سخنگویی که فرمانده پارتیزان ها شد+عکس
نقل قول:
قبل از نماز در آينه خود را مينگريست و محاسنش را شانه ميکرد. عادت هميشگياش بود. اما اين بار براي مدتي در آينه خيره شد و گفت: داداشي رفتني شدم، يقين دارم ساعتهاي آخره... |
پایگاه خبری انصارحزب الله - اين دنيا هماني است که امام حسين عليهالسلام، در نامهاي که از کربلا به محمدبن حنفيه نوشت، نهايت سراب بودنش را بيان فرمود.
نامهاي از حسين بن علي عليهالسلام رسيده، ابناي بشري را! از کربلا! به مقصد هرکجاي دنيا که باشي!
نامهاي نوشته و مختصات وادي خوفناک دنيا را در آن ريز به ريز ترسيم کرده. نامهاي نوشته و اشارت رستگاري داده. نامهاي از حسين بن علي عليهالسلام... در ظاهر براي محمدبن حنفيه و در باطن، به يکايک نفوس بشري، بدين مضمون: «أمّا بعدُ؛ فَکَأنّ الدنيا لم تکُن و کأنّ الاخره لم تزل. والسلام!»اما بعد؛ گويي که دنيا نبوده و گويي که هميشه آخرت موجود است. والسلام!
ميگويند اين کلمات امام عليهالسلام، يا اشاره به آگاهي ايشان از شهادتشان داشته و يا تسلي و تشفي خاطري براي برادر بوده که مصائب دنيا چون گذرايند، قابل تحملند و...
اما براي آنها که شيداي ابي عبداللهالحسين عليهالسلام اند، هر کدام اين واژگان،
داروست، مرهم است، اشارت است، بشارت رستگاري است، مختصات بهشت موعود است در دل جهنم سوزان زمين و زندگي و دنيا! آنها که انسي با ابي عبدالله عليهالسلام دارند، خوب ميدانند که اين نامه، آب است، حيات است، برات است، نجات است...
حضرت محبوب ارواحنا له الفداء؛ نامهاي نوشته است از کربلا، و مرهم فرستاده است بر جراحات و شکستگيها و دردها و زخمهاي شيدایيانش. والاترين و غاييترين پيام نامه محبوب، استقامت است. و تو خود قضاوت کن انگيزه و هدف و همت و اراده و دليل براي صبر کردن، بالاتر از اين؟ و تو خود قضاوت کن، نو، بديع، دورنما و چشم انداز لايتناهي آن است که حسين عليهالسلام وصف ميکند يا آن آراستگي فريبنده که اهل دنيا دارند؟
پس بگذار نفهمند شيدایي ما را و عمق کلماتمان را و معاني بيکرانه اين جرعههاي حب الحسيني را که بروز و ظهور به شکل و شمايل واژگان دارند! آن مرهم که حضرت محبوبمان عليهالسلام فرستاده، به مضمون «فَکَأنّ الدنيا لم تکُن و کأنّ الاخره لم تزل. والسلام»، همان التيام دردهاي ماست و همان علاج سنگيني و دردناکي بالهايي که ديگر پرواز هم يادشان رفته!
شک نکن که اين مرهم، همان است که قبيله شهيدان به آن علاج واقعه زمينگير بودن کردند و بالهاي درهم شکسته خويش، مداوا کردند و واقعه پرواز رخ داد ارواحشان را...
و بعد، فاني شدند در ابي عبدالله عليهالسلام و پيش چشمان زينب کبري سلام الله عليها به خاک افتادند.
و چه سرنوشت زيبايي. و چه زيباييهاي باشکوهي. شک نکن که کلمات محبوبمان، همان حلاوتي است که حاج محسن وزوايي چشيده بود و از شيرينياش سخن ميگفت و نوشته بود: خدا را شکر ميکنم که نعمت زجر کشيدن در راهش را نصيبم نمود!
محبوبمان (ارواحنا له الفداء) نامهاي نوشت. از کربلا! به مقصد يکايک ما... و فرمود؛ «فَکَأنّ الدنيا لم تکُن و کأنّ الاخره لم تزل. والسلام»
نخبه با تقوا
در مردادماه سال ۱۳۳۹ در محله نظامآباد تهران، در دامان خانوادهاي اصيل و مذهبي ديده به جهان گشود. در شش سالگي قدم در راه تحصيل و علم گذاشت. دبستان و متوسطه را با نمرات عالي سپري کرد. دوره دبيرستان را در مدرسه دکتر هشترودي تهران گذراند و پس از گرفتن ديپلم، با کسب رتبه اول شيمي دانشگاه صنعتي شريف، مشغول به تحصيل شد. محسن وزوايي، در سالهاي نوجواني با راهنماييهاي مؤثر پدر فرزانهاش، مرحوم حاج حسين وزوايي که از همرزمان مرحوم آيتالله کاشاني بود، قدم به وادي مبارزات ضد استبدادي گذاشت...
شهامت بالا
پس از ورود به دانشگاه، به جريان مکتبي انجمنهاي اسلامي دانشجويان اين دانشگاه پيوست و همزمان با شرکت در فعاليتهاي سياسي و جلسات عقيدتي، از سال ۱۳۵۶ مسئوليت هدايت و جهتدهي به مبارزات دانشجويي ضد ديکتاتوري را در سطح دانشگاه شريف عهدهدار شد. در سالهاي ورودش به دانشگاه، نقش فعالي در تشکيلات اسلامي دانشگاه داشت.
از تظاهرات خونين ۱۷ شهريور ماه ۱۳۵۷ تا ۱۲ بهمن ۱۳۵۷ و ورود امام خميني رضوان الله عليه به ايران، در همه صحنهها از جمله پيشتازان و جلوداران تظاهرات مردمي بود. او در روزهاي پرتلاطم انقلاب نيز نقش حساس هدايت را بر دوش ميکشيد و در درگيريهاي مسلحانه و سرنوشتساز ۱۹ بهمن تا ۲۲ بهمن ۱۳۵۷، حضوري پرثمر داشت. همچنين در تصرف دو پادگان مهم جمشيديه و عشرتآباد نيز شهامت بالايي از خود نشان داد.
جهاد
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي، با تشکيل جهاد سازندگي، به عضويت اين نهاد درآمد و براي خدمت به مردم، راهي لرستان شد. او افزون بر جهاد سازندگي، در کميته انقلاب اسلامي، بسيج مستضعفان و آموزش و پرورش نيز خدمت کرد.
سخنگو
محسن وزوايي از موثرترين دانشجويان پيرو خط امام بود که در ۱۳ آبان ۱۳۵۸ سفارت امريکا در تهران را اشغال کردند. بعد از ۱۳ آبان ۱۳۵۸، به علت معلومات فراوان عقيدتي و سياسي و نيز تسلط بر زبان و ادبيات انگليسي، مسئوليت سخنگويي دانشجويان مسلمان پيرو خط امام رضوان الله عليه را در کنفرانسهاي پياپي و مصاحبه با گزارشگران رسانههاي خارجي برعهده گرفت. هر از چند گاهي سيماي پرصلابت و مصمم او، در تمامي رسانههاي ارتباط جمعي غرب، به عنوان سخنگوي جوانان طرفدار امام خميني منعکس ميشد.
مسئوليتها
در سال ۱۳۵۸ همزمان با کار تبليغاتي در جمع دانشجويان پيرو خط امام، بلافاصله با تشکيل سپاه به پاسداران پيوست و در دورهاي فشرده، آموزشهاي چريکي را در سپاه آموخت. او مدتي در سپاه به عنوان فرمانده مخابرات انجام وظيفه کرده، سپس سرپرستي واحد اطلاعات ـ عمليات را به عهده گرفت. به دنبال تجاوز عراق به ايران، داوطلبانه به جبهه غرب عزيمت کرد. با ورود او به اين منطقه، تحولي پديد آمد؛ به گونهاي که در عمليات سرنوشتساز پارتيزاني به عنوان فرمانده گردان، مسئوليت محور تنگ کورک تا حد فاصل تنگ حاجيان را برعهده گرفت و ضمن حملهاي پارتيزاني به مواضع و استحکامات دشمن، به کمک همرزمان خود، ارتفاعات حساس و سوق الجيشي تنگ کورک را از تصرف قواي اشغالگر بعث خارج ساخت.
روح اميدوار
در عمليات جديدي که از سوي رزمندگان اسلام در ارديبهشت ماه ۱۳۶۰ طرحريزي شده بود، محسن وزوايي فرمانده گردان شد. در اين عمليات، او با آن که مجروح شده بود، ولي با گامي استوار و خستگيناپذير و روحي اميدوار به نبرد ادامه ميداد. در حين عمليات، بيشتر رزمندگان شهيد يا مجروح شده و تنها محسن و چند رزمنده ديگر زنده بودند؛ و عجيب آن بود که همين چند نفر، توانستند ۳۵۰ تن از نيروهاي کماندوي بعث عراق را به اسارت بگيرند.
محسن، نقش فعالي در طراحي عمليات فتح بلنديهاي « بازي دراز » ايفا کرد و در همين نبرد به شدت مجروح شد و به تهران انتقال يافت. او در بيمارستان با وجود درد بسيار، ناله نميکرد و به يکي از پزشکان که از مقاومت او در برابر درد ابراز تعجب ميکرد، گفت: آقاي دکتر! من هر چه بيشتر درد ميکشم، بيشتر لذت ميبرم و احساس ميکنم از اين طريق به خداي خودم نزديک ميشوم.
فرمانده
بعد از بهبودي نسبي از مجروحيت، در آزادسازي خرمشهر حضور چشمگيري داشت. او در طول جنگ تحميلي، در عملياتهاي متعدد با مسئوليتهاي گوناگون حضور داشت: در ۲۰ آذر ۱۳۶۰، در عمليات مطلعالفجر فرمانده بود. در اسفند سال ۱۳۶۰ فرمانده گردان حبيب بن مظاهرازتيپ تازه تأسيس محمد رسول اللّه صلي الله عليه و آله گرديد که در عمليات فتحالمبين، اين گردان نوک عمليات بود.
با تأسيس تيپ ۱۰ سيدالشهداء، فرمانده اين تيپ شد. همين تيپ، در ۲۳ فروردينماه ۱۳۶۱ وارد عمليات بيتالمقدس شد و براي اجراي بهتر عمليات، با تيپ محمد رسول ادغام گرديد و محسن وزوايي نيز فرماندهي محور اصلي را عهده دار شد. سرانجام نيز، در مرحله اول عمليات بيت المقدس و در دهم ارديبهشت ماه سال ۱۳۶۱، در ۲۳ سالگي هنگام هدايت نيروهاي تحت امر خود، بر اثر اصابت گلوله و ترکش به شهادت رسيد.
خدا خودش درست ميکند
وصيتنامه شهيد محسن وزوايي: بسم الله الرحمن الرحيم. ما ترس از شهادت نداريم و اين تنها آرزوي ماست. در اين جبههها خداوند را مشاهده ميکنيم که چگونه به کمک رزمندگان اسلام ميشتابد و آنها را نصرت ميدهد و به مصداق آيه شريفه که ميفرمايد کم من فئه قليله غلبت فئه کثيره را ميبينيم، که تعداد محدود لشکريان اسلام اعم از سپاه و ارتش و نيروهاي مردمي بر تعداد کثيري از نيروهاي دشمن غلبه مينمايد.
به ياد دارم در عمليات بازي دراز در قسمتي از عمليات مقداد ما ۶ نفر بوديم و بر ۳۰۰ نفر غلبه پيدا نموديم. در جبههها چنان روحيه ايمان و ايثار مفهوم پيدا ميکند که گويي اصلا قابل تصور نيست. هنگامي که در قسمتي از عمليات صحبت از داوطلب شهادت ميشود دعوا بين برادران ميافتد. حقير بزرگترين افتخار خودم را عبوديت به درگاه احديت ميدانم.
ميخواهم بگويم اي عازمان و اي عاشقان لقاء الله، اي مخلصين اخلاق و اي کساني که مشغول رياضت کشيدن جهت نزديکي به درگاه خدا هستيد، بياييد تا ببينيد در جبههها چگونه برادران شما به آن درجه از نزديکي به درگاه خداوند رسيدهاند که نوجوان تازه داماد پس از ۳ ساعت که از عروسياش ميگذرد در جبهه حاضر ميشود؛ آخر در کدامين مکتب چنين ارزشهايي را سراغ داريد؟
خدا را شاهد ميگيريم هنگامي که در ۱۴ شهريور ۱۳۶۰ در سر پل ذهاب بهواسطه اصابت گلوله تانک زخمي شده بودم، خون زيادي از بدنم رفته بود؛ وقتي به کمک الهي نجات پيدا کردم، در بيمارستان زجر زيادي ميبردم؛ آنگونه که شايد قابل تصور نباشد؛ به طوري که در يک شب ده عدد واليوم به من تزريق شد تا کمي آرام گرفتم. اما هنگامي که درد ميکشيدم در عين زجر بدني، از لحاظ معنوي و روحي لذت ميبردم.
حس ميکردم که بار دوشم سبک ميشود و هنگامي که شخص پرستار مراقب من، به مسخره ميگفت؛ چرا اين کارها را کردي و خودت را به اين روز انداختي؟ به خميني بگو تا بيايد درستت کند! به او گفتم: خدا خودش درست ميکنه و همين طور هم شد. والله قسم وقتي کمي از فشار کارم کم ميشود در خود احساس ضعف و کوچکي ميکنم.
آخر ميدانيد اي امت شهيد پرور ايران، امروز در شرايطي هستيم که لحظهاي غفلت، خيانت به اسلام و قرآن است. بايد با هم براي خدا تا آنجا که در توان داريم کوشش کنيم. امروز تمام مزدوران و طاغوتيان به مقابله با انقلاب عزيز اسلامي پرداختهاند در رأس آن به تعبير امام، شيطان بزرگ آمريکا و به دنبال او تمامي وابستگان ديگرش. پس از خدا غافل نشويد که پشيماني سودي ندارد و ما بايد به تعبير امام تکليف را عمل کنيم.
اگر توانستيم پيروز ميشويم و اگر کشته هم بشويم شهيد هستيم و اين نيز خود پيروزي است. پس ما نبايد نگراني داشته باشيم؛ اين منافقان از خدا بيخبر بايد بدانند که ملت آنها را شناخته است. اکنون که ملت در جبههها حاضر شده است شما بيشتر ملت بيگناه را ترور ميکنيد. شما نامردان تاريخ هستيد که روي تمامي جباران تاريخ را از يزيد بن معاويه گرفته تا به هيتلر سفيد کردهايد. شرمتان باد اي خود فروختگان به اجنبي! آخر چگونه حاضر ميشويد از کودکان شيرخوار گرفته تا روحانيون معظم و جان بر کف، اين راهيان راه الله را ترور نماييد؟
اين امت بايد بداند از بزرگترين خطراتي که انقلاب را تهديد ميکند، آفت نفوذ خطوط انحرافي در خط اصلي انقلاب يعني همانا خط امام است؛ پس خط امام را دنبال کنيد و امام را تنها نگذاريد که نميگذاريد. شما امت مسلمان ايران در تاريخ جهان نمونه هستيد. شما فرزنداني تربيت نمودهايد که شهادت را بالاترين سعادت خود ميشمارند و فقط روي پشتوانه الهي حساب ميکنيد و شکست در راه چنين حرکتي مفهومي ندارد. خدا را شکر ميکنم که نعمت زجر کشيدن در راهش را نصيبم نمود.
خدا را شکر ميکنم که نعمت شرکت در عمليات به منظور روشن کردن سرزمينهاي سرد و بيروح گشته از وجود صداميان به نور خدايي نصيبم شد و از خدا ميخواهم که شهادت در راهش را نصيبم فرمايد و آنگاه که به مشيت الهي از اين دنياي فاني رفتم در زمره شهدا به حساب آيم و از خدا ميخواهم که مرا به حال خود وا مگذارد که بندهاي حقير و زبون هستم و به درگاه کسي غير از تو نميتوانم رو بياورم. اللهم ارزقنا الشهادة في سبيلک.
و اما پدر و مادرم. از وجود داشتن چنين پدر و مادري بر خود ميبالم که افتخارشان بر پايه نماز و روزه و خلاصه دستورات الهي است. پدرم! هنگامي که به ياد ميآورم در سنين کودکي صداي فرياد شما در سحر به منظور نماز در گوشم ميپيچيد که محسن نمازت قضا نشود. امروز هم همچون نوايي دلنشين در گوشم طنين ميافکند و شکر نعمت خداي را مينمايم. سفارش ميکنم همان گونه که تا به حال عمل کردهايد به ياري امام بشتابيد و او را تنها نگذاريد.
و در آخر برادران و خواهرانم، به اميد اينکه انقلاب حرکتي است به منظور اثبات حق و اين مسئوليت بر گردن همگي ماست، دستورات الهي را فراگيريد و در عمل نيز آنها را به کارگيريد. به خصوص عبدالرضا و محمود و حميده شما فرزندان انقلاب هستيد. من هر چه باشد مدت زيادي از سنم در زمان طاغوت گذشته است، اما شما امروز، از نعمت حکومت اسلامي برخورداريد و اين بزرگترين موهبتي است که خداوند به شما ارزاني داشته است. قدر آن را بدانيد و شکر نعمتش را به جا آوريد.
در آخر ميخواهم که ۱۴ روز روزه و سه ماه نماز قضا برايم بهجا آوريد و راجع به آنچه که دارايي من محسوب ميشود آنطور که پدرم تصميم بگيرد اجرا شود، منتها سعي شود اين مقدار محدودي که دارم در جهت کمک به جنگ و امور اسلام اختصاص داده شود. در ضمن اگر نتوانستيد جنازهام را به عقب بياوريد، آن را به روي مينهاي دشمن بيندازيد تا اقلا جنازه من کمکي به اسلام کرده باشد. انشاءالله و من الله التوفيق. ۲۶/۱۲/۱۳۶۰ساعت يازده شب جبهه بلد ـ دزفول.
ايمان به خدا
عمليات بازي دراز قربانگاه بچههاي گردان ۹ بود. هليکوپترهاي عراقي در آسمان ميچرخيدند و به صورت مستقيم به سمت سنگرهاي بچهها شليک ميکردند. هر لحظه قامت جواني بر خاک ميافتاد. ناگهان يکي از نيروها به طرف محسن رفت و با ناراحتي گفت: پس آنهايي که قرار بود ما را پشتيباني کنند، کجا هستند؟
کجاست نيروهايي که قرار بود بيايند؟ چرا بچهها را به کشتن ميدهي؟ وزوايي سرش را برگرداند، نگاهي به آسمان انداخت و همه را صدا زد و گفت: الم تر کيف فعل ربک باصحاب الفيل... بچهها شروع به خواندن کردند در همين لحظه يکي از هليکوپترها به اشتباه تانک عراقي را به آتش کشيد و دو هليکوپتر ديگر به يکديگر برخورد نمودند.
آن مرد عصباني شرمنده از محسن عذرخواهي کرد.
امدادهاي غيبي
در زمان عمليات آزادسازي ارتفاعات بازي دراز فرماندهي محور تيپ حمله را محسن بر عهده داشت. بچهها در وضعيت سختي قرار داشتند. از تمام نيروهاي گردان ۹ تنها ۶ نفر به ارتفاع ۱۰۵۰ رسيدند. محسن با گلوي تيرخورده به مبارزه ادامه داد. خون آرام آرام از جراحتش بيرون ميريخت.
نگاهي به پنج همرزمش انداخت. صورت بچهها خسته خسته بود. بلند شد و توانست به ياري دوستانش گردان کماندويي دشمن را به اسارت درآورد. افسر بعثي به اصرار ميخواست فرمانده نيروهاي ايراني را ببيند. بچهها يکي از بسيجيها را به عنوان فرمانده به او معرفي کردند و به علت مسائل امنيتي وزوايي را معرفي نکردند.
افسر عراقي در ميان حيرت نيروها گفت: نه اين فرمانده شما نيست، او سوار بر اسبي سپيد بود اما هرچه به طرفش تيراندازي کرديم اثري نداشت؛ من ميخواهم او را ببينم! اشک از چشمان همه سرازير شد امداد غيبي الهي، بار ديگر آنها را از ميان کينه و آتش دشمن نجات داده بود. محسن پس از اتمام عمليات در مصاحبهاي اين مسئله را امداد و عنايت ائمه عليهم السلام اعلام نمود.
محسن بر خاک افتاد
ارديبهشت ماه بود، هوا نسبتاً خوب به نظر ميرسيد. عمليات بيتالمقدس آغاز شد. وزوايي و شهبازي مسئوليت دو محور را بر عهده داشتند. سحرگاه حاج احمد متوسليان دستور داد وزوايي دو گردان از نيروهاي خود را روانه غرب کارون نمايد. گردانهاي ميثم تمار و مقداد به راه افتادند. جاده خرمشهر - اهواز به زير پايشان ميلرزيد. گردانها در ميان جادهها با موانعي رو به رو شدند.
حاج احمد، محسن را به آنجا فرستاد. ناگهان هواپيماهاي دشمن در بالاي سر رزمندهها به پرواز درآمدند. باران آتش پاتک سنگين بعثيها تمام مواضع تيپ ۲۷ محمد رسول الله صلي الله عليه و آله را به خطر انداخته بود. هوا روشن شد. وزوايي تمام تلاش خود را مصروف نجات گردان ميثم تمار از ميان آتش کرد. نگران بچهها بود. بايد آنها را از منطقه بيرون ميکشيد. ناگهان گلولهاي به زمين اصابت کرد. محسن بر خاک افتاد. کمي چشمانش را باز کرد، گرد و غبار مقابل ديدنش را گرفت. بوي دود و باروت آزارش ميداد. چشمانش را بست. پيکر خونآلود محسن در ميان نوحه و ناله بچهها به عقبه منتقل شد.
محرم بيعلمدار شد
قبل از نماز در آينه خود را مينگريست و محاسنش را شانه ميکرد. عادت هميشگياش بود. اما اين بار براي مدتي در آينه خيره شد و گفت: داداشي رفتني شدم، يقين دارم ساعتهاي آخره... معمولا پيشبينيهاي محسن درست از آب در ميآمد. حاج احمد متوسليان بيسيم زد و گفت: بريد کمک عباس شعف، اوضاعش بيريخته. کار آنقدر سخت شده بود که در نهايت حاج احمد مجبور شده بود محسن وزوايي علمدار رشيد خود را براي حل مشکل گردان ميثم که نيروهاي آن از همه سو زير آتش شديد توپخانه قرار گرفته بودند روانه خط مقدم کند.
با روشن شدن هوا، اوضاع منطقه بسيار خطرناکتر از ساعتهاي اوليه حمله شد؛ چرا که هواپيماهاي دشمن بر فراز غرب کارون و سر پل تصرف شده توسط تيپ ۲۷ محمد رسول الله به پرواز در آمده بودند و نيروهاي در حال تردد را بمباران ميکردند.
محسن همچنان براي رهايي گردان ميثم در تلاش بود که گلوله توپي در کنار او منفجر شد. يکي از نيروهاي پيام تيپ ۲۷ گفت: از پشت بيسيم شنيديم عباس شعف فرمانده گردان ميثم ميخواهد با حاج احمد صحبت کند. حاج همت گفت: احمد سرش شلوغ است کارت را به من بگو. عباس شعف گفت: نه! بايد مطلب را به خود حاجي منتقل کنم.
همين موقع حاج احمد گوشي بيسيم را از همت گرفت. صداي شعف آمد که ميگفت: حاج آقا، خوب گوش کن؛ آتيش سنگين است؛ محرم بيعلمدار شد؛ آقا محسن... آقا محسن... شعف ديگر ناي صحبت کردن نداشت و احمد متوسليان آنچه را که ميبايست بشنود، شنيده بود. صداي گريهاش بلند شد و ديگر نتوانست حرف بزند. در صورت سبزه حاج احمد هم موجي از خون دويد. گوشي بيسيم را در مشت خود فشرد. چشمان حاجي به اشک نشست يک نفس عميق کشيد و زير لب گفت: محسن، خوشا به سعادتت!
منبع:هفته نامه یالثارات الحسین(ع)
ادامه مطلب ....
http://www.nooreaseman.com/forum260/thread57516.html
منبع:انجمن هاي سياسي مذهبي فرهنگي نورآسمان
تبادل لينك
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر