۱۳۹۲ فروردین ۹, جمعه

كوچه هاي غربت و غم ، قحطي يك مرد بود!


كوچه هاي غربت و غم ، قحطي يك مرد بود!














بسم رب الزهرا (س)







فقط چند قدم از كوچه تا روضه باقي مانده بود.



فقط چند قدم تا نيلي شدن روي هستي باقي مانده بود.



فقط چند قدم تا شكسته شدن ،پر پرواز كبوتر ها باقي مانده بود.



فقط چند قدم تا روانه شدنش در ميان آتش و دود ، باقي مانده بود.



اي كاش نمي رفت مادر...مي دانم كه مي دانست ، قرار است طعمه ي ندانستن ها شود.اما رفت....



انگار هيچ راه ديگري نبود و مسير تاريخ اسلام درست بايد ،

از روي پهلوي شكسته و روي نيلي او مي گذشت.



قدمهايش محكم بود و حجابش محكمتر ، چادر حجاب او نبود ، او حجاب چادر شده بود...



بايد عبور ميكرد از كوچه هاي غربت...



چهل حرامي انتظارش را مي كشيدند ، نه صبر كن انگار كه بيشترند

يادم رفته بود در و ديوار و مسمار را بشمارم.



از ميان حراميان مي گذشت... كه دست سنگين يك حرامي بلند شد و پايين آمد...اما چه پايين آمدني



لعنت خدا بر او كه نمي دانست دست سنگينش را كجا پايين مي آورد.



پايين آمدن دست سنگين حرامي همانا و بالا رفتن فرياد اين المنتقم مادر ، وسط كوچه همان.



مولا جان! مادرت صدايت مي زند، نمي آيي؟!



آخر پاره ي تن پيامبر و دست هاي سنگين!!!



پاره ي تن پيامبر و پهلوي شكسته!!! ، پاره ي تن پيامبر و آتش و دود!!!



به خدا كه نيلي ، رنگ برازنده اي براي پاره ي تن پيامبر (ص) نيست.



خدايا! روي ماه نيلي شد ، اما...



خدايا! ياسي كبود شد ، اما ....



خدايا! پهلويي شكسته شد ، اما...



اما علي بايد صبرمي كرد، بايد سكوت مي كرد...



خدايا! ديگر وقتش شده است ، آغوشت را براي محسن باز كن...



مادر جان مي دانم خسته اي ، ميدانم كه ديگر رمقي برايت نمانده...

خبر دارم از پهلوي شكسته و تمام دردهاي تنت...



اما با همين حالت ، بايد به سوي مسجد بروي...

مي داني كه ريسمان بر گردن خورشيد انداخته اند ، و او را براي بيعت برده اند.



مادر جان! ميداني كه علي مامور به صبر است ، كه اگرنبود كه....



پس خودت بايد با خطبه ات هستيشان را به باد دهي.



اما حالا كه مي روي ، اگر علي را دست بسته ديدي ، نفرين مكن ،علي نگران نفرين توست ،



نفرينت پايه هاي عالم هستي را مي لرزاند...



علي نگران است ، كه به سلمان مي گويد ، مگذار دختر رسول خدا(ص) نفرين كند.



مگر مي شود كه علي بگويد كاري مكن و تو آن كار را انجام دهي...







مادر جان! تو ازكوچه گذشتي و ما هنوز دركوچه مانده ايم!



قدمهاي آخر است ، ديگر چيزي تا شهادتت نمانده است...



پدرت دلتنگ توست...منتظر توست...بقيه ي قدم ها با علي (ع)...تو برو...



حالا علي مي ماند و سخت ترين و تاريك ترين شب عمرش



داغ تو رمق از شانه هاي علي گرفته است.



چگونه بايد تو را با دستان خودش غسل دهد؟



با دستان خود ، كفن كند؟



با دستان خود خاك كند؟



زمين با چه جراتي مي خواهد تو رادر دل خود جا دهد...



مادر جان! تو دفن شدي در دل زمين و زنده شدي در دل آسمان...



تنها يك قدم ديگر باقي مانده است و همه ي ما منتظر همان يك قدم باقي مانده هستيم...



منتظر آمدن تنها كسي كه از مزار بي نشانت خبر دارد...



اما تا آن روز ، هزاران حرم در دلهايمان برايت برپا مي كنيم...



تا همه بدانند كه:



حرم مادر ما سينه ي ماست



تا نگويند كه او بي حرم است





اللهم عجل لوليك الفرج

valasr1.blogfa.com







ادامه مطلب ....



http://www.nooreaseman.com/forum9/thread49791.html



منبع:انجمن هاي سياسي مذهبي فرهنگي نورآسمان



تبادل لينك



به گروه اسلامی ما در گوگل بپیوندید تا همیشه با هم باشیم


هیچ نظری موجود نیست: