۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه

هميشه با علي بساط ِ خنده جور بود...


هميشه با علي بساط ِ خنده جور بود.

هر جا مي رفت ، تا همه را از خنده روده بر نمي کرد دست بردار نبود

يک بار ميگفت: ديشب حال ِ خدا رو کردم تو قوطي! نصف ِ شب بلند شدم يه وضوي محکم گرفتم ، عطر و گلاب زدم و سجاده رو پهن کردم ... بعد تخت گرفتم خوابيدم تا صبح!

تنها چيزي که بهش نمي خورد معنويت بود. هر وقت براي نماز شب بيدارش مي کرديم ميگفت: قرصشو خوردم و مي خوابيد! 3 ساعت مانده بود تا اذان صبح کورمال کورمال مي رفتم براي تجديد ِ وضو ... که يه دفه افتادم توي يه چاله و صداي آخ کسي خواب را از سرم پراند ... داشتم از تعجب شاخ در مي آوردم.علي بود

براي خودش قبري کنده بود ... قسمم داد تا زنده است رازش را به کسي نگويم ... يک ربع مانده به اذان ِ صبح وارد چادر مي شد و مي خوابيد و ما هميشه فکر مي کرديم ... -

هميشه مي گفت: از اين ترکش هاي نازک نارنجي خوشم نمي آيد.دوست دارم يک تير بخورد اينجا و 3 ساعت دست و پا بزنم و با دست حنجره اش را نشان مي داد ... سر آخر توي کربلاي 1 فقط يک تير خورد آن هم درست به حنجره اش.زمان گرفتيم 3 ساعت دست و پا مي زد .

خاطره اي از علي خوش گوش

کتاب ِ بچه هاي محله ي تو و من






ادامه مطلب ....



http://www.nooreaseman.com/forum260/thread50672.html



منبع:انجمن هاي سياسي مذهبي فرهنگي نورآسمان



تبادل لينك



به گروه اسلامی ما در گوگل بپیوندید تا همیشه با هم باشیم


هیچ نظری موجود نیست: