۱۳۹۱ آذر ۸, چهارشنبه

علی اکبر [خاک بر سر دنیا.خاک بر سر زندگی]






علی اکبر حسین علیه السلام ..














علی لباس رزم به تن کرده است.پیوند قلبی که میان تو و اوست چنان بی قرارت می کند که خود را بر زمین می کشی تا از شکاف خیمه، رفتن او را تماشا کنی.دلت نمی خواهد خودش به وداع بیاید.دوست داری از پشت پرده بدرقه اش کنی.مقابل پدر می ایستد.اجازه میدان می گیرد.امام به اطراف میدان می نگرد.چگونه می تواند علی را عزیزترین محبوبش را در میدان بیداد رها کند.سنگین ترین لحظه پدر فرا رسیده است.جوابی نمی دهد.علی اکبر راسخ و مصمم اجازه می خواهد.امام نگاهش را برمی گرداند.اشک صورتش را خیس می کند.سری تکان می دهدو علی مسرور و بی قرار سوار بر عقاب به میدان می تازد.صدای امام دل عرش را به لرزه در می آورد:


خدایا! بی رحمی این سپاه کفر را شاهد باش.اینک جوانی را به سوی آنان فرستادم که در سیماو منطق شبیه ترین مردم به پیامبرت می باشد.

پدر درست می گوید.هروقت دل شما برای پیامبر تنگ می شد.هروقت شما خاندان رسالت هوای پیامبر می کردید به تماشای علی اکبر مشغول می شدید.علی شبیه ترین انسان به رسول الله بود.این را پدر همیشه،همه جا می گفت و اینک او در میانه میدان قرار گرفته است.با پیکاری سخت و نبردی جانفرسا انبوهی از سپاه عبیدالله را به خاک می اندازد.لحظاتی می گذرد.علی اکبر برمیگردد.به سوی پدر می شتابد.چند قدمی خیمه تو! صدای دلنشین علی را برای آخرین بار می شنوی:"پدر جان!تشنگی مرا می کشد.سنگینی سلاح مرا به رنج افکنده آیا اندکی آب در دسترس هست؟" فقط لرزش شانه های پدر را می بینی.دلت می خواهد صدای او را نشنوی و مظلومیت سهمگین او را شاهد نباشی.ولی می شنوی که: امان از تنهایی!پسرم علی!به میدان برگرد که به زودی از جام جدت رسول الله سیراب خواهی شد!


دلت می سوزد.پیش از آنکه برای تنهایی و غربت سیدالشهدا اشک بریزی، به حال محرومیت خود می گریی! تو در کنج خیمه، در سایه ای تنها،نشسته باشی و علی اکبر میان میدان، زیر شعله های وحشی خورشید! جهاد دوم آغاز شده است.غبارها در میدان به هم آویخته اند.دیگر چیزی نمی بینی جلوی چشمانت سیاه می شود.هیچ چیز نمی بینی.فقط صدای ناله ای می شنوی.دعا می کنی صدای علی نباشد.دعا می کنی اشتباه کرده باشی:"پدر! علی را دریاب!" لب های خود را بر هم می گزی.سرت را به شدت می فشاری.می خواهی به خود بفهمانی که توهم است.تب بر تو فشارآورده.ولی شیهه ذوالجناح چیز دیگری می گوید، امام به میدان می تازد.صورت بر صورت علی می گذارد و می فرماید:

علی جان! خدا مردمی را که تو را کشتند، بکشد! دیگر پس از تو خاک بر سر دنیا.خاک بر سر زندگی!


باز هم می خواهی شهادت علی را باور نکنی.نباید باور کنی.باور این مطلب به تو اجازه تنفس نخواهد داد.صدای شیون زینب بند دلت را پاره می کند:"علی! علی اکبرم!...".کسی دست زینب را می گیرد.او را از پیکر خونین علی جدا می کند.با چه توانی؟با چه قدرتی؟چه کسی توانسته است زینب را از علی اکبر جدا کند؟چه کسی توانسته است دست های بانو را از گردن علی رها کند؟...باید بدانی چه کسی زینب را آرام کرده است.شکاف پرده جواب تو را خواهد داد.نگاه می کنی، جسد خونین علی به خیمه شهدا آورده شده است و دست های زینب در دست حسین قرار گرفته است. بی تاب می شوی و سر بر تیرک خیمه می کوبی. دعا می کنی که هیچ وقت بیدار نشوی.





منبع:کتاب باغ سیب درخت شکیب(محبوبه زارع)




daricheh89.mihanblog.com






منبع: انجمن هاي سياسي مذهبي فرهنگي نورآسمان



http://www.nooreaseman.com/forum342/thread46368.html



تبادل لينك

هیچ نظری موجود نیست: