قرار گذاشته بودیم هر شب یکی از بچه های چادر رو در مراسم (جشن پتو) بزنیم.
یه روز گفتیم:(ما چرا خودمون رو میزنیم؟)
واسه همین قرار شد یکی بره بیرون و اولین کسی رو که دید بکشونه توی چادر;به همین خاطر یکی از بچه ها رفت بیرون و بعد از مدتی با یه حاج آقا اومد داخل.
اول جا خوردیم,ولی خوب دیگه کاریش نمی شد کرد.گفت:(حاج آقا بچه ها یه سوال دارن.)
گفت:(بفرمایید و.... .)
یه مدت گذشت;داشتم از کنار یه چادر رد می شدم که یهو یکی صدام زد,تا
به خودم اومدم,هفت هشت تا حاج آقا ریختن سرم و یه جشن پتوی حسابی...
یه روز گفتیم:(ما چرا خودمون رو میزنیم؟)
واسه همین قرار شد یکی بره بیرون و اولین کسی رو که دید بکشونه توی چادر;به همین خاطر یکی از بچه ها رفت بیرون و بعد از مدتی با یه حاج آقا اومد داخل.
اول جا خوردیم,ولی خوب دیگه کاریش نمی شد کرد.گفت:(حاج آقا بچه ها یه سوال دارن.)
گفت:(بفرمایید و.... .)
یه مدت گذشت;داشتم از کنار یه چادر رد می شدم که یهو یکی صدام زد,تا
به خودم اومدم,هفت هشت تا حاج آقا ریختن سرم و یه جشن پتوی حسابی...
ادامه مطلب ....
http://ift.tt/1V4mVoq
منبع:انجمن هاي سياسي مذهبي فرهنگي نورآسمان
تبادل لينك
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر