۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۱, پنجشنبه

من با خون شهدا کاسبی نمی کنم!


امیرحسین فردی/ ردیف نشسته، نفر وسط



شهید اکبر قدیانی/ ردیف نشسته، نفر دوم از سمت چپ







تقدیم به همسر محترمه و فرزندان غیور امیرحسین فردی






بیست چهاری به خاطره آن روز برفی فکر می کنم که امیرخان، شخصیتم را خرد کرد، دلم را شکست. پس چه بود آنهمه که می گفت؛ «اکبر، اکبر، اکبر»، پس بی خود می کرد که می گفت؛ «حسین! تو روز شهادت اکبر، توی آغوش من بودی… تا الان… تا هر وقت که بمیرم… هر کاری داشتی به خودم بگو… هر چی خواستی به خودم بگو».






***










زمستان ۷۷ بود، شاید هم ۷۸ که علیه رئیس جمهور وقت، متن تند و تیزی نوشته بودم؛ کجا بدهمش، کجا ندهمش، هیچ کجا را بهتر از «کیهان» نیافتم که آن زمان علاوه بر سیاست، در فرهنگ هم یکه تازی می کرد، فقط «صفحه مدرسه» اش که روزهای زوج کار می شد، بی اغراق خودش روزنامه ای بود. القصه! آن نوشته، اولین نوشته ای بود که می خواستم برای انتشار به روزنامه ای بدهم.







چند بار متن را بازنویسی کردم و اگر نه به عنوان «یادداشت روز»، لااقل این امید را داشتم که نوشته ام سر از «یادداشت میهمان» صفحه ۲ درآورد، حداقل در یکی از صفحات رویی کیهان، ترجیحا صفحه ۱۴ چاپ شود! خلاصه با دلی شادتر از ضمیر امیدوار حضرت امام، رهسپار میدان توپخانه شدم.





جلوی در موسسه کیهان، ناگهان یاد امیرخان افتادم. کم عقلی بود از خیر همچین پارتی کت و کلفتی می گذشتم! از نگهبان، سراغ ساختمان «کیهان بچه ها» را گرفتم تا بعد از یک هماهنگی تلفنی، قدم در قرارگاه امیرخان گذاشته باشم. هنوز به دفتر کیهان بچه ها نرسیده، امیرخان را دیدم که به استقبالم آمده بود. آنها که امیرخان را می شناسند، خوب می دانند در عین سادگی و صفا و صمیمیت، چه شخصیت، پرستیژ و پرنسیبی داشت. در یک کلام، آدم این جور استقبال ها نبود! دست بر شانه ام انداخت و بغل کرد و بوسه ای و حالا تحویل نگیر، کی تحویل بگیر! بخصوص که این اولین دیدار من و امیرخان در کیهان بچه ها بود. با کلی سلام صلوات، مرا برد دفتر کیهان بچه ها.



زیر شیشه میز همکارش «حمید ریاضی» عکس های بابااکبر را نشان داد و بنا کرد تعریف خاطره عکس ها. بعد مرا برد داخل اتاقش، از کشوی میز کارش، نوشته ای درآورد که خودش سال ۶۱ برای بابااکبر نوشته بود، با این تذکر که از فلان جای متن تا بهمان جای متن، قلم محسن مخملباف است و الباقی که بیشتر هم بود قلم خودش! بعد بنا کرد حال خواهرم را پرسید، حال مادرم را، حال مادربزرگ و پدربزرگم را… به این حضرت آخری که رسید، خندید و گفت: «من هنوزم از بابابزرگت حساب می برم! توی کوچه، وقت بازی و شیطنت، اکبر جیم می شد، بابابزرگت دنبال من می کرد…»! خوب یادم هست یک خاطره هم از بابااکبر تعریف کرد، اما آن آخرای خاطره را درز گرفت؛ «فعلا زود است بشنوی! بزرگتر که شدی، رنگی برایت تعریف می کنم!»







آن روز، آنقدر امیرخان، گرم تحویل گرفت (کی سرد تحویل می گرفت؟!… کی به جز همان روز؟… صبر کن تا ادامه متن را بخوانی!) که پاک یادم رفت اصلا برای چه مزاحم اوقات شریفش شده بودم! یادش اساسی به خیر و گرامی باد! مرا برد ناهار موسسه کیهان که «جوجه» بود، بعد هم رفتیم نماز جماعت، بلکه برای اول بار، چشمم به جمال اساتید معزز حاج حسینین شریعتمدار و صفار روشن شود. بعد از نماز، از محضر امیرخان خداحافظی کردم و رفتم، که هنوز چند قدم دور نشده، صدایم کرد؛ «بیا بریم کیهان بچه ها، یک نسخه از «کوچک جنگلی» را بدهم بهت».



«کوچک جنگلی» امیرحسین فردی را با این امضا از امیرخان، تحویل گرفتم؛ «تقدیم به حسین عزیزم، یادگار عزیزترین دوستم، اکبر شهیدم، همو که یادش لحظه ای از ذهنم فراموش نشده و نخواهد شد». این بار اما، هنوز از امیرخان خداحافظی نکرده بودم که گفت؛ «تو فکر کنم یه کاری هم داشتی حسین!» مات و مبهوت از بازی خوانی امیرخان در صحنه زندگی که مثل بازی خوانی های فوتبالش بود، زیپ کاپشنم را باز کردم، دو سه تا از دکمه های پیرهنم را نیز، برگه های متن کذایی را درآوردم! پرسید؛ «چیزی نوشته ای؟» گفتم؛ «بله، آقای خاتمی را نقد کرده ام!»







کمی تا قسمتی کاملا محسوس، از آقای خاتمی زبان به نیکی گشود، به سابقه همکاری، بلکه رفاقتش با رئیس جمهور در زمان حضورش در موسسه کیهان اشاره کرد و البته این را هم گفت که؛ «من به خود آقای خاتمی پیغام داده ام مراقب این اطرافیانت باش، چرا که خیر تو را نمی خواهند». گفتم؛ «فکر می کنید گوش می کند؟» یک کلام گفت: «وظیفه من، پیشگویی نیست!»







بعد از این صحبت مختصر، از امیرخان خواستم نوشته ام را ابتدا بخواند، بعد بدهد به یکی از آقایان شریعتمداری یا هرندی تا ان شاءالله که چه عرض کنم؛ بی برو برگرد، در کیهان کار شود! امیرخان یک نگاهی به ورقه ها انداخت و فقط این را گفت که؛ «وقتی می خواهی برای روزنامه ای متنی بنویسی، حتما در یک طرف کاغذ بنویس، نه در هر ۲ طرف». از امیرخان خواستم نوشته ام را بخواند و یک نظری بدهد! گفت: «در حوزه بچه ها و کیهان بچه ها نوشته بودی، حتما می خواندم، اما این را نمی خوانم!» دوباره گفتم؛ «پس لااقل این نوشته را بدهید به دفتر روزنامه، تاکید کنید کار شود!» (نه که کیهان، آن زمان بعد از ظهرها درمی آمد، منِ خر را بگو که امیدوار بودم این متن، با توصیه امیرخان، یحتمل در شماره همان روز کیهان کار می شود!) باز گفتم؛ «حداقل یه زنگ بزنین به آقای شریعتمداری یا هرندی، بالاخره سفارش شما خیلی تاثیر دارد!» این را که گفتم، امیرخان، بی تعارف، نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و با انگشتش، بیرون پنجره کیهان بچه ها را نشان داد و گفت؛ «این ساختمان را می بینی حسین؟» گفتم؛ «بله!» گفت؛ «می ری طبقه دوم، دفتر سردبیری، اونجا در می زنی، نوشته ات رو می دی بهشون، متن خوبی بود، کار می کنن، متن بدی بود که هیچی!»







الغصه! تا برخورد امیرخان، سردتر از آن نشده بود، به ضرب یک خداحافظی، فرار را بر قرار ترجیح دادم. بگذریم که از فرط ناراحتی از مدیرمسئول کیهان بچه ها، سردبیر کیهان را از فیض آن متن فاخر (!) محروم کردم و اساسا متن را به دفتر آقای هرندی ندادم که ندادم. ناراحت و غمگین، از برخورد تحقیرآمیز امیرخان، ساک فوتبالم را که تحویل نگهبانی کیهان داده بودم، گرفتم و رفتم بازار دوم نازی آباد، زمین معروف به «زمین پلیس» به تمرین فوتبالم برسم. م





ن آن سالیان، در باشگاه جوانان پاس بازی می کردم و حدودا ۱۸ سال سن داشتم. توی راه، در اتوبوس شرکت واحد، ناجور گریه ام گرفت، آنقدر که مجبور شدم با استعانت از جناب «کوچک جنگلی»، اشک خود را از چشم مردم نامحرم مخفی کنم! «میرزا» خودش شاهد است که در دل می گفتم؛ «وقتی مهمترین دوست پدر شهید آدم، با آنهمه ادعا در رفاقت که «هر چه خواستی، فقط به خودم بگو»، از سفارش یک متن، شانه خالی می کند، حتی یک زنگ به این هرندی و شریعتمداری نمی زند، آنوقت چه با مزه است این جمله گهربار حضرت خمینی عزیز که «خانواده شهدا، چشم و چراغ این ملت اند». آقای خمینی! رفیق جون جونی بابای آدم حاضر نیست یک متن کوفتی را سفارش کند، الباقی ملت، بویژه آن قسمت چشم و چراغش، پیشکش!»

آری، هنوز ۲ ایستگاه مانده به بازار دوم نازی آباد، فی الواقع در بازار مکاره ضد انقلاب پیاده شدم! باز به شهادت میرزا کوچک خان جنگلی، مانده بودم امیرخان از اینکه خاتمی را نقد کرده بودم ناراحت شده بود؟! یا در دلش می گفت؛ «بی جنبه پررو، توی اولین متنش، عدل رفته سراغ رئیس جمهور مملکت»؟! شاید هم فکر می کرد این قبیل نوشته ها فعلا برای من خیلی زود است؟! شاید… شاید… شاید…







آن ایام تیم فوتبال جوادالائمه که به سبب شهادت شماری از بازیکنانش، فقط ۲ جلسه تمرین هفتگی داشت، به لطف امیرخان، چند سالی می شد مرا هم در جمع خود راه می داد، لیکن «برخورد فوق الذکر» باعث شد تا ۲ ماه، فوتبال جوادالائمه ای ها را بی خیال شوم، یعنی که قهر! قهر، قهر… تا اینکه امیرخان از یکی از عموهایم سراغم را گرفت؛ «حسین چرا تمرین نمی آید؟» پیام امیرخان رسید.







قهر سر جای خود، اما احترام دوستان ابوی، آنهم شخص شخیص امیرخان عزیز و دوست داشتنی، بیش از آن برایم واجب بود که جلسه بعدی تمرین را هم بپیچانم! رفتم، گمانم زودتر از همه! امیرخان که آمد، خیلی معمولی برخورد کرد، کانه چیزی نشده! به سبک و سیاق همیشه، خودش مقداری، جماعت را دواند، بعد سوت را به من داد و گفت: «نرمش با تو!» باورم نمی شد! اصلا باورم نمی شد! واقعا خجالت می کشیدم در آن سن و سال کم و بی ارزش، امیرخانی را نرمش بدهم که قبل از انقلاب، از باشگاه اول مملکت یعنی «تاج» پیشنهاد بازی داشت! فقط هم امیرخان نبود! من باید با فقط ۱۸ سال سن، «غلام فتح آبادی»ای را نرمش می دادم که کنار دست علی پروین، در تیم پرسپولیس، بلکه تیم ملی مملکت بازی کرده بود! من باید «اصغر اکبری»ای را نرمش می دادم که همان ایام بازیکن فیکس تیم پر سر و صدای پلی اکریل اصفهان بود! از همه اینها سخت تر، من باید عمواصغر آبخضر و عمومصطفی آجورلو را نرمش می دادم! باز هم سخت تر، عمومحمدهای عزیزتر از جانم؛ احمدی و متین فر را! برادران شمس را! این بزرگ را، آن عزیز را! و همچنان سخت تر، خود امیرخان را!







جمله دوستان مشترک امیرخان و ابوی شهید، شاهدند که چند باری از پذیرش این امر امیرخان امتناع کردم، اما در وادی فوتبال، همچنان که در وادی ادبیات و کتاب، امر، امر امیرخان بود! سوت را دست گرفتم و بنا کردم نرمش دادن! خجالتی که داشتم می کشیدم، سر جای خود، اما هرگز در زندگی، این همه احساس شخصیت نکرده بودم! عاقبت، به امر امیر دلها، به حکم امیرخان، جماعت مهم و بسیار محترمی را داشتم نرمش می دادم که یا در سیاست، سر و سری داشتند، یا در ادبیات، یا در فوتبال، یا در فرهنگ… آقا! وسط نرمش، با امام خمینی، حتی آن جمله چشم و چراغ (!) آشتی کردم، هر چند که گور بابای ژورنالیسم، فرمود؛ «کی رفته ای ز دل، که تمنا کنم تو را؟!»







تاثیر این آدم حساب کردن امیرخان، و شخصیت قائل شدنش برای آدم تا آنجا بود که من بعد از آن جلسه تمرین، اولین کاری که کردم رفتن به سلمانی بود و کوتاه کردن موهای بلند خود. آن ایام چند ماه بود از مادر گرفته تا مادربزرگ به من می گفتند؛ «این موها، آنهم با این قر و فر، زیبنده تو نیست». خب من استدلال می کردم برای ایشان که اولا؛ پیامبر هم موهای بلندی داشتند، تازه! سرمه هم به چشم خود می کشیدند که من، این یکی را دیگر انجام نمی دهم! ثانیا؛ خود بابااکبر که موهاش از من هیپی تر بود! بعد، یک چیز ایشان می گفتند، یک چیز من! دست آخر، آن کسی توانست مرا به کوتاه و مرتب کردن موی سر خود وادار کند که از قضا، هیچ بحثی با من در این باره نکرده بود، فقط سوت نرمش بزرگان را دستم داده بود!







دست آخر، منی که حتی می توانم امیرخان را نرمش بدهم، باید ظاهر مرتب و هم شان با جایگاهی که دارم داشته باشم، تمام! استدلال های شخمی، تمام! من بعد از آن تمرین جمعه صبح، دیگر تیله بازی نکردم، دیگر شانسی نفروختم، دیگر سرب داخل بادام نکردم، دیگر بیخ دیواری نرفتم، دیگر آدامس روی زنگ ملوک خانوم نچسباندم، دیگر حتی در کوچه فوتبال بازی نکردم! خب من بچه پایین ترین جای شهر بودم. مگر ممکن بود چهارشنبه سوری بیاید و ترقه ای روی دیوار خانه ملت ول نکنم؟! آری، ممکن بود، اما نه با توصیه صدا و سیما، بلکه با یک سوت که امیرخان داد دستم! با یک سوت…





***








از آن ظهر برفی که امیرخان، روی مرا زمین انداخت، تا آن صبح زمستانی که آنچنان غرق در شخصیتم کرد، فقط ۲ ماه فاصله بود، لیکن از آن ظهر برفی، تا اول روزی که نوشته ای از من در روزنامه کیهان کار شود، حدود سه سالی فاصله بود.

بعدها به مرور، امیرخان با اشاره به فلان و بهمان نوشته، تذکراتی می داد، راهنمایی هایی می کرد. فی المثل می گفت؛ «قبل از نوشتن نوشته ات، ولو نوشته خشک سیاسی، یک بار ۲ صفحه «سعدی» بخوان، یک بار هم این کار را نکن، فرقش را خودت متوجه می شوی!» یا اصراری که برای خواندن رمان داشت. می گفت؛ «خواندن رمان، دست انداز را از قلم نویسنده برمی دارد و شعاع دایره لغات او را افزایش می دهد». می گفت؛ «یک وقت هایی برای نوشتن، ناز کن، و از این سعه صدر اگر ضرر دیدی با من!» اینها گذشت تا در مقطع فتنه ۸۸ نصایح امیرخان جدی تر شد.



یک بار خیلی جدی و با تعصب فوق العاده زیاد گفت؛ «رفقای پدرت بعضا گله می کنند و این گله را به من منتقل می کنند که حسین در نوشته هایش، زیادی نام اکبر را خرج می کند. من حالا به حرف آنها کاری ندارم، اما اگر این خرج کردن برای انقلاب است، اشکالی ندارد که هیچ، نوش جان انقلاب، اما مبادا که نام اکبر را برای خودت خرج کنی. حال ببین کدامش است؟!» بعد هم ادامه داد؛ «من این سئوال را پرسیدم که به آن فکر کنی، نه اینکه به آن جواب بدهی».







گاهی می گفت؛ «هنگام نوشتن برای انقلاب، بعضا، مخاطب خودت را بچه ها قرار بده، اصلا فرض کن داری برای دختربچه ها و پسربچه ها می نویسی». می گفت؛ «متن “چهارشنبه اتوبوسی…” همین طور است، انگار برای بچه ها نوشته شده باشد، بی تکلف و راحت است». این توصیه ها بود، و بسیار بیش از اینها… تا اینکه سال ۹۰ به گمانم، در کیهان متنی نوشتم با این تیتر: «یک ماه می نویسم، یک ماه می خوانی» در استقبال از رمضان الکریم. خب از متن تعریف کرده بودند، هم اساتید، هم بلکه بزرگان. از جمله اساتید که خیلی از متن تعریف کردند، همین امیرخان بود؛ «تو یک روز اومدی همین جا، چیزی نوشته بودی، ازم خواستی ببرم بدم توی روزنامه کار شه، یا سفارش کنم، یا حالا هر چی!… از من هم ناراحت شدی حسین! قهر کردی و فوتبال نیامدی! شاید حق داشتی! اصلا منم جای تو بودم، ناراحت می شدم، تا چند وقت قهر می کردم، اما این را بدان! من توی همین کارها مویم را سفید کرده ام. من اگر آن روز فریب احساسم را می خوردم و نوشته تو را می بردم دفتر روزنامه، الان این متن “یک ماه می نویسم…” را نمی توانستی بنویسی! شک نکن! عالم نویسندگی و روزنامه نگاری مثل فوتبال می ماند! توش پارتی بازی هست، اما پارتی بردار نیست!



بازیکنی که نه با نتیجه زحمت خودش، بلکه با پارتی اومده باشه توی تیم، تماشاگرا می فهمن، هوش می کنن، اون شخصی که پارتی اش بوده رو هم هو می کنن! من اون روز، اتفاقا به نوشتن این متن ات کمک کردم، تو اون روز نفهمیدی، نمی شد هم بفهمی، نباید هم می فهمیدی، تو باید هم اون روز از دست من ناراحت می شدی، اما الان باید فکر کنی و فکر کنی تا متوجه حکمت کار من بشی! راستی، یه خاطره ای از اکبر رو اون روز، نیمه کاره برات گفته بودم، بیا الان کاملش رو بگم…»!





***








من واقعا نمی خواستم حرف امیرخان را همینطوری باور کنم، پس واقعا روی آن فکر کردم. فکر کردم و دیدم از ۲ حال خارج نیست. یا امیرخان می برد و آن نوشته را به دفتر یکی از آقایان هرندی یا شریعتمداری می داد و متن کار نمی شد! در آن صورت بیش از آنکه توی ذوق من بخورد، واقعیت این است که جایگاه امیرخان نزد من سست و متزلزل می شد. من آن ایام در دوره ای از جوانی، بل خامی بودم که دلیل عدم انتشار متنم را در کیهان، بیش از ضعف نوشته، لابد محصول عدم نفوذ امیرخان در موسسه کیهان فرض می کردم و این برایم خیلی تلخ می نمود که فکر کنم؛ «این چه خانی است که از توصیه یک نوشته، آنهم نوشته یک فرزند شهید عاجز است؟!»







شق دوم، کار شدن متن بود، حالا به هر دلیل. من البته آن متن را در لا به لای این همه اسباب کشی و جا به جایی، گم و گور کرده ام، اما خوب می دانم چه اباطیلی سرهم کرده بودم. آن متن، به لحاظ محتوی، یک متن صریح اما ناصحیح بود و به حیث قواعد نگارشی، تقریبا صفر! گفت: «خشت اول را چو بنهادند کج، تا ثریا می رود دیوار کج». هم الان شبیه آن متن را، یکی در نقد دولت شیخ حسن روحانی کامنت کند، خودم در قطعه ۲۶ تایید نمی کنم، گیرم که منتقد عزیز، علاوه بر کپی تمام صفحات شناسنامه، چند قطعه عکس پرسنلی + رضایتنامه والدین نیز همراه داشته باشد!!







توی حسین قدیانی، اول باید یاد بگیری که متن را برای انتشار، در هر ۲ طرف کاغذ نمی نویسند، بعد باید یاد بگیری که امیرحسین فردی، مدیرمسئول کیهان بچه هاست، نه کیهان، بعد باید یاد بگیری که امیرخان، همپای تعهد، تخصص نیز دارد. او خوب می داند کجا باید شخصیت آدمی را تلنگر زند، بلکه به او کمک کرده باشد، همچنان که خوب می داند کجا باید به آدمی شخصیت دهد، بلکه باز هم به او کمک کرده باشد! «معلم» فقط آن نیست که دستت بگیرد، آن نیز هست که گوشت را بگیرد! می خواهی ناراحت شوی، به درک! ناراحتی تو به از آن است که هم توی غیر مهم، هم امیرخان مهم، هو شوند!







من اعتراف می کنم؛ آن روز که از رفتار امیرخان، مخم سوت کشید، و آن روز که برایم «نقشه سوت» کشید، هر ۲ی اینها فقط و فقط از روح بلند و ممتاز یک معلم بی مثال برمی آمد به نام نامی امیرحسین فردی. فقط هم من نیستم! بسیارند شاگردانی که امیرخان، گاهی دست شان را گرفته به سبب تعهد، تعهدی که تخصص آور است، و گاهی گوش شان را به علت تخصص، تخصصی که تعهدآور است!







قریب یک سال است اغلب از تعهد امیرخان گفته می شود، اما برای امیرحسین فردی، متعهد بودن همه توصیف نیست. هنر بزرگتر امیرخان، متعهد بودنش نبود، که او اساسا متعهد بود و جز این مگر می توانست باشد؟!



هنر بزرگتر امیرخان آنجا بود که مثل آب خوردن، دل را می شکاند، حتی دل یادگار عزیزترین دوستش را، به هزینه افق دورتر و آینده بهتر. آری، قریب یک سال است اغلب از مهربانی امیرخان سخن می رانند، اما آنجا که پای نظم و نسق در میان بود، امیرخان اتفاقا بی ملایمت می شد.



قریب یک سال است اغلب از نامه امیرخان به مخملباف حرف می زنند و یکی دو نوشته دیگرش علیه فتنه گران، اما شان امیرخان بالاتر از آن است که او را صرفا «نویسنده ضد فتنه» بنامیم! واقعیت این است فقط و فقط رویه حاکم بر مجله محبوب «کیهان بچه ها» به خوبی جایگاه او را، و مرز او را با فتنه گران روشن می کرد که «کیهان بچه ها» تنها مجله ای در حوزه کودکان بود که از یوم الله «۹ دی» عکس روی جلد رفت. از سویی، امیرخان به سبب خصائل نیکو و عواطف اخلاقی ای که داشت، نزد این گروه و آن جناح هم محترم شمرده می شد.







با این حساب، چرا امیرخان همچون عناصر فعال حوزه سیاست وارد کارزار فتنه شد و حتی به مخملباف هم نامه نوشت؟! او که خط و ربطش معلوم بود و بی نیاز به این دعواها! باری از خود امیرخان، این سئوال را پرسیدم. جواب داد؛ «من برای انقلاب و برای «آقا» از خودم نگذرم، به چه درد می خورم؟! نامه نوشتن به یکی مثل مخملباف، یعنی بازی کردن با آبرو، اما آبروی من فدای انقلاب» و ادامه داد؛ «من با خون اکبر قدیانی کاسبی نمی کنم»!







تیتر این نوشته این است؛ «من با خون شهدا کاسبی نمی کنم!» اما به شهادت همه دوستان پدرم، حرف دقیق تر امیرخان این بود؛ «من با خون اکبر قدیانی کاسبی نمی کنم»! این را می گفت همیشه.





امیرخان البته این جمله را در جواب ۲ گروه می داد. هم بریده هایی که از زاویه طعنه و سرزنش، بر او واقعا خرده می گرفتند بابت مطالبش در مقطع فتنه، هم ترمزبریده هایی که بعضا به او توصیه می کردند؛ «یکی دیگر هم بنویس، چند تا دیگر هم بنویس!» امیرخان در جواب این دسته هم بود که می گفت؛ «من با خون اکبر قدیانی کاسبی نمی کنم»! که امیرخان، فعال حوزه انقلاب بود، نه فعال حوزه سیاست، نه فعال حوزه اصولگرایی.







امیرخان، نویسنده اصولگرا نبود، نویسنده خود خود خود انقلاب بود. اصولگرایان در انتخابات ۹۲ نهایت کلاس (!) خود را نشان دادند تا با تفرقه و ندانم کاری، کاری کنند که رهبر مظلوم ما، خود، صرف نظر از دولت، برای همه اقتصاد و همه فرهنگ، آستین همت بالا بزنند، آنهم در این سن و سالی که «آقا» دارند. دستخوش آقایان اصولگرا! لااقل این یکی را رحم کنید و این همه خیال نکنید امیرحسین فردی «نویسنده اصولگرا» بود! کلاس شما به کلاس امیرخان نمی خورد! و سطح تان با هم متفاوت است! با این همه، اگر بخواهم مدعی شوم امیرخان، نویسنده ضد یک چیزی بود، حتما «نویسنده ضد اشرافیت» بود.







سکونت در خانه پدری، آنهم خانه ای به غایت قدیمی و کوچک در پشت مسجد جوادالائمه، رفت و آمد با اتوبوس شرکت واحد، همنشینی با مردم، دوری از هرگونه مظاهر دنیاپرستی، یعنی ضدیت قهرمان داستان ما با هرگونه اشرافیت، من جمله اشرافیت آخوندی. امیرخان می توانست مطالبش در نقد فتنه گران را بفروشد، حلال هم بفروشد، اما آنگونه زیستن، انتخاب خود امیرخان بود. تنها «خان» ضد اشراف که خوانی جز سفره مردم کوچه و بازار نداشت، امیرخان ما بود. آقایان اصولگرا! محصول سیاست ورزی شما، کاری با ما کرده که حتی با ارائه شناسنامه هم قادر نیستیم نظر امیرخان را درباره بعضی از این «روحانی» ها منتشر کنیم!







اما خب، هر وقت عده ای می گفتند؛ «مسجد جوادالائمه به همت امیر فردی، فرع بر کتابخانه شده»، خود امیرخان جواب می داد؛ «همه این موفقیت ها، محصول خود مسجد و روحانی مسجد، حاج آقای مطلبی است». کاش می شد نظر امیرخان را درباره دیگر «روحانی» ها هم نوشت! کاش می شد با صدای رساتر نوشت که امیرخان «نویسنده اصولگرا» نبود!







مرز امیرخان با اصلاح طلبان روشن است. این را دوستان اصولگرا باید بدانند که ما با خون دل امیرخان کاسبی نمی کنیم! امیرخان سوار اتوبوس می شد، اما گفتمانی فراتر از «گفتمان اتوبوس» داشت! «اینقدر که حضرت آقا از تفرقه خودی ها اذیت شده اند، از خباثت آن وری ها نشده اند» آخرین نکته پندآموزی بود که چندی پیش از درگذشت امیرخان از او شنیدم…







اما خب! راستش را بخواهی اردیبهشت خوبی پر کشیدی امیرخان! نمی خواستی که دلت بیشتر بگیرد؟ که قلبت بیشتر درد کند؟ ما داریم کفاره گناه تفرقه اصولگرایان را پس می دهیم که تو نویسنده شان نبودی… تو از مردمان سرزمین بالا بودی… نویسنده شهدای اردیبهشت!











ادامه مطلب ....



http://ift.tt/1kwn4Am



منبع:انجمن هاي سياسي مذهبي فرهنگي نورآسمان



تبادل لينك



به گروه اسلامی ما در گوگل بپیوندید تا همیشه با هم باشیم


هیچ نظری موجود نیست: