در شهرستان فسا زندگي مي كنند.
مرحوم مادرم اهل روستاي فدشكويه فسا بودند كه بعد از ازدواج با پدر به جهرم مي روند و زندگي خوبي را شروع مي كنند. آقاجون مقداري زمين و مال و اموال از ميراث پدري داشته و كشاورزي و دامداري مي كرده است اما سال 41، 42 بيماري به جان گوسفندان مي افتد و در مدت 24 ساعت همه دام ها تلف مي شوند و سرمايه اش از دست مي رود بنابراين تصميم مي گيرد براي كارگري راهي ابوظبي و كشورهاي حاشيه خليج فارس شود. از آنجا كه فرزندان اولش دختر بودند، قبل از رفتن، مادر و بچه ها را روانه فدشكويه مي كنند و به دايي هايمان مي سپارند و بعد هم ديگر همين جا ماندگار مي شوند.»
سحري سر پست
آقاجون از همان بچگي، مذهبي و معتقد بوده و همواره زندگي اش بر محور دين چرخيده است.بينش سياسي و اعتقادي- مبارزاتي عميق ايشان مرهون ارتباطش با فرزندان آيت الله سيد عبدالحسين موسوي لاري (آغازگر نهضت جنوب عليه انگليس در زمان جنگ جهاني اول) است. بابا از دوران سربازي كه پايش به شيراز باز مي شود با آيت الله سيدعبدالمحمد آيت اللهي و برادرش سيدعلي اكبر(فرزندان سيد) كه از مجتهدان به نام و مبارز خطه جنوب بودند تعامل نزديك داشته و ايدئولوژي اش را از آنها مي گرفته است.
خودشان تعريف مي كردند در سربازي (دوره رضاشاه) يك بار سحر ماه مبارك رمضان نوبت نگهباني من بود و چون از قبل مي دانستم، شامم را كه براي سحرنگه مي داشتم، دزدكي سر پست بردم. مدتي مانده به اذان صبح با اين كه اجازه نداشتيم حتي براي لحظه اي بنشينيم، رو به آسمان كردم كه خدايا! من نمي توانم امر يك بنده را به فرمان تو ترجيح دهم. بعدهم با خيال راحت نشستم و مشغول سحري خوردن شدم.
چند دقيقه اي كه گذشت، گروهبانمان از راه رسيد،چراغ قوه انداخت ومرا در آن وضعيت ديد.باحيرت پرسيد:نشسته اي؟! و قبل از اين كه بخواهم حرفي بزنم ادامه داد: عجب اقبال بلندي داري! من الان با فلاني-افسر مافوقشان را كه خيلي بدجنس و خبيث بوده نام مي برد- مشغول سركشي قسمت هاي مختلف پادگان بوديم اما به 100متري محل نگهباني تو كه رسيديم ناگهان او بر زمين نشست و گفت: چشمانم جايي را نمي بيند. انگار كور شده ام! تو به تنهايي ادامه بده من همين جا منتظرت مي نشينم! اگر تو را دراين وضع مي ديد،حسابت با كرام الكاتبين بود پسر! من هم گفتم: امر خدا را اطاعت كردم و او نمي گذارد در بمانم.»
آشپزخانه را بلد نيست!
«70 سال نماز جماعت و نافله شب ايشان ترك نشد. قبل از پيروزي انقلاب گاهي 80 كيلومترراه رفت و برگشت را پياده طي مي كرد تا براي نماز جمعه آيت الله سيدعلي اكبر آيت اللهي و بعد از ايشان آقاسيدحسين آيت اللهي (امام جمعه فقيدجهرم) خودش را به اين شهر برساند. همچنين بابا غير از ماه مبارك رمضان، ماه هاي رجب و شعبان، 3 روز اول، وسط و آخر هرماه و روزهاي دوشنبه و پنجشنبه هر هفته را حتما روزه مي گرفت و البته مادرم هم خيلي هوايش را داشت. عامل اصلي موفقيت آقاجون مادرم بود. يك خانم تمام عيار كه از يك مرد، هيچ كم نداشت و افسوس كه مرداد81 براي هميشه از بند خاك رها شد و تنهايمان گذاشت.»
گل اشكي را كه ياد مادر، گوشه چشمش مي كارد، با گوشه چادرش مي خشكاند و بعد:«آقاجون اصلا نمي دانست آشپزخانه كجاي خانه است! حتي جاي نان را هم نمي دانست بنابراين وقتي قصد روزه داشت باخنده مي گفت امشب چه كسي به من سحري مي دهد؟ من بلافاصله و بي پروا مي گفتم ماه رمضان تمام شده است! اما مادر مثل هميشه داوطلبانه و باروي خوش بيدار مي شد و به پدر مي رسيد.اين را هم بگويم كه آقاجون هيچ وقت كسي را ملزم به كاري نمي كرد و واقعا اجباري در كار نبود.»
نماز و ديگر هيچ!
محمدرضا شادماني(عكاس) كه با چشم و دهاني بازمانده از تعجب و شادماني، عكاسي را رها كرده و فقط گوش مي كند، در حالي كه با چشم و ابرو به سنگ تيمم زير تخت حاج صفر اشاره مي كند.
حاج صفر انگار فهميده باشد نگاهمان كجاست، مي زند زير آواز: «جهنم، تار شد از بي نمازان/ خدا، بيزار شد از بي نمازان/ اگر خواهي دهي يك لقمه نان/ بده بر سگ، مده بر بي نمازان» بعد با همان لحن آهنگين ادامه مي دهد: «بدتر از همه بي نماز است. به خانه آدم بي نماز رفت و آمد نكن. به خانه ات هم راهش نده...» مريم كه ذوق زدگي ما را مي بيند، مي گويد:«فكر و ذكر آقاجون نماز است. درباره هركس هم ازش مي پرسيم مي گويد ببين اهل نماز هست يا نه. اواخر مهر 89 هم كه بر اثر خونريزي معده بستري شد، همين اشعار را روي تخت بيمارستان زمزمه مي كرد!»
سر مي گذارم توي گوشش و مي پرسم حاج آقا از كي نماز خواندن را شروع كرديد؟ «من 8 سالم بود.»
همان طور كه در بدو ورود هم مشهود بود، پيرمرد ديگر نمي تواند نمازهايش را تمام قد، قامت بندد. پاهاي پاكباز و پرنده اش كه آن سال ها قدمي از معركه پس نكشيدند ديگر به فرمانش نيستند البته نه فقط به دليل افزايش سن جسم كه... انگار باز هم مريم راوي شود خوش تر است: «جمعه 4 اسفند 84 كه براي نماز صبح بيدار شدند، زمين خوردند و از ناحيه استخوان لگن دچار شكستگي شدند و كارشان به جراحي كشيد. بعداز عمل هم كمي راه افتادند اما پس از مدتي پاهايشان از حركت ايستاد. الان حتي قادر نيستند پاها را دراز يا جمع كنند و همين گونه كه مشاهده مي كنيد شكل گرفته است. البته قبل از زمين خوردن هم مدت ها بود كه به دليل درد شديد پا، خيلي كم و به سختي با عصا مي توانستند حركت كنند؛ منتها اين زمين خوردن، مزيد بر علت شد. جالب اين كه بعد از زمين خوردن هم باز اصرار داشتند نماز شب بخوانند و روزه بگيرند!»
هيچ كس همراه نيست!
مريم ادامه مي دهد: «يك سال و نيم بعد دوباره ايشان را به دكترها نشان داديم. گفتند: پاها خوب شدني است اما هزينه سنگين و مراقبت ويژه اي مي طلبد كه متأسفانه هيچ يك در توان ما نبود.» سپس در حالي كه مي كوشد بغض، راه كلامش رانبندد مي گويد: «آقاجون، 10فرزند(3پسركه يكي دستش از دنيا كوتاه شده و7 دختر) و يكصد و چند نوه و نتيجه دارد با اين وجود از وقتي زمينگيرشده جز ما دو خواهر بقيه ميدان را خالي كرده اند و حضورشان بسيار كم رنگ است. برادرم عليرضا هم كه خيلي دلسوز و پيگير است، كار و زندگي اش در فسا نيست و هربار كه مي آيد بيش از يكي دو روز نمي تواند بماند.
با اين شرايط خاص،آقاجون حداقل به 2 پرستار ويژه نياز دارد.ما هم بايد پرستارباشيم وهم زندگي و خانه داري و مهمانداري كنيم. شب تا صبح من در خدمتشان هستم و روزها كه به مدرسه مي روم، خواهرم زهرا كارها را سر و سامان مي دهد و به بابا مي رسد. هيچ منت و توقعي هم نداريم و نگهداري از ايشان را وظيفه خود مي دانيم. ايشان قبل از اين كه پيرترين رزمنده باشند، پدرمان هستند و بايد خدمتگزارشان باشيم. هميشه مي گويم آقاجون! دعا كن تا خدا توان و تحملمان بدهد. اصلا ناسپاس نيستيم اما واقعا گاهي طاقتمان تاق مي شود. با اين حال راضي هستيم به رضاي خدا و همين روحيه مان را صدچندان مي كند.»
شايد بهتر باشد به احترام بغض دخترانه اش چند ثانيه اي سكوت كنم اما حالا كه او سفره دل باز كرده و دار و ندارش را به تماشا گذاشته است، دل به دريا مي زنم و وفاي همرزمان و ياران مانده حاجي را جويا مي شوم. لبخندي تلخ و خسته تحويلم مي دهد. لبخندي كه كلي حرف در پس خود دارد واثري از تسليم در آن نيست!
واقعا چرا؟!... چرايش را نه ما مي دانيم و نه مريم و زهرا. اصلا نمي خواهيم بدانيم چون هرچه باشد حتما عذر بدتر از گناه است. اما اين را مي دانيم كه فراموشي، بد دردي است؛ دردي كه عادت هر روزمان شده است.البته عادت هر روز ما نه بابا صفرقلي كه هنوز هم كه هنوز است فرمانده را خوب به خاطر دارد. شهيد سليمان زاده را مي گويم كه با شنيدن هرباره نامش، چشم و شانه هايش بي تاب مي شود. به گمانم در اين روزهايي كه فقط خدا هست و زهرا و مريم، فرمانده هم هست. دوباره سلام فرمانده!
ميقات پابرهنه گان
حاج صفرقلي كه درست شب تولد 74 سالگي اش شيپور جنگ نواخته شد چونان برناترين ياران رفته و مانده اش، تحميل نبردي نابرابر را تاب نياورد و براي ياري ميهن مجروحش، پاشنه كفش جهاد را وركشيد تا از «ميقات پابرهنگان» دلسپار واقعه شود هرچند سن وسال، جبهه و منطقه را برايش ورود ممنوع مي كرد اما او پا پس كشيدن را بلد نبود. « آقاجون مخالفت با اعزام را بهانه رفع تكليف نمي دانست. انگار موظف به جنگيدن بود. هربار هم كه دست خالي به خانه برمي گشت، مصمم تر از قبل به درگاه خدا استغاثه مي كرد و در دعاهايش توفيق حضور در كنار رزمندگان را مي طلبيد.»
روز از پي روز و ماه از پي ماه، عدد عمر اين شير پير رابه 76 مي رساند. فصل خرماپزان بود و خورشيد در عرصه خالي از ابر آسمان مي تاخت. حاج صفرقلي اين بار با حالي عجيب مقابل مسئول اعزام بسيج ايستاد. عرق هاي پيشاني اش را پاك كرد و با لحني مؤمن و استوار، كوتاه ومختصر نهيب زد:«جوان! من سالمم و بايد اعزام شوم. اگر اين بار هم دست رد به سينه ام بزني، فرداي قيامت شكايتت را به پيامبر- كه سلام خدا بر او - خواهم برد. ديگر خودت مي داني..» ترجمان و تفسير تبسم جوان بسيجي كه از سر ناچاري وحيرت، دستي به محاسن مشكي محرابي اش مي كشيد، واضح تر از آن بود كه جايي براي چون و چراي بيشتر بگذارد...
اينجا اهواز است. پير و جوان اعزامي كه زير آسمان باز در صف مردان خدا ايستاده اند، با فرماني قاطع و بريده در جاي خود خبردار مي مانند. فرمانده وارد ميدان مي شود و همان طور كه دقيق و عقاب وار همه را زير نظر دارد، بي مقدمه، صريح و بلند مي گويد:«در عمليات پيش رو بايد از ميدان مين رد شويم. چندنفر داوطلب مي خواهيم تا معبر باز كنندكه بچه ها زمينگير نشوند!» ثانيه ها سنگين مي شود و زمزمه اي در مي گيرد اما حاج صفرقلي كه مي داند شرط عشق، بي باكي است؛ بي وسواس هراس، پا جلو مي گذارد تا اولين كسي باشد كه نشان مي دهد خودپسند نيست و بيش و پيش از آن كه خط شكن باشد، خودشكن است.
«آقاجون تعريف مي كرد فورا از صف بيرون آمدم و گفتم من اصلا براي همين كار به جبهه اسلام آمده ام. ايشان هيچ وقت كلمه «جبهه» را به تنهايي بر زبان نمي آورد و هميشه مي گفت «جبهه اسلام». خلاصه چند دقيقه بعد معلوم مي شود اصلا ميدان ميني در كار نبوده و قرار بر سنجش آمادگي و روحيه آزمايي نيروها بوده است و بس!»
5 سال عاشقي خانوادگي
حالا ديگر جبهه، خانه اول پيرمرد شده بود؛ آن قدر كه 6 ماه به 6 ماه هم حاضربه دل كندن از آن نمي شد و سراغي از خانواده نمي گرفت. «آقاجون همواره به ديانتش وابسته بوده تا خانواده و چيزهاي ديگر. اگر هم كسي گلايه مي كرد مي گفت: خدا وسيله ساز است. مگر خانواده من از خانواده امام حسين(ع) بالاترند؟
بابا از تابستان 61 كه اعزام شد تا پايان جنگ بيش از 66 ماه در جبهه ماند.آن هم نه به تنهايي بلكه خانوادگي! هر وقت به خانه مي آمد همه بچه ها، نوه ها و اقوام را براي همراهي و حضور در جبهه تشويق و تحريك مي كرد. بارها اتفاق مي افتاد كه آقاجون همراه پسران و نوه هايش در جبهه بود. حتي در اين راه، 2 برادرم - اصغر و عليرضا - از ناحيه كمر، جانبازشدند. اين طور كه همرزمانش تعريف مي كنند در خط و قرارگاه نيز همواره روحيه بخش رزمندگان بوده است.»
زهرا (نهمين فرزند حاج صفر) كه بيشتر شنونده است و جز به وقت ضرورت سخن نمي گويد،رو مي گرداند سمت مريم كه:«خاطره عليرضا را نمي گويي؟» پابرهنه وسط حرفش مي پرم كه اين يكي را ديگر خودتان برايمان بگوييد...«شب عمليات خيبر، پدر و برادرم عليرضا هردو در يك دسته بوده اند. عليرضا مي گفت: تقريبا 50متري با عراقي ها فاصله داشتيم و چيزي نمانده بود درگيري شروع شود كه بابا با اشاره دست مرا به كنار خود خواند و خيلي آرام و جدي در گوشم گفت: دستور حمله را كه دادند، نمي ترسي و سر جلو مي روي وگرنه حلالت نمي كنم!»
هنوز هم صلواتي...
جنگ كه تمام شد، حاج صفر با «دلي سربلند و سري سربه زير» از 66 ماه دفاع قدسي جانانه اي كه انگار پيرسالي اش را در آن جوان شده بود، پا به راه خانه شد؛ پا به راه روزهاي فاصله و فراموشي! روزهاي منيت و مصلحت عده اي جنگ نديده كه يا زبان به طعنه مي گشودند و چهره به ريشخند مي آلودند يا خودشان را به آن راه مي زدند. تو گويي«نه خاني آمده و نه خاني رفته!»
عمو صلواتي جبهه ها كه اطاعت پذير ولي امر است اما دوباره آستين همت بالا مي زند و به ديروزهاي كارگري بر مي گردد! تو گويي«نه خاني آمده و نه خاني رفته!»
حالا پرسشي تلخ ذهنم را به هم مي ريزد. يعني بعد از 5سال ونيم ايستادگي داوطلبانه در خط خون و شط زخم و كشيدن جور جنگ، اكنون بايد چشم به دست فرزند، منتظر محبتي بماند تا فردايش را رقم بزند؟
سؤالم را با احتياط از چارچوب فكرم بيرون مي كشم و به گوش مريم مي رسانم. سري به نشانه تأييد تكانمي دهد و اضافه مي كند:«آقاجون مستمري بگير تأمين اجتماعي است و تحت تكفل داداشم مي باشد! مابقي هزينه هايشان را هم شخصي تأمين مي كنيم!» اين بار زل مي زنم توي چشمانش كه چرا مثل خيلي ها سراغ مسئولان نمي رويد؟ با غروري خاص جوابم مي دهد:«ما از اين كارها بلد نيستيم. آقاجون براي انجام وظيفه به جبهه رفته و هر كاري كرده براي رضاي خدا بوده وبس. الحمدلله تا الان هم زندگي اش خوب بوده است. خدا را شكر هيچ كس به خاطر رزمنده بودن،برايش كاري نكرده و نمي تواند بكند. ايشان به پرستار احتياج دارد كه ما2خواهر در خدمتش هستيم. البته اگر كسي بخواهد كاري انجام دهد بدون درخواست و ابراز نياز هم وظيفه خودش را به خوبي مي داند. مگر نيكي و پرسش مي شود؟ مسئولان هر وقت مصاحبه اي از ايشان پخش مي گردد، به يادشان مي افتند و يكي يكي سر و كله شان پيدا مي شود البته بيش تر براي گرفتن عكس يادگاري! و نه چيزي ديگر.»
خواب سنگين نهادهاي مدعي
براي تغيير و تلطيف حس و حال اتاق، بحث را عوض مي كنم تا بدانيم اين مرد نجيب و نكونام را چه وقت وچگونه پيرترين رزمنده دفاع مقدس لقب داده اند؟ مريم با لبخندي حاكي از رضايت مي گويد:«سال 1386 آقاي نادر دريابان(پژوهشگر دفاع مقدس)در خرمشهر براي برادرم - كه آن زمان كار وزندگي اش در آبادان بود- تعريف مي كند: پيرمردي 90 ساله با 3 ماه سابقه حضور در جبهه به عنوان پيرترين رزمنده دفاع مقدس معرفي شده است. عليرضا هم مي گويد:اما پدر من الان 101سال دارد و بيش از 66ماه در مناطق عملياتي بوده است.بنابراين بعداز بررسي سوابق و مدارك، آقاجون راجاي آن بنده خدا معرفي كردند و سال 88 هم شركت پست جمهوري اسلامي ايران تمبر يادبود بزرگداشت ايشان را با همكاري مركز فرهنگي دفاع مقدس خرمشهر منتشر كرد كه الان در گنجينه تمبر واسكناس موزه آستان قدس رضوي نگهداري مي شود. بخشي از موزه خرمشهر را هم به آقاجون اختصاص داده اند و اين طور كه آقاي دريابان مي گفتند آن قدر لطف و استقبال مردم زياد بوده كه مجبور شده اند دوره اختصاصي راوي گري براي ايشان راه اندازي كنند تا افرادي تربيت شوندكه بتوانند به خوبي كنجكاوي هاي بازديدكنندگان درباره بابا را پاسخ دهند.» اينها را كه مي گويد از جا بلند مي شود و اندكي بعد با تنها تمبر باقي مانده باز مي گردد....
اجازه مي گيرم تا عكاس، تصويري از اين تمبر توجه به پيرنسل جنگ بردارد ومي گويم تا جايي كه يادمان مي آيد فروردين همان سالي كه اين تمبر درآمد،جمعي از زائران مناطق عملياتي جنوب خواستار گنجاندن داستان حماسه بابابزرگ جبهه ها در كتاب هاي درسي شدند.حالا كه اين روند با قرارگرفتن ماجراي درياقلي سوراني(مرد نجات آبادان) به جاي درس قديمي پطرس فداكار از امسال جدي تر شده است،چقدر به تحقق اين درخواست اميدواريد؟ «متأسفانه اين درخواست تا الان فقط در حد صحبت باقي مانده و از خبر رسانه ها فراتر نرفته است.اجازه بدهيد اين سؤال را نه به عنوان دختر ايشان كه از جايگاه معلمي ام پاسخ بدهم. حاج صفرقلي يك نماد زنده ملي است. ايشان به لحاظ سن وسال، نقطه مقابل شهيد حسين فهميده است. اگراين دو در امتداد هم آورده شوند براي دانش آموزان بسيار جالب و آموزنده خواهد بود. من از تأثيرعميق و الگوبخش داستان هاي كتاب درسي بر دانش آموزان كاملا آگاهم. دانش آموزان دبيرستان خودمان بعد از ديدار با آقاجون،حس و حال بسيار جالبي داشتند كه قابل توصيف نيست.بنابراين اگر چنين اتفاقي براي همه گنج هاي بزرگ جنگ ودفاع بيفتد خيلي خوب و مؤثر خواهد بود. به نظرم فرد اصلا مهم نيست .ارزش هايي كه اينها نمادشان شده اند اهميت دارد.بزرگداشت امثال حاج صفرقلي، پاسداشت ارزش هاست و من در اين باره نمي توانم از كناركار بزرگ رسانه ها كه انصافا كم نگذاشتند، ساده وبي تفاوت عبور كنم.»
يك ديدار خاص
خانم معلم نفسي تازه مي كند تا متواضعانه از بچه هاي خبرنگار تشكر كند:«صداوسيما، روزنامه ها و خبرگزاري ها در اين چند سال انصافا خيلي زحمت كشيدند و واقعا جاي تشكر دارد. همين خبرنگارها بودند كه سبب ساز ديدار بابا با رهبر معظم انقلاب شدند.»
اسم ديدار با آقا كه مي آيد، سراپا ذوق و شوق شنيدن مي شويم . درهمين بين، دوباره عطر بهار نارنج در اتاق بيدار مي شود:«آقاجون هميشه مشتاق ديدار حضرت آقا بود و مرتب تكرار مي كرد دوست دارم رهبر را از نزديك ببينم و دستش را ببوسم. در گفت وگوها از اين آرزو گفته بود و... يادم مي آيد دوشنبه 20 اسفند 1386، سر كلاس بودم كه داداشم تماس گرفت و گفت مهياي سفر به تهران شويد كه برنامه ديدار آقاجون با حضرت آقا جور شده است و براي پس فردا وقت داده اند.بليت هواپيما را سپاه تهيه كرد و شب بعد،من وبابا راهي پايتخت شديم. 8 صبح چهارشنبه 22 اسفند 86 همراه يكي از خواهرزاده هايم كه در تهران زندگي مي كند جلوي بيت رهبري بوديم. داخل كه رفتيم فهميديم آقا سخنراني دارند بنابراين در فضاي سبز مابين حسينيه و محل سكونت شان منتظر مانديم. حوالي ساعت 10 حضرت آقا تشريف فرما شدند. حال آقاجون كه از همان اول صبح، قرار و آرام نداشت ديدني بود. همين كه چشمان كم سويش حضور حضرت آقا را تشخيص داد، گل از گلش شكفت و هيجان زده خودش را از روي ويلچر در آغوش ايشان انداخت و چندبار دست شان را بوسيد. حضرت آقا هم با لبخند ومهرباني خم شدند و پيشاني بابا را بوسيدند. آقاجون كه حسابي به وجد آمده بود بي آن كه كسي از قبل چيزي يادش داده باشد، مرتب مي گفت:« رهبري، تاج سري، اولاد پيغمبري...خدا حفظت كنه رهبرم...» و آقا را دعا مي كرد. رهبري هم دوباره دستي بر سر پدر كشيدند و صورتش را بوسيدند و سپس با همان متانت ورمحبت فرمودند:« خدا شما را تا ظهور امام زمان- ارواحناله الفداه- حفظ كند.» جالب اين كه آقاجون با وجود سنگين بودن گوش ها و ضعف حافظه، اين جمله آقا را خيلي خوب شنيد و به خاطر سپرد؛ طوري كه تا مدت ها بر زبانش جاري بود.»
آرزو داشتم اما نشد
دلم مي خواهد فقط نگاهش كنم. پيرمرد هم كه انگار در عالمي ديگر سير مي كند همين طور كه آرام و بي صدا با هر دانه تسبيح، لب هايش را به هم مي رساند، نگاه تأثيرگذارش را آرام به سمتمان برمي گرداند. مريم، متبسم مي گويد: «آقاجون صلوات مي فرستد؛ ذكر دائم ايشان صلوات است. فكر مي كنم تعداد صلوات هاي عمرشان از چندصد ميليارد هم عبور كرده باشد. در جبهه هم معروف به عموصلواتي بوده است؛ حتي جلوي لباس رزم اش هم با رنگ سرخ اين را نوشته بودند. البته اهل شعر هم هست؛ مخصوصا از وقتي زمينگير شده گاهي اشعاري را از شاهنامه و... مي خواند كه براي اولين بار از زبانش مي شنويم و تعجب مي كنيم كه اينها را كي و كجا ياد گرفته و به خاطر سپرده است.» حرف هايش تمام شده و نشده، نسيم صلوات محمدي فضاي آشيان عاشقي عموصلواتي را معطر مي كند.
حالا شب كامل است و زمان به تاختي گذشته؛ با اين حال دلمان نمي آيد طعم نعنايي حرف هاي اين همدم خوش محضر و صميمي لاله ها را كه «بوي ناب آدم مي دهد» قدري بيشتر نچشيم و در حد چند سوال و جواب كوتاه مهمان اختصاصي انگبين كلامش نشويم. همين كه ضبط صوت را به صورت قاب شده در تارموهاي سپيدش نزديك مي كنم با آرامشي از جنس صفاي شب هاي عمليات، صداي پاكش را آزاد مي كند و جدا ماندن دستش از دست شهدا را مي گريد:«يك سليمان زاده بود كه مثل برادر بود برايم. شهيد شد. خيلي دوستش داشتم. بيشتر از بچه هايم دوستش داشتم. من هم آرزو داشتم شهيد شوم اما نشد.» كمي كه آرام مي شود با لحني حماسي ادامه مي دهد:«اسم«الله» را مي آوردم تا كمك مان كند. خوب هم كمك مان كرد. زديم و شكست داديم دشمن را.» مكثي مي كند و دانه تسبيحي مي اندازد:«صلوات مي گرفتم از رزمنده ها.» دست جمعي صلوات مي فرستيم؛ عموصلواتي هم.
همجواري بچه هاي شلمچه
خواستني اين روزهايش را كه مي خواهم بدانم، مهربانانه دستم را مي گيرد و در حالي كه برخي حرف هايش به لحاظ شفافيت صوتي مخدوش مي شود، بي آن كه از بي وفايي ها شكايتي داشته باشد مي گويد:«خب من ديگه چه مي توانم بخواهم غير از عاقبت بخيري و اين كه آمرزيده شده باشم. هيچ نمي خواهم. هيچ توقعي از كسي ندارم. حاجي عليرضا گفت: بابا مياي بريم مكه؟ گفتم : ها ! خيلي ازش راضي ام. مديونشم. خيلي دوستش دارم. كربلا و مشهد هم بردم. دخترهايم هم اهل نماز و تقوا هستند. من ديگر چه مي خواهم؟»
مدتي نگاهش خيره مي ماند به در و انگار چيز تازه اي يادش آمده باشد، دوباره چشم مي چرخاند سمت ما:«حالا كه زمينگير شدم و رفتني، دلم مي خواهد اگر رهبرم اجازه بده، پهلوي شهيداي شلمچه خاكم كنن. فقط همين!» حلقه هاي اشك چشم هايمان را مي لرزاند و همه باهم به تأسي از رهبر عزيزمان دعايش مي كنيم كه تا حضور حضرت حاضر(عج) «عمربا بركتش،دراز و پرگل بماند.» بعد هم بدون معطلي خود را به حبل دعايش مي آويزيم .اول مي گويد:«وظيفه من است كه براي همه مسلمين دعا كنم.» سپس مي پرسد:«اسم شريفت؟» و بي درنگ، دست هاي سرشارش تا نزديكي هاي رحمانيت خدا قد مي كشد:«خدا عاقبتت را بخير كند. خدا عزت وسلامتي ات بدهد. خدا يارت باشد. هرچه دشمن داري خدا نابود كند. هركه دشمن اسلام است، خدا نابودش كند.اسلام از قديم پيروز بوده و تا آخر پيروز است. خدا پاك است وپاكان دوست دارد. قربان علي(ع)» اين بار هم همه با هم بلند آمين مي گوييم و با اين كه از بودن با اين پير فردايي سير نمي شويم، بند وبساطمان را جمع و جورمي كنيم براي رفتن. حاج صفر كه از زير عرقچين سفيد احرامي اش ما را مي پايد، بزرگوارانه جابه جا مي شود و با خلق كريمانه اش، بدرقه مان مي كند:«خيلي خوش آمديد. جسارت مي شود من دست و پايم طوري نيست كه بلند شوم. خيلي خيلي خوش آمديد. قدمتان روي سرم.» شانه هاي نحيفش را مي بوسم و با وجود اصرار مهمان نوازانه و خونگرم مريم و زهرا به ماندن براي شام، لطفشان را سپاس مي گوييم و خداحافظي مي كنيم.
فردا فراموش مي كني!
از در خانه كه بيرون مي زنيم توي گلويم باران بغض مي كند و ابرهاي دلتنگي در سينه ام خيمه مي زنند. پر مي شوم از كلمه و ترديد و ترس. مي دانم آن كه دراين خانه است بي شك به قلم در نمي آيد و اصلا اين قلم غير از بلندي روح او، نمي تواند دريابد؛ اما كاش حداقل بتواند چشم هاي مصلحت بين ما آدم هاي طبق معمول را كه فقط در ملاحظات قدم مي زنيم بشويد تا جور ديگر ببينيم او را كه ديرسالي است پشت گمنامي اش سنگر گرفته است. تا از اين كه هستيم، غريب تر نباشيم او را كه هنوز زنده است و البته رزمنده!
نمي دانم چه بر سرمان آمده كه در كناره اين درياها ايستاده ايم وتشنه لبان مي گرديم. بياييم كمي به خودمان برگرديم و ببينيم اگر حاج صفرقلي در مملكت ديگري زندگي مي كردهم مثل ما هر روز كمتر مي شناختندش؟
امثال حاج صفرقلي كه دلشان از غصه دنيا خالي است، بي ترديد وسيع تر و سر به زيرتر از آنند كه چشمداشتي به يادكرد ما داشته باشند و مثلا كتابي، كوچه اي، بلواري، ميداني و مدرسه اي با نام بلندشان معتبر شود اما اين دليل نمي شود ميان ايرانيان كه هيچ! حتي بين همشهريانشان هم غريب باشند.اين اصلا رسم مروت نيست! اصلا.
خدا نكند حالا كه اين سطرها را سپري كرديم، مصداق خوبي براي واگويه تلخ:«امشب به قصه دل من گوش مي كني/ فردا چو قصه مرا فراموش مي كني!» بمانيم كه ديري نپايد نوبت گلايه ما هم برسد كه: «كشت ما را غم بي همنفسي!»
ادامه مطلب ....
http://www.nooreaseman.com/forum260/thread57496.html
منبع:انجمن هاي سياسي مذهبي فرهنگي نورآسمان
تبادل لينك
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر