۱۳۹۳ خرداد ۱۰, شنبه

شخصی در راه حج در بیابانی افتاد

داستانی از فیه ما فیه مولانا

بیابان کُشنده آورده اند که شخصی در راه حج در بیابانی افتاد و تشنگی عظیم بر وی غالب شد تا از دور خیمه خرد و کهن دید. آن جا رفت. کنیزکی دید. آواز داد آن شخص که من مهمانم، به من کمک کنید

و آن جا فرود آمد و نشست و آب خواست. آب اش دادند که خوردن آن آب از آتش گرم تر بود و از نمک شورتر. از لب تا کام آن جا که فرو می رفت همه را می سوخت.

این مرد از غایت شفقت در نصیحت آن زن مشغول گشت و گفت: «شما را بر من حق است. جهت این قدر آسایش که از شما یافتم شفقتم جوشیده است. آنچه به شما گویم پاس دارید: اینک بغداد نزدیک است و کوفه و واسط و غیرها. اگر مبتلا باشید نشسته نشسته و غلتان غلتان می توانید خود را آن جا رسانیدن که آن جا آب های شیرین خنک بسیار است» و طعام های گوناگون و حمام ها و تنعّم ها و خوشی ها و لذت های آن شهرها را برشمرد.

لحظه ای دیگر آن عرب بیامد که شوهرش بود. تایی چند از موشان دشتی صید کرده بود. زن را فرمود که آن را پخت و چیزی از آن به مهمان دادند. مهمان چنان که بود کور و کبود از آن تناول کرد. بعد از آن، در نیم شب مهمان بیرون خیمه خفت.

زن به شوهر می گوید: «هیچ شنیدی که این مهمان چه وصف ها و حکایت ها کرد؟» قصه ی مهمان، تمام بر شوهر بخواند.

عرب گفت: «همانا ای زن! مشنو از این چیزها، که حسودان در عالم بسیارند. چون ببینند بعضی را که به آسایش و دولتی رسیده اند، حسدها کنند و خواهند که ایشان را از آن جا آواره کنند و از آن دولت محروم کنند.»!!!!





ادامه مطلب ....



http://ift.tt/1nPeEGr



منبع:انجمن هاي سياسي مذهبي فرهنگي نورآسمان



تبادل لينك



به گروه اسلامی ما در گوگل بپیوندید تا همیشه با هم باشیم


هیچ نظری موجود نیست: