ماجرای دست مجروحی که بعد از خیبر شفا گرفت
تسنيم- محمدحسین فرحپور، از جانبازان دفاع مقدس است که در عملیات خیبر مجروح شده است. او میگوید: اعصاب کل دست چپم آسیب دیده بود و تا 15 روز هیچ حرکتی نداشت تا اینکه در بیمارستان ماجرایی اتفاق افتاد.
محمدحسین فرحپور، از رزمندگان و جانبازان جنگ تحمیلی است که حضور بیش از 45 ماهه را در کارنامه خود ثبت کرده است. او متولد 1342 است و اگرچه همیشه خود را 20 ساله معرفی میکرد، اما از 17 سالگی پا به میدان جهاد گذاشت. یکسال به طور مداوم در کردستان و پاوه حضور داشته و بعد از آن در جبهههای جنوب و در عملیاتهای بیت المقدس، والفجر مقدماتی، والفجر2، کربلای 4 و کربلای 5 شرکت داشته است. فرحپور در گفتوگو با خبرگزاری تسنیم ماجرای یکی از مجروحیتهایش را در عملیات خیبر روایت میکند:
یک هفته بود که از مرخصی برگشته و به منطقه آمده بودم. اسفندماه سال 62 و سه یا چهار ماه قبلش ایام دامادیم بود.حکم اعزام برایم زدند و آمدم عملیات خیبر. نیروی اطلاعات - شناسایی بودم. نیروهای رزمنده در حال استراحت و آمادهسازی و نیروهای اطلاعات - عملیات در حال کار بودند. بچههای مهندسی - رزمی هم جاده میزدند و در کل آمادهسازی برای یک عملیات بزرگ در حال انجام بود.
من لشکر 110 سیدالشهداء(ع) بودم و گردان حضرت علیاصغر(ع)؛ البته به عنوان نیروی اطلاعات - نظامی مامور شده بودم به لشکر سیدالشهداء(ع). ما نیروی قرارگاه و جزء بچههای اطلاعاتی بودیم که از تهران و از طرف واحد اطلاعات به اطلاعات نظامی لشکر سیدالشهدا(ع) اعزام شده بودیم.
کار اطلاعات - نظامی هم این بود که نگذارند اطلاعات جنگ از دایره بستهای جلوتر برود. یعنی نقشههای عملیاتی اتاقهای فرماندهی و ماشینهای فرماندهی و پیک و... را خبر داشته باشند و بدانند که این اطلاعات نزد چند نفر و چه کسانی هست و از خروج این اطلاعات جلوگیری کنند. دو نفر بودیم که با گردان حضرت علیاصغر(ع) اعزام شدیم. سحرگاه روز اول قرار بود با بچههای پیاده بزنیم به خط. تا پای اسکله هم رفتیم، اما گفتند برگردید. همانجا یک خاکریزی بود و ما را پشت اسکله نگه داشتند. بچهها استراحت میکردند، من هم رفتم قرارگاه نجف، سری به محسن اسلامی (که بعدها در عملیات بدر شهید شد) بزنم.
حدود ساعت 4 یا 5 بعد از ظهر فهمیدیم که باید شب هلیبرد شویم. در جزیره جنوبی، عراقیها یک جاده تدارکاتی داشتند که مرتباً از این جاده تدارکات میفرستادند و خیلی خوب از نیروهای عراقی در جزیره شمالی، پشتیبانی میکردند. ما قرار بود یک جاده را ببندیم، تا تدارکات به آنها نرسد که بچهها از آن طرف بتوانند آنها را بزنند. از پشت راه تدارکاتیشان را قطع کردیم و یک گردان با آنها درگیر شد که اینها فکر کنند محاصره شدهاند و یک شکست سختی هم عراقیها از بچههای ما خوردند. ما در این بخش از عملیات از نیروها جدا شدیم.
عملیات هلیبرد خیلی سخت بود و خلبانهای ارتش هم خیلی سخت قبول میکردند. میگفتند تأمین نیست. راست هم میگفتند. چون منطقه عملیاتی و همهاش دست دشمن بود. ما پدافند که نداشتیم هیچ، اصلا نیرو هم در آنجا نداشتیم. بعد میخواستیم برویم پشت سر عراقیها تخلیه بشویم. برای همین تعدادی از خلبانان قبول نمیکردند.
پرههای هلیکوپتر بچهها را مجروح کرد
فرماندهان ارتش و محسن رضایی آن شب به ما گفتند: خاطرتان جمع باشد. آن قدر موضوع امن و عادی و حل شده است، که فرمانده نیروی هوایی ارتش و محسن رضایی خودشان با هلیکوپتر شنوک، اول از همه میروند. نیروها را با 6 یا 7 هلیکوپتر بردند و ما هلی کوپتر آخر بودیم. هلی کوپتر بلند شد و رفتیم و آنجا نشستیم. چیزی حدود 100 نفر نیرو در این هلیکوپتر بود. بچهها شروع کردند به پیاده شدن، در حالی که نصف نیروها بیرون و نصف آنان داخل هلی کوپتر بودند، هواپیمای دشمن با موشک، هلیکوپتر را زد. انفجار عجیبی رخ داد و تمام بیابان مثل روز روشن شد. پرههای هلیکوپتر شکسته و افتاده بود روی زمین و میچرخید. همین طور میچرخید و به دست و پای بچهها میخورد و بچهها را مجروح میکرد. هر کسی یک جایی از بدنش را میگرفت. من خودم آنجا زخمی شدم اما به خاطر شرایط بحرانی به وجود آمده، اصلا متوجه جراحتهایم نشدم. شروع کردیم رسیدگی به زخمیها، بند حمایلم را درآوردم و زخم یکی را بستم، بند پوتینم را باز کردم و زخم یکی دیگر را بستم، فانسقه را باز کرده و زخم دیگری را بستم. چفیه را پاره کرده و به همین گونه به بچهها در جمع کردن مجروحین کمک کردم. به سرعت بچهها را بیرون کشیده و از محل خارج کردیم.
وقتی رمقم کم شد، تازه فهمیدم که مجروحم
عراقیها داشتند با سرعت به منطقه میآمدند که منشأ این آتش و دود را پیدا کنند. ما تا آنجا که میتوانستیم. مجروحانی که حالشان بهتر بود را منتقل میکردیم. من خودم مجروح بودم ولی تا یک چیزی حدود دو کیلومتر یک مجروح دیگر را همراه خودم میکشیدم. تا اینکه خونریزیام زیاد شد و متوجه شدم که خودم مجروحم. دستم کار نمیکرد و توی پوتینهایم خیس خون بود. متوجه شدم رمق ندارم. یک شیارمانندی در آنجا وجود داشت مثل اینکه زمین اختلاف سطح دو سه متری داشت. بچهها را خواباندیم پشت آن منطقه. عراقیها آمدند و برای شناسایی منطقه منور میزدند. یعنی دو ساعت تمام، گشتیهایشان میچرخیدند و منور میزدند. چند تا از بچهها را هم گرفتند. ما هم تا سر و صدا بخوابد پشت همان شیارها پنهان شده بودیم. تا اینکه متوجه شدیم که بچههای گردان درگیر شدهاند. خلاصه یک گروهان از نیروهای ما که باقی مانده بود به بچههای گردان ملحق شد و یک گروهان هم مأمور شد که مجروحان را به هر قیمتی هست تا لب جزیره ببرد. جزیره دست عراقیها بود. بچهها درگیر شده بودند که این جزیره دومی را هم بگیرند. در این جریان یا ما اسیر میشدیم و یا باید عراقی ها را اسیر میکردیم.
دست چپم 15 روز هیچ حرکتی نداشت
حالم خوب نبود و بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم روز بود و هوا روشن. یکدست آسمان را میدیدم. چون کف قایق بودم. چند نفر اطرافم بودند. اول فکر کردم اسیر شدهام. ولی وقتی خوب نگاه کردم دیدم سربند بسیجی دارند. خیلی خوشحال شدم و متوجه شدم که بچهها شب توانستهاند جزیره را بگیرند و موفق شده بودند اسرای زیادی از عراقیها را گرفتار کنند. در همان قایقی که من بودم، چند اسیر عراقی نیز بودند. همان روزی که من مجروح شدم، خبر رسید که حاج همت، فرمانده لشگر 27 محمد رسولالله(ص) هم شهید شده است. آمدم در بیمارستان صحرایی فاطمه الزهرا(س)، پشت اسکلهای که بعدا اسمش را گذاشتند شهید بقایی، آنجا من را پانسمان کردند و هلی کوپتر ما را به فرودگاه اهواز برد. در فرودگاه اهواز هم با یک هواپیمای C-130 که داشت به سمت تهران حرکت میکرد، من را به تهران منتقل کردند.
اعصاب کل دست چپم آسیب دیده بود و تا 15 روز هیچ حرکتی نداشت. آن را ایامجی (رهگیری عصب) کردند تا بفهمند مشکل از کدام قسمت اعصاب است، اما همچنان حرکتی نداشت.
حضرت امام(ره) وارد اتاق مجروحین شد
توی بیمارستان با برو بچههای مجروح جنگی مراسم دعا برگزار میکردیم. یک شب همه بچههای توی یکی از اتاقها جمع شدند و دعای توسل را برپا کردند. همه دلسوخته و مجروح بودند و با سوز دل اشک میریختند. دعا که تمام شد بچهها به اتاقهای خودشان رفتند. اما من هنوز دلم آرام نگرفته بود. به همین دلیل تنهایی تا نیمههای شب به دعا و مناجات پرداختم. در همین موقعیت هم به خواب رفتم.
در خواب رؤیای عجیبی دیدم. دیدم که حضرت امام(ره) با یک آقایی که چهرهای نورانی داشت وارد اتاق شد، دیدم که به مجروحین سر میزدند و جویای احوالشان هستند. وقتی به من رسیدند، رو به امام(ره) کردم و گفتم: آقا این دست من... امام نگذاشتند حرفم را تمام کنم اشاره به همراهشان کردند و گفتند به این آقا بگو. وقتی به آن آقا نگاه کردم، ابهتشان باعث شد تا از شرم چیزی نگویم. آن آقا که به یقین امام زمان(عج) بودند، بدون اینکه من حرفی بزنم، دستشان را روی دست مجروحم کشیدند و گفتند: نگران نباش! خوب میشوی.
نیمهشب وقتی از خواب بیدار شدم، دستم حرکت میکرد و اثری از مجروحیت عصبیاش نبود. وقتی متوجه این معجزه شدم، بیاختیار با صدای بلند فریاد زدم. پرستارها به اتاق آمدند تا ببینند جریان چیست. وقتی آنها هم از شفاگرفتن دستم باخبر شدند، ملحفههای تختم را عوض کردند و آنها را تکه تکه کرده و به عنوان تبرک در همه بیمارستان پخش کردند. به لطف خدا و با این امداد غیبی من سلامتی دستم را به دست آوردم و اکنون تمام مدارک مجروحیت دستم را دارم.
ادامه مطلب ....
http://www.nooreaseman.com/forum260/thread49683.html
منبع:انجمن هاي سياسي مذهبي فرهنگي نورآسمان
تبادل لينك
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر