یک روز، به خودم می آیم و می بینم که دلم دارد برایت تنگ می شود و دلم می خواهد با من تماس بگیری... با خود واقعی ام...
دماغ گردم، آرایشم، کلاه، کفش ها، کت و کراواتم را کنار می گذارم. همه را به صندوقچه ام برمی گردانم و آن را در جایی دور می گذارم تا راهم را سد نکند.
حالا شد. حالا من خودمم. با من بیا.
من را نگاه کن. لمسم کن. مرا ببو و بشنو.
من، خودم هستم.
درست است که در این شکل افراد بیشتری من را پس می زنند؛ و به همان اندازه هم درست است که افراد کم تری من را دوست خواهند داشت اما ( امیدوارم...) وقتی خودم را به تو می شناسانم، تو من را همان طوری که هستم قبول کنی، واقعا لذت بخش است...
خودت را مجسم کن. چه لذتی!
به خاطر من تغییر چهره نده،
چیزی که من می خواهم بودن با توست!
از: نامه هایی برای کلودیا اثر خورخه بوکای - ترجمه رضا اسکندری.
دماغ گردم، آرایشم، کلاه، کفش ها، کت و کراواتم را کنار می گذارم. همه را به صندوقچه ام برمی گردانم و آن را در جایی دور می گذارم تا راهم را سد نکند.
حالا شد. حالا من خودمم. با من بیا.
من را نگاه کن. لمسم کن. مرا ببو و بشنو.
من، خودم هستم.
درست است که در این شکل افراد بیشتری من را پس می زنند؛ و به همان اندازه هم درست است که افراد کم تری من را دوست خواهند داشت اما ( امیدوارم...) وقتی خودم را به تو می شناسانم، تو من را همان طوری که هستم قبول کنی، واقعا لذت بخش است...
خودت را مجسم کن. چه لذتی!
به خاطر من تغییر چهره نده،
چیزی که من می خواهم بودن با توست!
از: نامه هایی برای کلودیا اثر خورخه بوکای - ترجمه رضا اسکندری.
ادامه مطلب ....
http://www.nooreaseman.com/forum278/thread51995.html
منبع:انجمن هاي سياسي مذهبي فرهنگي نورآسمان
تبادل لينك
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر