۱۳۹۱ دی ۶, چهارشنبه

صومعه‌ای که امام باقر(ع) به آنجا رفت


صومعه‌ای که امام باقر(ع) به آنجا رفت









امام صادق(ع) مى‌فرماید: هشام بن عبد الملک به والى مدینه ‌نوشت که محمد بن على را به شام بفرستد، امام صادق(ع) مى‌فرماید: پدرم از مدینه خارج شد و من نیز به اتفاق پدرم خارج شدم تا به مدین، شهر حضرت‌ شعیب رسیدیم و در آنجا صومعه بزرگى دیدیم که نزد درب آن، مردمى بودند که ‌لباس‌هاى پشمى خشن بر تن داشتند.



ما نیز مثل آن‌ها لباس پوشیدیم و با آن‌ها رفتیم و وارد صومعه شدیم، پیرمردى را دیدیم که از شدّت پیرى، ابروانش روى چشمانش‌ افتاده بود، نگاهى به ما کرد و به پدرم گفت: از ما هستى یا از امت مرحومه؟



پدرم جواب داد: نه، بلکه از امت مرحومه هستم.



پرسید: از عالمان آن‌هایى یا از جاهلان آن‌ها؟



فرمود: از عالمان آن‌ها.



پیرمرد گفت: مى‌توانم پرسش‌هایى از تو بکنم؟



فرمود: هر چه مى‌خواهى بپرس.



پرسید: به من بگو آیا وقتى که اهل بهشت از نعمت‌هاى بهشتى مى‌خورند، از آن‌ها چیزى کم مى‌شود؟



جواب داد: خیر.



پرسید: مثل و مانند آن‌ها در دنیا چیست؟



فرمود: آیا تورات، انجیل، زبور و قرآن این گونه نیستند که هر چه از آن‌ها استفاده‌ شود، کم نمى‌شوند؟



آن مرد گفت: آرى، تو از عالمان هستى.



سپس پرسید: آیا اهل بهشت به بول و غائط، نیاز پیدا مى‌کنند؟



فرمود: خیر.



پرسید: مثل آن در دنیا چیست؟



فرمود: جنین است در شکم مادر که مى‌خورد و مى‌آشامد و به بول و غائط، نیاز پیدا نمى‌کند.



آن مرد گفت: راست گفتى و سؤال‌های زیادى کرد و پدرم پاسخ داد تا اینکه پرسید: دو برادر، دو قلو به دنیا آمدند و در یک ساعت نیز مردند، ولى یکى  150 سال ‌عمر کرد و دیگرى 50 سال، اینها چه کسانى بودند؟ و داستانشان چه بود؟



پدرم فرمود: آن دو «عزیز» و «عزره» بودند که خداوند عزیر را در 20 سالگى به ‌پیامبرى مبعوث کرد و بعد او را 100 سال میراند، سپس زنده کرد و 30 سال دیگر نیز زندگى کرد و با برادرش در یک روز مردند.



در این هنگام پیرمرد غش کرد و پدرم برخاست و از صومعه خارج شدیم.



عده‌اى از مردم دنبال ما آمدند و گفتند: پیرمرد شما را مى‌خواهد.



پدرم فرمود: ما با او کارى نداریم و اگر او با ما کارى دارد، نزد ما بیاید.



برگشتند و پیرمرد را آوردند و در مقابل پدرم نشاندند، رو کرد به پدرم گفت: نامت چیست؟ فرمود: محمّد.



پرسید: محمّد پیامبر؟ فرمود: خیر، بلکه پسر دخترش هستم.



پرسید: نام مادرت چیست؟ فرمود: فاطمه.



پرسید: پدرت کیست؟



  فرمود: على.



گفت: تو فرزند کسى هستى که در عبرانى اسمش «ایلیا» است و در عربى‌ «على»؟



فرمود: آرى.



پرسید: فرزند کدامیک از پسرانش هستى؛ شبّر یا شبیر؟



فرمود: شبیر (حسین).



در این هنگام پیرمرد، شهادتین را به زبان آورد و مسلمان شد.





ادامه مطلب ....



http://www.nooreaseman.com/forum303/thread47006.html



منبع:انجمن هاي سياسي مذهبي فرهنگي نورآسمان



تبادل لينك



به گروه اسلامی ما در گوگل بپیوندید تا همیشه با هم باشیم


http://ifttt.com/images/no_image_card.png mahdishata

هیچ نظری موجود نیست: