نصب حَجَرُ الاَسوَد توسط امام زمان (عج)
استاد شیخ مفید، جعفر بن محمد بن قُولَوَیه روایت کرده است که چون قَرامِطَه (طایفه ای هستند که به امام موسی کاظم علیه السّلام عقیده ندارند و پسر بزرگ امام صادق علیه السّلام یعنی اسماعیل را قبول دارند، لذا آنها را اسماعیلیه گویند و پیروان حسن صباح که آمها را باطنیان گویند بر این مذهب بودند) بی دین کعبه را خراب کردند و حجرالاسود را به کوفه آورده و در مسجد کوفه نصب کردند و در سال 337 قمری که اوایل غیبت کبری بود، خواستند که حجرالاسود را به کعبه بر گردانند و در جای خود گذارند، من به امید ملاقات حضرت صاحب الزمان (عج) در آن سال اراده حج نمودم، زیرا در احادیث صحیحه وارد شده است که حجرالاسود را کسی به غیر امام معصوم علیه السّلام نصب نمی کند، چنانچه قبل از بعثت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم که سیلاب کعبه را خراب کرد، آن حضرت حجرالاسود را نصب نمود، و در زمان حجّاج که کعبه را بر سر عبدالله، پسر زبیر خراب کرد، چون خواستند بسازند و حجرالاسود را نصب کنند، هر کس حجرالاسود را در مکانش می گذاشت می لغزید و قرار نمی گرفت و می افتاد، تا اینکه امام زین العابدین علیه السّلام
آن را به جای خودش گذاشت و قرار گرفت.
به همین خاطر در آن سال متوجه زیارت خانه خدا شد و چون به بغداد رسیدم بیماری بسیار سختی گرفتم به طوری بر جان خودم ترسیدم و نتوانستم به زیارت خانه خدا بروم، به ناچار نایب گرفتم و مردی از شیعیان را به نام ابن هِشام انتخاب کردم و نامه ای نوشتم خدمت امام زمان (عج) و در آن تقاضا کرده بودم که مدت عمر من چند سال است؟ و آیا از این بیماری نجات خواهم یافت یا با این بیماری خواهم مرد؟ نامه را مهر و موم کرده و به ابن هشام دادم، و گفتم این نامه را به کسی بده که حجرالاسود را به جای خودش نصب می کند و جواب نامه را بگیر و بدان که تو را برای همین کار به خانه خدا میفرستم.
ابن هشام گفت چون داخل مکه شدم، به خاطر اینکه بتوانم در هنگام نصب حجرالاسود، راحت تر ببینم و ازدحام و شلوغی مردم مانع دیدن من نشود، تا کسی که حجرالاسود را در مکانش می گذارد ببینم، مبلغی را به خدمتکاران کعبه دادم و آنها هم مرا در میان گرفتند و حمایت کردند و من می دیدم که هر کسی می آمد و حجرالاسود را می گذاشت، حرکت می کرد و می لغزید و در جای خودش قرار نمی گرفت تا اینکه دیدم جوان خوشرو و خوشبو و خوش مویِ گندم گونی پیدا شد و حجرالاسود را از دست آنها گرفت و در جای خودش نصب کرد و جای گرفت و دیگر حرکت نکرد، مردم خوشحال شدند و صدا بلند کردند و بعد از آن روانه شدند و از مسجد بیرون رفتند و آن جوان هم رفت و من از پشت سر آن جوان حرکت کردم و دویدم و چشم از او برنداشتم و مردم را می شکافتم و از جانب راست و چپ دور می کردم و به طوری که مردم گمان می کردند که من دیوانه ام و همین طور به حرکت ادامه دادم تا اینکه آن جوان از میان جمعیت بیرون رفت و در نهایت آهستگی و وقار حرکت می کرد و من هرچه می دویدم به او نمی رسیدم و چون به جایی رسید که به غیر من و او کسی نبود، آن جوان ایستاد و متوجه من شد و گفت هاتِ ما مَعَکَ (بده آنچه را با خود داری) من نامه را به او دادم، و او بدون اینکه نامه را باز کند و بخواند گفت: قُل لَهُ لاخَوفَ عشلَیکَ فی هذِهِ، العِلَّةِ، وَ یَکُونُ ما لابُدَّ مِنهُ بَعدَ ثَلاثِینَ سَنَةً (به او بگو، ب تو ترسی در این علت بیماری نیست، و خوب می شوی و مرگ تو بعد از 30 سال دیگر خواهد بود) چون این کلام را شنیدم ترس بر من وارد شد به طوری که نمی توانستم حرکت کنم، چون از خانه خدا برگشتم و به نزد ابن قُولَوَیه رسیدم و جریان را گفتم، بر علم و یقین او افزود (و بعد از این بیماری سلامتی خود را بازیافت) و به زندگانی خود ادامه داد تا سال 376 قمری که وصیت کرد و کفن و حنوط و ضروریات سفر آخرت را تهیه کرد و سعی کامل در این امور کرد و مردم به او می گفتند: چرا این قدر اضطراب و ترس داری، امید است که خداوند به فضل و احسانش تو را به سلامت بدارد، او گفت: مولای من مرا وعده کرده است، و او در همان تاریخ از دنیا رفت.
(منتهی الامال، ج 2، ص 794 ، بحار، ج 96، ص 226 ، الخرائج، ج 1، ص 472 و غیبة الطوسی، ص 313)
منبع
ادامه مطلب ....
http://www.nooreaseman.com/forum296/thread59108.html
منبع:انجمن هاي سياسي مذهبي فرهنگي نورآسمان
تبادل لينك
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر