۱۳۹۳ شهریور ۵, چهارشنبه

طلاق عرش خدا را می لرزاند...









کمی بخاری کلاس را زیاد کردم، سرد بود.

تمام بچه های کلاس بودند جز الینا. میدانستم همیشه مادر آشفته اش دیر می آید و دستش را رها میکند و میرود.

موضوع کلاس سوره “ناس” بود،قرآن هارا که جمع کردیم، بچه ها یکی یکی نقاشی هایِ جلسه پیش را نشان میدادند

و برچسبِ ستاره میچسباندم، آنقدر ذوق داشتند کـه انگارستاره ای از آسمان در دستانشان است.

نیم ساعت گذشته بود و بچــه ها “خناسی” که برایشان داستانشرا گفته بودم میکشیدند(شیطان کوچکی

که انسان ها را به اعمال بد فرامیخواند) . حینِ نقاشی، از خناس میگفتم،

در پاسخ به سوال یکی از بچه ها که گفته بود خناس چه شکلی است؟

میگفتم شیطان هر کسی شاید یک شکل باشد … بداخلاق است، زشت است و تنها با نام خدا فرار میکند…

صدای ِ گریه الینا در راهرو پیچید، مثل همیشه مادرش با عصبانیت ایستاده بود و نگاهش میکرد، الینا کنج دیوار هق هق میکرد و اشک میریخت.

دستش را گرفتم، کشید… دوست نداشت حرف بزند.

آرام نشستم و گفتم: “الینا؟خاله رو دوست داری؟”

سرش را به تایید تکان داد، مادرش شروع کرد به داد زدن که:”خاله رو اذیت نمیکنی تا بیام!!”

گفتم:” خواهش میکنم…!! شما بفرمایید”

عصبانیتم را نشان نمیدادم. میدانستم دعواهایِ پدر و مادرش به انتها رسیده بود. اما انتهایی تلخ به نام ِ طلاق!

نه از روی کتاب داستانش میخواند، نه شعر حفظ کرده بود ، نه حرف میزد…

اما خناس را خوب میکشید؛ چهره ای سیاه و قرمز، با دندان هایی بزرگ، دهانی گشاد و ابروانی خشمگین. این کودکِ هشت ساله خوب میداند

شیطان آدم ها چگونه است… این برایم درد داشت! برایش دو ستاره زدم اما لبخندی نزد…

آن روز، آخرین باری بود کــه الینا را میدیدم.دیگر مزاحمِ دادگاهِ مادرش نبود تا در کلاسِ قرآن همبازی ما باشد.













منبع: وبلاگ دلپریزاد






ادامه مطلب ....



http://ift.tt/1zGN1lZ



منبع:انجمن هاي سياسي مذهبي فرهنگي نورآسمان



تبادل لينك



به گروه اسلامی ما در گوگل بپیوندید تا همیشه با هم باشیم


هیچ نظری موجود نیست: