دلم تنگ است
دلم تنگ است
اي تو با من بيگانه
در آنور مرزها
منم چون تو تنها
با من حرفي بزن
پنجره خانه ام را ديده اي ؟
درخت بيدم را مي شناسي ؟
با پنجره غمگين درخت آشنايي ؟
پرنده سالها تنها
پرنده سالها در ترس
پرنده هميشه در فكر
پرنده هميشه در جستجو
پرنده هميشه ناآرام
وقتي باران مي بارد
يا باد مي وزد
پنجره من پناهگاه اوست
مي داني ؟
من و پرنده با هم حرف مي زنيم
در شب هاي سرد و طوفاني
يا شب هاي بي خوابي
از خود مي گوييم
پرنده چون من شعر مي گويد
گاه او مي گويد و من مي نويسم
گاه من مي گويم و او مي خواند
ما بهتر از همنوعانمان همديگر را مي فهميم
پرنده مي گويد :
خورشيد را مي شناسد
او مي سوزاند
ماه را نيز مي شناسد
او سرد است
به ستاره ها سفر كرده
آنها دورند
دور ، دور ، دور
پرنده غمگين است
او در جنگلهاي دور
آنور مرزها
جفت خود را گم كرد
او گشت و گشت
تا پير و خسته شد
و بر روي درخت بيد لانه كرد
آه ،
بيچاره پرنده ،
مي خواستم در گنجه مفاهيم
يا در ميان تصاوير روياها
برايش لانه اي بسازم
اما پرنده درخت بيد را دوست مي دارد
در پشت پنجره مي نشينم
و به پنجره اي دور مي انديشم
پنجره اي كه مي سوزاند
پنجره اي كه سرد است
آه ،
با من حرفي بزن
من از راه هاي دور مي آيم
من گلهاي وحشي صحرايي را دوست دارم
من جرقه هاي انفجار غرور را خاموش كرده ام
من درك هستي را در نامي مقدس يافتم
من لحظه ها را در انتظار خود نشانده ام
تا بار ديگر ثبتشان كنم
آه ،
با من حرفي بزن
چراغهاي عبور سبزند
و راه اعتماد سبز نيست
خطوط كهنه قانون
با دستان مضطرب من نوشته نمي شود
من آنگاه كه لبريز از وحشتم
آنگاه كه پوچ مي شوم
آنگاه كه نردبان زندگي
زير پايم سست مي شود
آنگاه كه با صداي زنگي
خانه ام اسير طوفان مي شود
در مي يابم كه بايد دوست بدارم
آه ،
با من حرفي بزن
پنجره ، درخت ، پرنده ، زن ،
مرا بشناس
دلم تنگ است
اي تو با من بيگانه
در آنور مرزها
منم چون تو تنها
با من حرفي بزن
پنجره خانه ام را ديده اي ؟
درخت بيدم را مي شناسي ؟
با پنجره غمگين درخت آشنايي ؟
پرنده سالها تنها
پرنده سالها در ترس
پرنده هميشه در فكر
پرنده هميشه در جستجو
پرنده هميشه ناآرام
وقتي باران مي بارد
يا باد مي وزد
پنجره من پناهگاه اوست
مي داني ؟
من و پرنده با هم حرف مي زنيم
در شب هاي سرد و طوفاني
يا شب هاي بي خوابي
از خود مي گوييم
پرنده چون من شعر مي گويد
گاه او مي گويد و من مي نويسم
گاه من مي گويم و او مي خواند
ما بهتر از همنوعانمان همديگر را مي فهميم
پرنده مي گويد :
خورشيد را مي شناسد
او مي سوزاند
ماه را نيز مي شناسد
او سرد است
به ستاره ها سفر كرده
آنها دورند
دور ، دور ، دور
پرنده غمگين است
او در جنگلهاي دور
آنور مرزها
جفت خود را گم كرد
او گشت و گشت
تا پير و خسته شد
و بر روي درخت بيد لانه كرد
آه ،
بيچاره پرنده ،
مي خواستم در گنجه مفاهيم
يا در ميان تصاوير روياها
برايش لانه اي بسازم
اما پرنده درخت بيد را دوست مي دارد
در پشت پنجره مي نشينم
و به پنجره اي دور مي انديشم
پنجره اي كه مي سوزاند
پنجره اي كه سرد است
آه ،
با من حرفي بزن
من از راه هاي دور مي آيم
من گلهاي وحشي صحرايي را دوست دارم
من جرقه هاي انفجار غرور را خاموش كرده ام
من درك هستي را در نامي مقدس يافتم
من لحظه ها را در انتظار خود نشانده ام
تا بار ديگر ثبتشان كنم
آه ،
با من حرفي بزن
چراغهاي عبور سبزند
و راه اعتماد سبز نيست
خطوط كهنه قانون
با دستان مضطرب من نوشته نمي شود
من آنگاه كه لبريز از وحشتم
آنگاه كه پوچ مي شوم
آنگاه كه نردبان زندگي
زير پايم سست مي شود
آنگاه كه با صداي زنگي
خانه ام اسير طوفان مي شود
در مي يابم كه بايد دوست بدارم
آه ،
با من حرفي بزن
پنجره ، درخت ، پرنده ، زن ،
مرا بشناس
اثري از
شهلا بهار دوست
شهلا بهار دوست
ادامه مطلب ....
http://www.nooreaseman.com/forum228/thread58649.html
منبع:انجمن هاي سياسي مذهبي فرهنگي نورآسمان
تبادل لينك
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر