۱۳۹۱ آذر ۳, جمعه

روایت عاشقی l جانباز شهید منوچهر مدق

روایت عاشقی l جانباز شهید منوچهر مدق




















گاهی از نمازهاش می فهمید دل تنگ است. دل تنگ که می شد، نماز خواندش زیاد می شد و طولانی. دوست داشت مثل او باشد، مثل او فکر کند، مثل او ببیند، مثل او فقط خوبی ها را ببیند. اما چه طوری؟ منوچهر می گفت «اگر دلت با خدا صاف باشد، اگر خوردنت، خوابیدنت، خنده ها و گریه هات برای خدا باشد، اگر حتی برای او عاشق شوی، آنوقت بدی نمی بینی، بدی هم نمی کنی، همه چیز زیبا می شود.» و او همه ی زیبایی را در منوچهر می دید. با او می خندید و با او گریه می کرد. با او تکرار می کرد

نردبان این جهان ما و منی ست عاقبت این نردبان بشکستنی ست

لیک آن کس که بالاتر نشست استخوانش سخت تر خواهد شکست

چرا این را می خواند؟ او که با کسی کاری نداشت، پستی نداشت. پرسید. گفت « برای نفسم می خوانم. »




***** ***** *****

جانباز شهید منوچهر مدق

تولد: 31 خرداد 1335

شهادت: 2 آذر 1379


در ادامه بخشی از خاطرات همسر شهید را با هم مرور میکنیم...

در یک خانواده ثروتمند زندگی می کردم و بعضی از فامیل هامون هم توی دربار بودن و طرفدار شاه.اما خانواده من اهل سیاست نبود. مذهبی هم نبودند.فقط یک پدربزرگ و مادربزرگ داشتم که مذهبی و خیلی با ایمان بودند.همون ها قرآن و نماز خوندن رو یادم دادند. به پدربزرگم گفتم: یه احساس علاقه عجیبی به خدا دارم. او گفت: باید این حس رو تقویت کنی،با خدا حرف بزن و نماز بخون. به خاطر همین چیز ها مادرم دوست نداشت برم خانه آنها.می گفت: مغز بچه ام رو شست و شو می دهند. تازه ٩ سالم شده بود و خیلی دلم می خواست حجاب داشته باشم ولی جرأت نداشتم به مادرم بگم! یه شب رفته بودیم مهمونی و مادرم یک دامن کوتاه تنم کرده بود. خیلی ناراحت بودم. تمام مهمونی نشسته بودم و گوشه های دامن رو می کشیدم روی پاهام که پیدا نباشه. بالاخره برگشتیم و من توی همون عالم بچگی دعا کردم یه مریضی بگیرم که مامانم مجبور بشه زمستون و تابستون شلوار و روسری و پیرهن تنم کنه! فردا وقتی از خواب بیدار شدم نمی تونستم تکون بخورم، تمام بدنم درد می کرد.رفتیم دکنر، به مامانم گفتند:رماتیسم داره و همیشه چه زمستون چه تابستون باید شلوار و پیرهن و روسری تنش کنه!! خیلی خوشحال شدم.(نمی دونم چرا عقلم نرسید دعا کنم مادرم اجازه بده حجاب داشته باشم و یه همچین دعای عجیبی کردم!)

درس می خوندم و تو دوره دبیرستان با چند نفر آشنا شدم و با هم شروع کردیم به فعالیت های سیاسی. نوار های امام رو گوش می دادیم، رو کاغذ پیاده می کردیم و اعلامیه ها رو تو تظاهرات پخش می کردیم... ١۶ آبان تظاهرات بود قرار بود آن روز ما اعلامیه ها رو پخش کنیم و اگر شلوغ شد بریم به یه خونه امن. باید چهار راه رو می پیچیدیم سمت چپ ولی توی اون شلوغی اشتباهی رفتم سمت راست.راه بسته بود و مأمورین ایستاده بودند.من رو گرفتند و چون کوچک و ریزه بودم به هم پاسم می دادن و حسابی می زدنم.من با اعلامیه هایی که تو لباسم قایم کرده بودم احساس کردم دیگه همه چیز تموم شده و حتماً شهید می شم. این بود که گفتم حالا که اینطوریه بگذار حداقل تلافی کرده باشم و با محکم ترین ضربه ای که می تونستم به پای یکیشون لگد زدم.دیگه خیلی عصبانی شدند و واقعاً به قصد کشت می زدند.از شدت درد بی حس شده بودم.یه لحظه احساس کردم کسی دستم رو گرفت و نجاتم داد.روی موتور بود، گفت خودتو بکش بالا. حال خودم رو نمی فهمیدم ولی سوار شدم و او فرار کرد.منو برد به یه خونه که مثلاً درمانگاه بود!دماغم شکسته بود و توام استخون هام خورد شده بود.دماغم رو جا انداختن و اون مردی که نجاتم داده بود به زن ها گفت: بپرسید اعلامیه نداشته باشه؟ گفتم:چرا دارم. اون مرد وقتی فهمید اعلامیه امامه خیلی عصبانی شد.هی می گفت:تو به چه حقی؟...تو به چه حقی؟...پشت سر هم داد می زد.وقتی تمام شد گفتم:حواستان باشد،تا حالا ٩ بار من را تو صدا کرده اید و من هیچی بهتان نگفتم!! یهو جا خورد (بعد ها گفت:فرشته مانده بودم بین آن همه بد و بیراه که بهت گفتم تو به خاطر یک "تو" ناراحت شده بودی!!!) آرام تر گفت:اصلاً شما می دانی این اعلامیه ها راجع به چیه؟ گفتم:بله،راجع به حجاب.گفت:آخه شما این رو بدی دست یکی نمی گه این که روی خودت اثر نکرده به من چی کار داری؟ گفتم:مگه من چمه؟(تازه دستم رو گذاشتم روی سرم و دهنم باز موند! انگار توی درگیری روسری و چادر رو از سرم کشیده بودن و من اینقدر حالم بد بود که تا اون موقع نفهمیده بودم.) گفتم: من هم روسری داشتم هم چادر، از سرم کشیدن. سرش رو انداخت پایین و رفت بیرون. گفت:براتون میارمش.(بعد ها گفت:رفتم اونجا و یه درسی بهشون دادم که یادشون بمونه دیگه نمی شه چادر از سر زن مسلمون کشید.با ته تفنگ طوری روی رانشان زده بود که جایش همیشه یادگار بمونه) چادر رو برام آورد ولی کشش کنده شده بود. من هم که از اول تو خانواده مذهبی نبودم اصلاً بلد نبودم چادر بدون کش و روسری سرم کنم. مانده بودم مضطر که چی کار کنم؟ پرسیدم آنجا سنجاقی چیزی دارن؟ نداشتن.آخر دیگه خسته شدم، چادر رو عین کلفت ها پیچیدم دور گردنم و چون یک لنگه کفشم هم تو درگیری در اومده بود، آن یکی لنگش رو دستم گرفتم و پابرهنه راه افتادم برم خونمون! منوچهر(آن مرد که بعد ها فهمیدم منوچهر است) گفت:خانوم کوچولو شما برید دنبال خاله بازیتون بهتره، انقلاب رو بسپرید دست ما...!

بعد از اون من باز به کارهای سیاسی با دوستانم ادامه دادم، تا اینکه روز ٢١ بهمن دانشکده پلیس رو گرفته بودند،قرار شد هر کس هر چقدر می تواند اسلحه بردارد و به نیرو ها برساند.ما هیچکدام از اسلحه سر در نمی آوردیم،هر کس هر چه دستش می آمد بر می داشj.من هم 2-3 تا ژسه و 1 کلاشینکف انداختم روی دوشمو اومدیم بریم که یک لحظه یادم افتاد.به بچه ها گفتم:اِ...تیر چی؟تیر هم باید برداریم...نگاه کردم،دیدم یکقطار فشنگ اونجاست.خوشحال شدم و گفتم اینا هاش این خیلی خوبه.اینقدر دراز بود که نمی دونستم چطور برش دارم!شروع کردم دور خودم پیچیدن!!! دور گردنم،دستم،کمرم!گفتند نزدیک ترین مقر نیرو ها تو خیابون گرگانه...همه جا سنگر بندی شده بود، مجبور بودیم با آنهمه وزن اسلحه ها از روی پشت بوم ها بپریم.حتی یک قسمت که تیر اندازی می کردن رو باید سینه خیز می رفتیم.با هر سختی که بود بالاخره رسیدیم به سنگر بچه ها. همه اسلحه هایشان را تحویل دادند.نیرو ها برای اینکه شناسایی نشوند صورتشان را با چفیه پوشانده بودن.وقتی آمدم اسلحه ها رو تحویل بدم اون مردی که اون طرف میز ایستاده بود چفیه اش رو با خنده برداشت و گفت: باز هم که تویی!مگه نگفتم جنگ رو بسپرید به ما خانوم کوچولو؟...عصبانی شده بودم.اسلحه ها رو دادم بهش. گفت:پس فشنگش کو؟ اینا رو چی کارش کنم؟...با یه پوز خند پشتم رو کردم و به دوستم گفتم:"اشرف" چادرم رو نگه دار...شروع کردم به باز کردن قطار فشنگ! آنقدر پیچیده بودم که هر چی می چرخوندم تموم نمی شد!( بعد ها گفت:فرشته آن روز وقتی قطار را باز می کردی چشمام داشت از حدقه در می یومد!مانده بودم داری چی کار می کنی؟!!) برگشتم و قطار فشنگ رو دادم دستش. یهو شروع کرد به خندیدن که نگاه فشنگ دوشکا رو آورده برای ژسه!!( دوشکا یه اسلحه ایسست برای حملات ضد هوایی. هر کدوم از فشنگ هاش به اندازه خشاب ژسه است!) آخه من اینو چی کار کنم؟با دست بندازمش؟...منم جو دینی گرفته بودم! گفتم: بله! خدا تو قرآن می فرماید:"و ما رمیت اذ رمیت ولکن الله رمی (8-17)"!!! همون موقع یهو رگبار آتش رو گرفتند طرف ما...منوچهر چادر منو گرفت و انداختم زمین...تیر از بغل صورتم رد شده بود و صورتم رو پاره کرده بود.بردنم یه جایی پر مجروح، نخ بخیشون تموم شده بود، صورتم رو که نصف پوستش کاملاً بلند شده بود با نخ قرقره (!!!) بخیه زدن،بدون بیهوشی!!!...




انقلاب پیروز شد و من هم سرم خیلی شلوغ بود.درس می خوندم،کلاس زبان می رفتم و از طرف دیگه هم جلسات ابتدایی سپاه...4 ماه گذشت. یک روز از جلسه سپاه برگشته بودم و سریع باید می رفتم کلاس زبان.مامان خونه نبود. یک نفر تلفن زد با همسایمون کار داشت. من هم دیرم شده بود. گفتم می رم کلید رو می دم به همسایمون می گم تلفنش که تموم شد پیش خودش نگه داره تا من بیام.اینقدر عجله داشتم که بدون در زدن رفتم تو حیاط خونشون...یهو خشکم زد...منوچهر نشسته بود تو حیاط و سیگار می کشید(بعضی ها به من می گن نگو سیگار می کشید، خوب نیست بگیم شهید سیگار می کشید، ولی من می گم خب چی کار کنم؟ اون موقع سیگار می کشید دیگه!)...من نمی تونستم تکون بخورم، ولی اون خودش بلند شد رفت تو خونه و مادرش رو صدا کرد( همیشه همینطور بود، تحت هر شرایطی به خودش مسلط بود) تازه فهمیدم اون کیه. پسر همسایمون بود و من نمی دونستم...خانم همسایه با مادرم دوست بود و بعضی وقت ها با مادرم درد و دل می کرد.بیچاره به خاطر منوچهر که یا زندانی سیاسی بود یا درگیر انقلاب همیشه یک چشمش اشک بود یک چشمش خون! اسمش رو زیاد شنیده بودم ولی اصلاً ندیده بودمش. خانم همسایه که اومد کلید رو دادم و گفتم: عجله دارم باید برم.گفت: خب صبر کن منوچهر برسوندت.اون رفت سوار ماشین شد ولی من مانده بودم! نمی دونستم کجا بشینم! جلو نمی تونستم چون با اعتقاداتم جور نبود. از طرفی هم چون خانواده پولداری بودیم و هر کدوم از بچه ها برای خودشون یه راننده و ماشین داشتن اگر می رفتم عقب می نشستم فکر می کرد به چشم راننده نگاهش می کنم، درست نبود...در فاصله همین چند ثانیه تردیدم رو فهمید و در عقب رو برام باز کرد، در سمت همراه رو...سوار شدم...بعد از چند دقیقه برای شکستن سکوت گفت: فکر نمی کردم دوباره ببینمتون!(تو دلم خوشحال شدم که اِاااااا این به من فکر هم می کرده!!!) ولی باز هم خیلی خشک گفتم: چطور؟ گفت: فکر می کردم تا الان دیگه تو این شلوغ پلوغی ها زیر دست و پا لــــه شده باشین(!!!) خب اینم خودش یه نــــــوع شهادته!!!...داغ کرده بودم، گفتم: نه من که سعادت نداشتم شهید بشم ولی مثل اینکه شما هم لیاقتشو نداشتین!...یهو وسط خیابون ترمز کرد و همین طور که پشتش به من بود گفت: هیــــــــچ وقت تو شهادت من شک نکن! ولی من اینقدر خدا رو دوست دارم که حاضر نیستم با یه تیر تو مغزم شهید بشم.می خوام اینقدر در راهش درد و سختی بکشم که عشقم رو بهش ثابت کنم، بعد شهید بشم! ... من بدون اینکه با هم نسبتی داشته باشیم به خودم می گفتم: اگر منوچهر شهید بشه من چی کار کنم و گریه می کردم!...بعداً توی همون ماشین از من خواستگاری کرد، می خواست با پدر مادرم صحبت کنه ولی من گفتم خودم بهشون می گم.


مادرم شدیداً مخالفت کرد و پدرم گفت: فرشته من نه با وضعیت مالیش مشکل دارم، نه با انقلابی بودنش، ولی فرشته این مرد زندگی نیست هااااا! گفتم: یعنی مرد بدیه؟ گفت: نه، زیادی خوبه!این آدم زمینی نیست، فکر نکن برات می مونه، زندگی باهاش خیلی سختی داره، اگر رفتی حق نداری ناله و اعتراض کنی هااا. گفتم:خب من هم همیت زندگی رو می خوام. خلاصه هر طور بود راضی شدن و ما عقد کردیم.

بعد عقد دیدم هر چی بهش تعارف می کنم می گه روزه ام! گفتم:تو چرا اینقدر روزه می گیری؟ گفت: ببین فرشته من 2 بار به خاطر نجات جون تو دستت رو گرفتم. حالا با خودم عهد کردم 6 ماه روزه بگیرم و تو این مدت حتی دستم به سر ناخن تو هم نخوره!!! چون من دینم و عشقم به خدا رو مفت به دست نیاوردم که حالا به این را حتی از دستش بدم!!! بعد از ازدواجمون تا یک سال گفت: بیا غذای پختنی نخوریم.نون پنیر می خوردیم برای اینکه تنوع هم داشته باشه، یه روز با گردو،یه روز با خیار و... بعد از یکسال گفت: حالا پختنی بخوریم ولی بدون گوشت، پختنیمان هم یه برنج ساده بود یا...، نه پلو و خورشت و... .می گفت:باید جسم و روح و ذهن رو با هم ساخت.




جنگ که شد رفت کردستان. بعضی اوقات ماهی یک بار هم فرصت نمی کرد زنگ بزنه. می گفتم: آخه منوچهر من دلم تنگ می شه. گفت: فرشته می دونی که من وقت ندارم.بیا یه کاری کن. بعد از نماز مغرب، تسبیحات رو که گفتی سر جانمازت بشین ذهنت رو بفرست پیش من. اینطوری می تونیم با هم حرف بزنیم. چند شب همین کار رو کردم ولی اصلاً نمی تونستم تمرکز کنم، حواسم به همه چیز بود الا منوچهر. جند وقت که گذشت منوچهر زنگ زد گفت: نیستی؟! گفتم: منوچهر نمی تونم، حواسم پرت می شه. گفت: از خدا هم کمک خواستی؟ گفتم:نه. همون شب بعد نماز شروع کردم به یا الله گفتن، ولی دیگه محو خدا شدم.اینقدر یا الله گفتم که یادم رفت به فکر منوچهر بیفتم!! فردا شب از ذکر الله زود گذشتم و رفتم سراغ پیامبر.باز اینقدر محو ایشان شدم که منوچهر رو یادم رفت! همین طور 14 معصوم رو نام بردم و هر شب منوچهر رو فراموش می کردم! شب آخر بعد از اینکه نام امام زمان(عج) رو صدا زدم یک لحظه احساس کردم دلم برای منوچهر تنگ شده.بدون اینکه صداش کنم احساس کردم سرم زیر برف هاست.سرم رو بلند کردم و دیدم منوچهر بالای یه تپه داره با دوربین شناسایی می کنه.وقتی از اون حالت خارج شدم یکی از دوستان آمد خانه مان.دستم رو که گرفت، گفت:چقدر سردی،انگار دستت زیر برف بوده!




چند سال پیش با تبلیغات غرب این فکر بین مردم رایج شده بود که شهدا یک عده آدم بی رگ و ریشه و بی احساس بودن که از سر کمبود و بیچارگی به جبهه ها پناه آوردن! به ما گفتن: شما بیایید خاطراتتون رو برای مردم تعریف کنید تا مردم اون جنبه دیگه زندگی بچه های جنگ رو هم بشناسن. این خاطره رو من اونجا تعریف کردم: یه رو داشتیم با ماشین می رفتیم یکی از جلسات سپاه. سر یه چراغ قرمز پیرمرد گل فروشی با یه کالسکه ایستاده بود.منوچهر داشت از برنامه ها و کارهایی که داشتیم می گفت.ولی من حواسم به پیرمرد بود (شاید چون من رو یاد پدربزرگم می انداخت) منوچهر وقتی دیده بود حواسم به حرفهاش نیست،نگاهم رو دنبال کرده بود و فکر کرده بود دارم به گل ها نگاه می کنم.توی افکار خودم بودم که احساس کردم پاهام داره خیس می شه!! نگاه کردم دیدم منوچهر داره گل ها رو دسته دسته می ریزه رو پاهای من! همه گل ها رو خرید!! بغل ماشین ما ، یه خانوم و آقا تو ماشین بودن. خانوم خیلی بد حجاب بود، به شوهرش گفت: خاااااک بر سرت!!! این حزب اللهی ها رو ببین همه چیزشون درسته! منوچهر یه گل برداشت گفت: اجازه هست: گفتم: آره.داد به اون آقا و گفت: این رو بدید به اون خواهرمون! اولین کاری که اون خانوم کرد این بود که رژ لبش رو پاک کرد و روسریش رو کشید جلو!!! به اندازه 2-3 چراغ همه داشتند ما رو نگاه می کردن!!!




بعد از جنگ غیر از ترکش هایی که با جراحی از تن منوچهر خارج شده بود بیشتر از 80 تا ترکش تو بدنش بود، از فرق سر تا نوک پا.بدترینش چند تا بود که دور قلبش فرو رفته بود و با کمی حرکت می تونست بکشتش!چند تاش هم خورده بود تو ریه چپش و سوراخ سوراخش کرده بود. از طرفی هم وقتی تو شلمچه شیمیایی زدن منوچهر با اینکه شکمش پر ترکش بوده و خونریزی داشته، ماسکش رو در میاره و می گذاره رو صورت یه بسیجی مجروح و اون رو تا دم ماشین کول می کنه و بعد خودش بیهوش می افته. همونجا بود که شیمیایی شد و به خاطر جراحت شکمش بعداً دچار 3 تا سرطان شد.سرطان ریه،سرطان دستگاه گوارش و سرطان خون! این ها هر کدومش به تنهایی می تونه یکی رو از پا در بیاره چه برسه به اینکه 3 تاش با هم باشه!!! 10 سال تحمل درد بدون حتی یک ناله!10 سال نه می تونست مثل بقیه آدم ها بخوره، نه بخوابه، نه حتی نفس بکشه! 10 سال نشسته خوابید و از شدت سوزش و تورم آب هم نمی تونست بخوره.تو این مدت نشد که یک بار نفس بکشه و بازدمش خون نباشه و با این همه باز هم ناله نکرد!!! پای عهدش ایستاده بود و با خدای خودش عشق بازی می کرد. من هم سعی می کردم صبر کنم و محکم باشم! تا شب آخر هیچ وقت جلوش گریه نکردم! همه زندگی من منوچهر بود و زندگی بدون منوچهر مـــــرگ!!! نمی خواستم ناامیدش کنم، باید بهش روحیه می دادم. چون بوی سخر کردنی براش ضرر داشت به بهونه سرخ کردن پیاز رو پشت بوم می رفتم و گریه می کردم!! بعد از شهادتش تا چند وقت فریزر ما پر پیاز سرخ کرده بود. اواخر به من می گفت:فرشته این پیاز ها خوردن داره چون با اشک چشم های تو قاطی شده!!! همیشه به خدا می گفتم: خدایا! من تحمل هر سختی رو دارم غیر از نبودن منوچهر، منوچهر رو از من نگیر! همیشه دعا می کردم شهید نشه. شب آخر به من گفت:شاید مردم به امثال من مدیون باشن اما ماها خیلی به شما بدهکاریم، خیلی به خاطر من سختی کشیدی. گفت: فرشته من یه معامله ای با خدا کردم، حالا اون معامله کامل شده.فقط تو مانع شهادت منی،از من دل بکن!! تو راضی بشی من دیگه شهید می شم! گفتم:این حرف ها چیه منوچهر؟ ما همه سختی ها رو با هم گذروندیم این یکی رو هم می گذرونیم. گفت:نه فرشته!دیگه خسته شدم!

منوچهر فقط از دولت و مسئولین دلگیر نبود، بی وفایی مردم عذابش می داد! می گفت: فکر نمی کردم مردم به این زودی بهمان پشت کنند! می گفت: چرا برای مردم سهمیه فرزندان شهید مشغولیت است ولی سهمیه ورزشکاران مشغولیت نیست؟!! چرا مردم از دیدن عکس شهدا خسته می شوند ولی از دیدن عکس ورزشکاران نه؟! مگر ما کمتر از ورزشکاران برای این پرچم زحمت کشیدیم؟کمتر از اون ها باعث سرافرازی ایران شدیم؟


گفت: فرشته خستــــــــــــه ام! اگر تو راضی بشی من می رم! گفتم:آخه چطور؟ چطور از تو دل بکنم؟؟ تو همه زندگی منی، من فقط یاد گرفتم به تو دل ببندم، دل کندن رو یادم ندادی منوچهر!! ولی به خودم گفتم: این خود خواهیه. تو که ادعای عاشقی می کنی، حاضری منوچهر باشه ولی درد بکشه؟ به خدا گفتم: خدایا! من می خوام منوچهر راحت باشه.اما خودم رو گول می زدم، چون می دونستم راحتی منوچهر تو این دنیا امکان نداره. راضی شدم به رفتنش، اما هنوز هم نمی فهمم چطور؟! آخه نمی تونستم دوریش رو تحمل کنم، هنوز هم بعد از این همه سال نمی توانم!


می گفت: وقتی من را گذاشتید توی قبر،یک مشت خاک بپاش به صورتم

پرسیدم چرا؟

گفت: برای اینکه به خودم بیایم و ببینم دنیایی که بهش دل بسته بودم و به خاطرش معصیت می کردم یعنی همین.








sahebzaman.org





منبع: انجمن هاي سياسي مذهبي فرهنگي نورآسمان



http://www.nooreaseman.com/forum260/thread46283.html



تبادل لينك

هیچ نظری موجود نیست: