۱۳۹۲ شهریور ۸, جمعه

تو آدم نشوی...


*پدري با پسري گفت به قهر*

*که تو آدم نشوي جان پدر*







*حيف از آن عمر که اي بي سروپا *

*در پي تربيتت کردم سر*





*دل فرزند از اين حرف شکست*

*بي خبر از پدرش کرد سفر*





*رنج بسيار کشيد و پس از آن*

*زندگي گشت به کامش چو شکر*





*عاقبت شوکت والايي يافت*

*حاکم شهر شد و صاحب زر*





*چند روزي بگذشت و پس از آن*

*امر فرمود به احضار پدر*





*پدرش آمده از راه دراز*

*نزد حاکم شد و بشناخت پسر*





*پسر از غايت خودخواهي و کبر*

*نظر افکند به سراپاي پدر*





*گفت گفتي که تو آدم نشوي*

*تو کنون حشمت و جاهم بنگر*





*پير خنديد و سرش داد تکان*


*گفت اين نکته برون شد از در*



**من نگفتم که تو حاکم نشوي**

**گفتم آدم نشوي جان پدر**





*جامي*










ادامه مطلب ....



http://www.nooreaseman.com/forum228/thread55473.html



منبع:انجمن هاي سياسي مذهبي فرهنگي نورآسمان



تبادل لينك



به گروه اسلامی ما در گوگل بپیوندید تا همیشه با هم باشیم


هیچ نظری موجود نیست: