مجید با خشونت، آب را روی زمین خالی می کند و لیوان را پرت می کند سمت دوربین. خبرنگارها ریختند سر مجید و با سماجت می پرسند که چرا با تشنگی سختی که داری و لب هایت ترک برداشته، آب را روی زمین ریختی؟
خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات جانباز آزاده رسول کریم آبادی است:
مجید زارع، بسیجی چهارده ساله، اهل آمل، تو جمع بچه های گردان یا رسول، کم سن ترین بود. او کاری کرده بود کارستان؛ کاری که عراقی ها را به شدت عصبانی کرده بود و خبرنگارها با دست خالی برگشتند. مجید رزمنده ی بسیار شلوغی بود. از بس سر به سر بچه های گردان می گذاشت، نیروها دیگر از دستش عاصی شده بودند. دلش می خواست همه را با شوخ طبعی اش شاد کند. با همه این احوال بسیار مطیع و فرمان بردار بود.
یک بار شعبان صالحی به من گفت: برو هر نقشه ای که به ذهنت رسید، پیاده کن و هر بلایی که دلت خواست سرش دربیار؛ فقط آدمش کن.
رفتم و مجید را صدا زدم. مقابلم ایستاد. گفتم: مجید! کوله پشتی ات را بیاور. مجید هم ذوق زده رفت و کوله پشتی اش را آورد. گفتم: بیا کوله ات را پر از سنگ کنیم. گفت: می خواهی حال کسی را بگیری؟ گفتم: تو پرش کن، من لازمش دارم.
مجید خوش به حالش شد. نشست و حسابی تا آن جا که جا داشت، سنگ های قلمبه و سلمبه را بار کوله اش کرد. گفتم: خوب کولت کن.
گفت: یعنی می خواستی حال من را بگیری؟ این همه سنگ، به خدا سنگین است. گفتم نه! تو کولش کن ببریم به ساختمان. یکی آن جاست که می خواهم ادبش کنم. خندید و کولش کرد. گفتم: ببر بالا، طبقه دوم یا سوم ساختمان، روی یک پشت بام. وقتی رسید، گفتم: خوب مجید حالا دست هایت را با یک پا، بالا نگه دار، شاید کمی آدم شوی. زد زیر خنده و همان جا هم دستم انداخت.
وقتی که ما را به بیمارستان برده بودند، خبرنگار تلویزیون عراق، هند و چند کشور دیگر بین بچه ها آمدند و گشتی زدند و مدتی بچه ها را برانداز کردند. بعد مجید را انتخاب کردند.
عراقی ها مجید را آوردند وسط محوطه، جلوی خبرنگارها و صلیب سرخ. عراق هم دنبال سو استفاده سیاسی بود و خبرنگارها هم دنبال بچه های کم سن و سال، خبرنگارها مجید را دوره کردند. افسر عراقی، جلوی فیلم بردارها و خبرنگارها یک بطری آب یخ آورد و جلوی چشم همه تماشاچیان، عکاس ها، خبرنگارها و دوربین تلویزیون ریخت داخل لیوان و به مجید تعارف کرد. دوربین و فیلم بردارها هم زوم کردند روی دست های مجید و لیوان آب.
افسر بعثی لیوان آب را به مجید می برد و مجید با پشت دست به لیوان می کوبد و دست عراقی را پس می زند. مقداری از آب پر لیوان می ریزد روی زمین. نصف لیوان خالی می شود. دوباره لیوان را پر آب می کند و به مجید می دهد. مجید دوباره پس می زند. مرحله سوم، فرمانده عراقی لیوان آب را پر می کند و جلوی نگاه دوربین و خبرنگارها، دستی به سر مجید می کشد و آب را به دست مجید می دهد.
برای لحظاتی سکوت همه جا را فرا می گیرد. مجید با خشونت، آب را روی زمین خالی می کند و لیوان را پرت می کند سمت دوربین. خبرنگارها ریختند سر مجید و با سماجت می پرسند که چرا با تشنگی سختی که داری و لب هایت ترک برداشته، آب را روی زمین ریختی؟
مجید گفت: این آب شاید به اندازه ی جانم، برای من ارزش داشته باشد و من شاید به قدر تمام اسیران تشنه باشم، اما نمی توانم این آب را بخورم، وقتی همه همرزمانم تشنه هستند.
افسر عراقی خیلی خشمگین شد. همه که رفتند، شب دوباره فرمانده بعثی، عصبانی وارد محوطه شد و داد کشید: جوخه ی اعدام.
سربازها دویدند و از داخل یک انباری، چند چوبه دار بلند با یک طناب ضخیم آوردند. بعد داد کشید و گفت: بسیجی ایرانی! مجید را بیاورید. همان جا که آب را روی خاک ریخت، دارش بزنید. من خودم می خواهم دارش بزنم.
ما که عربی بلد نبودیم، از لحن کلامش می فهمیدیم که چه می گوید. داد که می زد، سربازان عراقی از ترس به خود می لرزیدند.
مجید تشنه بوده، آب نخورده، دلش تشنگی می خواسته؛ این که جرم نیست. چرا با ما این قدر دشمنی دارند؟ در همین حین یک ماشین نظامی وارد محوطه شد و سربازها به سرعت چوبه دار را جمع کردند. معلوم بود که این ها فقط یک تهدید بود. ما پذیرفته بودیم که آرمان خواهی رنج دارد، اسارت دارد. مشقت دارد. برای همین، چیزی به نام مشقت و سختی آزارمان نمی داد. اگر ذره ای پشیمانی می ریخت توی دلت، همان لحظات نخست اسارت، کارت را یکسره می کرد و در یک بی آرمانی محو می شدی.
منبع: سایت جامع آزادگان
ادامه مطلب ....
http://ift.tt/1wEMylu
منبع:انجمن هاي سياسي مذهبي فرهنگي نورآسمان
تبادل لينك
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر