مردها که گریه نمی کنند
احمد اخلاقی -ساعت 14/30است . سلام می دهی ، نگاهی به لباست می کنی تا از مرتب بودن لباس خدمتت مطمئن شوی . ظهر ناهار سنگینی خورده ای ،دیشب کم خوابیده ای ، خستگی کار روزانه هم بهانه می شود تا خدا خدا کنی محل راحتی برای خدمت امروزت تعیین کرده باشند . دعایت مستجاب نمی شود . ' بست نواب صفوی ' .
به روی خودت نمی آوری اما کلافه ای ، از بچگی کم شانس بوده ای. راه می افتی. آفتاب ظهر اخم هایت را بیشتر به هم می کشد. کدها و کارت هایتان را عوض کرده اند. کارت جدیدت را روی سینه ات می گذاری. خوشحال بودی که شماره کدت 114 است حالا شماره ای به تو داده اند که با هیچیک از اعداد و ارقام مذهبی ات سازگار نیست، 101016، باز اگر شماره موبایلت این قدر رند بود، بد نبود اما حالا ... اصلا از بچگی کم شانس بوده ای، امروز هم که باید همه اش آفتاب بخوری و گریه کس و کار مرده ها را تحمل کنی .
کار از کار گذشته، پستت را تحویل می گیری، هنوز درست مستقر نشده ای، زائری دستش را جلوی دهان کودکش گرفته در حال رد شدن و با شتاب آدرس سرویس بهداشتی را از تو می پرسد، با چوب پر نشانش می دهی، می رود ولی نمی رسد، میانه راه، گلاب به رویت ... بچه است دیگر!
یک ساعت گذشته، هنوز اخم هایت باز نشده، سعی می کنی خودت را سرحال تر نشان بدهی شاید چهره ات با لباس و موقعیتت سازگار تر شود. یک ساعت و نیم گذشته ، فکر خوردن چایی ذهنت را مشغول می کند. یاد آوری چایی آسایشگاه ، ذهن تو را می کشاند به بیابان و مردی خسته و تشنه که لنگ کفشی به پا دارد . دوباره ساعتت را نگاه می کنی ، انگار عقربه ها لج کرده اند . یک مرد و یک زن ، هر دو جوان و مضطرب نزدیک می شوند. مرد، بریده بریده و بغض آلود حالی ات می کند که امیدی به خوب شدن خواهر زاده بیمارش نیست ، موبایلش را نشانت می دهد و تو می فهمی چند لحظه قبل خبر بدی به او داده اند.
کودک می شوی؛ 6 ساله شاید، زمین خورده ای و از درد گریه ات گرفته. " مردها که گریه نمی کنند " به صدای مادرت اشک هایت را با پشت دستت پاک می کنی و بلند می شوی .
دست مرد جوان را می گیری و رها نمی کنی . اشک به چشم دارد .
هنوز هم بچه ای ، همان 6 ساله شاید ، از صدای پدرت بیدار می شوی " انا توجهنا و استشفعنا و توسلنا بک الی الله ... " شانه های پدرت تکان می خورد و صدایش می لرزد . اشک می ریزد ، حرف مادرت را به یاد می آوری " مرد ها که گریه نمی کنند " و تو مرد تر از پدرت نمی شناسی . حالا نمی دانی باید به حرف مادرت شک کنی یا به رفتار پدرت .
یاد آوری کودکی ات لحظه ای بیشتر طول نکشیده ، مرد و زن مقابلت ایستاده اند و دست مرد توی دست توست . دو باره بچه می شوی ، این بار بچگی ات را به زبان می آوری و مرد و زن جوان کودکی تو را گوش می کنند : صبح همان شبی است که از صدای پدرت بیدار شدی و گریه اش را دیدی ، صبح زود ، هوا سرد است ، سرد سرد . مادرت بیدارت می کند و باعجله لباس می پوشاندت ، نمی دانی چرا ولی "یا با ب الحوایج" از زبان مادرت نمی افتد ، پدرت که دیگر میزان مردی اش را نمی دانی ، خواهرکوچکت را که لای پتو پیچیده ، بغل می کند . راه می افتید به سمت حرم . با شتاب . کوچه ها خلوت ، زمین یخ زده و هوا سرد است . پس کوچه های تنگ پایین خیابان ، کاروانسرای شیروانی و باغ حسن خان ، به عسگریه که می رسید گنبد دیده می شود، پدر و مادرت سلام می دهند . علت این همه عجله را نمی دانی ، مادرت تو را دنبال خودش می کشد و پدرت گام های بلندی بر می دارد. سر یک پیچ ، پای پدرت روی یخ می سرد، خواهرت را توی بغلش محکم می گیرد و خودش با پشت به زمین می خورد. یا ابوالفضل را مادرت جیغ می کشد، به پدرت نگاه می کنی مرد است ، مردها که گریه نمی کنند ؛ لای پتو را نگاه می کند ، خواهرت آسیب ندیده . دوباره حرکت، شتاب و می رسید.
هنوز وارد حرم نشده اید که مادرت گریه اش را سر می دهد: " یا امام رضا ! من بچه ام را از شما می خواهم " پدرت گام هایش را بلند تر می کند . صحن سقاخانه ، مقابل پنجره فولاد و خلوت صبح سرد زمستانی . پدرت را نگاه می کنی و می بینی که باز شانه هایش تکان می خورد . دست مادرت را رها می کنی، پشت سر پدرت می ایستی، با دقت گوش می کنی، نه !! واقعا گریه می کند . می شنوی که می گوید: "آقا شما رضایید، من هم به رضای شما رضا، شما خیر ما را بهتر از خودمان می دانید ، دخترم را به خودتان می سپارم." دست هایش را جلو می آورد انگار که بخواهد خواهر تو را تقدیم کند و باز گریه می کند . گریه ات می گیرد ، با صدای بلند گریه می کنی و مادرت از تو نمی خواهد که گریه نکنی؛ پدرت بر می گردد، تو را در بغل می گیرد ، خواهرت را می خواهی و با گریه به زبان می آوری که خواهرت را می خواهی .
حالا دو روز گذشته، حال خواهرت بهتر است. پدرت به خانه می آید، قالیچه کوچکی خریده، خیلی کوچک، خوشت می آید آن را برای خودت می خواهی و آن را به تو می دهد . می بوسدت و می گوید : "شاید خدا به حرمت اشک های تو ، خواهرت را به ما برگردانده." دلت می ریزد ، چیز تازه ای کشف کرده ای . مرد ها هم گریه می کنند . اصلا شاید چون گریه کرده ای ، مرد شده ای .
یادآوری مرد شدنت ، چشم هایت را خیس کرده ، مرد و زن جوان هم اشک می ریزند . برای زیارت می روند و تو قول دهی تا برگشتنشان بمانی . شیفتت تمام می شود ، پستت را تحویل می دهی ، ولی به آسایشگاه نمی روی ، منتظر می مانی . ساعتی می گذرد ، مرد و زن جوان بر می گردند ، چشم های هر دو شان سرخ سرخ است . مرد لبخند می زند ، خوشحال می شوی ، از حال خواهر زاده اش خبر جدیدی ندارد ولی از حال خودش چرا . بدرقه شان می کنی . آفتاب هنوز هست ، هنوز بدهکاری ، کم خوابی داری ولی از بچگی کم شانس نبوده ای . در مسیر، همراه عده ای می شوی که جنازه ی عزیزشان را بر دست می برند، فاتحه ای میهمانشان می کنی و می گذری . زنی کودکش را گم کرده و کمک می خواهد ، دفتر گمشدگان را نشانش می دهی و خیالش را راحت می کنی که اینجا کسی گم نمی شود و همه برای پیدا شدن می آیند . حال خوبی داری ، زیارت را به چای و استراحت ترجیح می دهی، چقدر چشم های مشتاق و گریان می بینی ، امروز چقدر مرد دیده ای ، مرد های مرد، زن های مرد، بچه های مرد و چه خوش اقبال بوده ای .
منبع:قدس
ادامه مطلب ....
http://ift.tt/1gr3vZQ
منبع:انجمن هاي سياسي مذهبي فرهنگي نورآسمان
تبادل لينك
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر