حسین قدیانی: پاک یادم رفت. اصلش قرار بود این قصه واره را همان اول مهر بنویسم به یاد ایامی که کیفهای رنگ و رو رفته مان به «باربی» پا نمیداد؛ نهایت، «پسر شجاع» که «حسین فهمیده» بود. نوستالوژی ما اورجینال بود! هر چند کت شلوار سورمهایمان را با کتانی چینی ست میکردیم! و با نمره ۱۲ کچل میکردیم! و با کلاه و شال گردنی که مادرمان بافته بود، چهل تیکهترین توپ ممکن را درست میکردیم! و هنگام فوتبال، پاچه شلوارمان را در جوراب فرو میکردیم! و اگر شلوارمان از ناحیه زانو پاره میشد، با وصلههای گنده مشکی آن را رفو میکردیم! و هیچ خیال مان نبود که طولانیترین سرود ملی ممکن را داشتیم؛ «شد جمهوری اسلامی به پا، که هم دین دهد، هم دنیا به ما…»
ما در جنگ به دنیا آمدیم، در جنگ بزرگ شدیم، در جنگ به مدرسه رفتیم، زنگ تفریح ما جنگ بود، موضوع انشای ما جنگ بود، تیتر یک روزنامه دیواری ما جنگ بود، معلم زبان انگلیسی ما جانباز جنگ بود، اسم مدرسه مان نام شهید جنگ بود، ما هفته دفاع مقدس نداشتیم، همه ۹ ماه تحصیلی ما در جنگ بود، همه سه ماه تابستان ما در جنگ بود… و «مرگ بر امریکا» اولین شعاری بود که یاد گرفتیم.
من نمیدانم هنگام موشکباران تهران، جناب اوباما چند سالش بود، اما خوب میدانم وقتی عروسکی در آغوش دختربچهای هر دو زیر آوار موشک غربیها میمیرند، یعنی چه؟!
ما قواعد دیپلماسی را میفهمیم، البته از آن بیشتر چشم انتظاری مادر شهید گمنام را. کاش محل مذاکرات هستهای کلاس درس آرمیتا باشد. اگر ناموس ما قیمت دلار است، گمان نکنم گفتوگوی تلفنی مقامات مملکتی با مادر شهدای فتنه ۸۸ نوسان بدهد به بازار. عید غدیر یا ۲۲ بهمن یا حتی ۹ دی هیچ کدام شهید حسین غلام کبیری را به دامن مادرش برنمی گرداند!
نه، این نوشته علیه دیپلماسی نیست؛ گله از روزگار دارد… و من تازه دارم میفهمم گریه چه نعمت بزرگی است. معلم سال دوم دبستانم «آقا حقی» همیشه میگفت؛ «خداوند چشم را اینقدر که برای گریستن آفریده، برای نِگریستن نیافریده.»
مدرسه ما پناهگاه داشت؛ گاهی با «علامتی که هم اکنون میشنیدیم» به پناهگاه میرفتیم، گاهی هم دروغ چرا، از ترس ناظم! شعار «صدام خره گاو منه» از دل همین پناهگاه بیرون آمد!
گاهی هم استاد خرابکاری میشدیم و تخته سیاه را با تخته پاک کن خیس، پاک میکردیم! که فقط در پنج دقیقه اول قشنگ میشد، بعد همچین تری میخورد به تخته سیاه که بیا و ببین! مدرسه ما رسماً هتل میشد اگر ناظم مرخصی تشریف میبرد و معلم پرورشی میشد ناظم!
سوم دبستان در آخرین سال جنگ، معلم پرورشی ما «آقا مولایی»، ما و مدرسه را جا گذاشت و رفت مرصاد. پیکرش را بعد قطعنامه پیدا کردند و آوردند گذاشتند حیاط مدرسه. بدن «آقا مولایی» سر نداشت! ما آن روز طولانیترین سرود ملی ممکن را همین طور گریه کنان میخواندیم؛ «… آزادی چو گلها در خاک ما، شکفته شد از خون پاک ما، ایران فرستد با این سرود، رزمندگان وطن را درود…»
اشک… و هنوز هم اشک! حق این را که داریم؟! نکند گریه های مان هم مخل دیپلماسی است و قیمت دلار را بالا می برد؟؟!!
راستی! اگر پدر دانشآموز این مملکت توسط عمال امریکا ترور شده باشد، چگونه باید جواب «پرسش مهر» را بدهد؟! و آیا خیلی با آداب و رسوب دیپلماتیک در تعارض است که رئیسجمهور جمهوری اسلامی در مکالمه تلفنی خود با رئیسجمهور امریکا، بگوید؛ «امریکا، امریکا! ننگ به نیرنگ تو، خون جوانان ما میچکد از چنگ تو»؟!
یعنی دلار حتی از سر شهید مولایی هم گرانتر است؟!
اووووه! تازه رسیدیم به نقطه سر خط… به مدرسههای پایین خط آهن… به فهم معنای این جمله روی دیوار مدرسه که تکیه کلام شهید مولایی بود؛ «جنگ، زخم دارد و صلح، زخم زبان!»… و به روزگاری که دیگر گلوله نداشت، اما آقا معلم همچنان از ما شغل پدر را میپرسید!!
قطعه 26
جوان/ ۷ مهر ۱۳۹۲
ما در جنگ به دنیا آمدیم، در جنگ بزرگ شدیم، در جنگ به مدرسه رفتیم، زنگ تفریح ما جنگ بود، موضوع انشای ما جنگ بود، تیتر یک روزنامه دیواری ما جنگ بود، معلم زبان انگلیسی ما جانباز جنگ بود، اسم مدرسه مان نام شهید جنگ بود، ما هفته دفاع مقدس نداشتیم، همه ۹ ماه تحصیلی ما در جنگ بود، همه سه ماه تابستان ما در جنگ بود… و «مرگ بر امریکا» اولین شعاری بود که یاد گرفتیم.
من نمیدانم هنگام موشکباران تهران، جناب اوباما چند سالش بود، اما خوب میدانم وقتی عروسکی در آغوش دختربچهای هر دو زیر آوار موشک غربیها میمیرند، یعنی چه؟!
ما قواعد دیپلماسی را میفهمیم، البته از آن بیشتر چشم انتظاری مادر شهید گمنام را. کاش محل مذاکرات هستهای کلاس درس آرمیتا باشد. اگر ناموس ما قیمت دلار است، گمان نکنم گفتوگوی تلفنی مقامات مملکتی با مادر شهدای فتنه ۸۸ نوسان بدهد به بازار. عید غدیر یا ۲۲ بهمن یا حتی ۹ دی هیچ کدام شهید حسین غلام کبیری را به دامن مادرش برنمی گرداند!
نه، این نوشته علیه دیپلماسی نیست؛ گله از روزگار دارد… و من تازه دارم میفهمم گریه چه نعمت بزرگی است. معلم سال دوم دبستانم «آقا حقی» همیشه میگفت؛ «خداوند چشم را اینقدر که برای گریستن آفریده، برای نِگریستن نیافریده.»
مدرسه ما پناهگاه داشت؛ گاهی با «علامتی که هم اکنون میشنیدیم» به پناهگاه میرفتیم، گاهی هم دروغ چرا، از ترس ناظم! شعار «صدام خره گاو منه» از دل همین پناهگاه بیرون آمد!
گاهی هم استاد خرابکاری میشدیم و تخته سیاه را با تخته پاک کن خیس، پاک میکردیم! که فقط در پنج دقیقه اول قشنگ میشد، بعد همچین تری میخورد به تخته سیاه که بیا و ببین! مدرسه ما رسماً هتل میشد اگر ناظم مرخصی تشریف میبرد و معلم پرورشی میشد ناظم!
سوم دبستان در آخرین سال جنگ، معلم پرورشی ما «آقا مولایی»، ما و مدرسه را جا گذاشت و رفت مرصاد. پیکرش را بعد قطعنامه پیدا کردند و آوردند گذاشتند حیاط مدرسه. بدن «آقا مولایی» سر نداشت! ما آن روز طولانیترین سرود ملی ممکن را همین طور گریه کنان میخواندیم؛ «… آزادی چو گلها در خاک ما، شکفته شد از خون پاک ما، ایران فرستد با این سرود، رزمندگان وطن را درود…»
اشک… و هنوز هم اشک! حق این را که داریم؟! نکند گریه های مان هم مخل دیپلماسی است و قیمت دلار را بالا می برد؟؟!!
راستی! اگر پدر دانشآموز این مملکت توسط عمال امریکا ترور شده باشد، چگونه باید جواب «پرسش مهر» را بدهد؟! و آیا خیلی با آداب و رسوب دیپلماتیک در تعارض است که رئیسجمهور جمهوری اسلامی در مکالمه تلفنی خود با رئیسجمهور امریکا، بگوید؛ «امریکا، امریکا! ننگ به نیرنگ تو، خون جوانان ما میچکد از چنگ تو»؟!
یعنی دلار حتی از سر شهید مولایی هم گرانتر است؟!
اووووه! تازه رسیدیم به نقطه سر خط… به مدرسههای پایین خط آهن… به فهم معنای این جمله روی دیوار مدرسه که تکیه کلام شهید مولایی بود؛ «جنگ، زخم دارد و صلح، زخم زبان!»… و به روزگاری که دیگر گلوله نداشت، اما آقا معلم همچنان از ما شغل پدر را میپرسید!!
قطعه 26
جوان/ ۷ مهر ۱۳۹۲
ادامه مطلب ....
http://www.nooreaseman.com/forum321/thread57712.html
منبع:انجمن هاي سياسي مذهبي فرهنگي نورآسمان
تبادل لينك
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر