۱۳۹۱ بهمن ۱۳, جمعه

دنیا از نگاه شهید عبدالله میثمی


به بهانه سالگرد شهادت شهید عبدالله میثمی؛















زیارت با دست‌های بسته / دنیا از نگاه شهید عبدالله میثمی















در بیان مقام و منزلت شهید همین کافی است که خداوند خطاب به شهید می‌گوید: «مِن الحی الذی لایَموت، اِلی الحی الِذی لایَموت...









«خبرگزاری دانشجو»، دوازدهم بهمن ماه مصادف است با سالروز شهادت روحانی شهید عبدالله میثمی که به عنوان نماینده امام خمینی(ره) در قرارگاه خاتم‌الانبیا(ص) یعنی قرارگاه مرکزی و هدایت کننده نیروهای بسیج و سپاه برگزیده شد؛ علاوه بر این به علت حضور در خط مقدم جبهه نبرد به «روحانی خط مقدم» معروف بود.




9 بهمن 1365 در منطقه عملیاتی کربلای 5، هنگامی که عبدالله جهت تجدید وضو از سنگر خارج می‌شود، ترکشی به سرش اصابت کرده و سه روز بعد به آرزوی دیرینه‌اش می‌رسد؛ پیکر مطهر این شهید در گلستان شهدای اصفهان در قطعه حمزه سیدالشهدا آرام گرفته است.



در ادامه گزیده‌ای از کتاب «عبدالله» نوشته سید علی بنی لوحی آمده که شامل خاطرات و سخنان شهید بزرگوار است.



بنده خدا – مادر شهید



شب تولد حضرت امیرالمومنین علیه‌السلام، عبدالله به دنیا آمد. از بیمارستان به خانه آمدیم. پدربزرگش، نامی را از قبل انتخاب کرده بود، ولی پدرش اصرار داشت اسم پسرانش به کلمه «الله» ختم شود. هیچ کدام حاضر نبودند کوتاه بیایند. قرار شد با قرآن استخاره کنیم. استخاره کردیم، این آیه آمد: «انّی عبدالله آتانی الکتاب و جعلنی نبیا»



نامش را عبدالله گذاشتیم؛ همان طور که قرآن راهنمایی‌مان کرده بود. هر بار که می‌خواستم به او شیر بدهم، بسم الله را فراموش نمی‌کردم و سعی می‌کردم با وضو باشم.




هیئت برای عزاداری – پدر شهید



در همان دوران نوجوانی، روزی آمد و گفت: «می‌خواهم یک هیئت برای بچه‌های همسن و سال خودم درست کنم تا بتوانیم عزاداری کنیم.» خوشحال شدم و تشویقش کردم.



چون قرار بود هیئت برای کودکان و نوجوانان باشد، نامش را گذاشتیم «هیئت رقیه خاتون»؛ در ابتدا تعداد بچه‌هایی که می‌آمدند کم بود. عبدالله برای اینکه بتواند تعداد بیشتری را جذب کند، گفت که هر کس می‌خواهد به هیئت بیاید، باید یک نفر دیگر را هم با خود بیاورد.



به مرور تعداد بچه‌ها زیادتر شد. در حقیقت، آن هیئت شروع طلبگی بسیاری از بچه‌ها و نوجوانان محل بود. عبدالله، برادرش و مصطفی ردانی پور از همین هیئت شروع کردند و با هم به حوزه علمیه قم رفتند. به مرور دامنه فعالیت عبدالله بیشتر شد.



هر جمعه بچه‌ها را جمع می‌کرد و به نماز جمعه می‌برد. بعد از نماز هم، همه مهمان ما بودند. غذایی تهیه می‌شد و دور هم، در کمال سادگی، ناهار می‌خوردیم. محرک و مشوق اصلی تمام این برنامه‌ها، فقط عبدالله بود.



در آن زمان می‌گفتند طلبه‌ای که وارد سیاست شد، از عبادت کم می‌آورد. عده‌ای هم بودند که فقط به عبادت و راز و نیاز توجه داشتند و به کلی خود را از مسائل سیاسی کنار نگه می‌داشتند، ولی او با رفتار و اعمالش، الگو و سرمشقی برای هر دو دسته بود؛ الگو و سرمشقی که نشان می‌داد مبارزه و تعبد منافاتی با هم ندارد و دقیقاً مکمل یکدیگر هستند.



مبارز زیرک



از همان لحظه که وارد زندان شدم، شکنجه‌ها شروع شد. با شلاق، توهین، باتوم و خلاصه هر کار که می‌توانستند، کردند تا اطلاعات تازه‌ای بدست بیاورند. به امام زمان علیه‌السلام متوسل شدم و نیرو و قدرت تحمل شکنجه را پیدا کردم.



در بازجویی‌ها، خودم را به نادانی و جهالت زدم و هر چه می‌پرسیدند، جواب‌های پرت و پلا می‌دادم، به طوری که مأمور شکنجه و بازجویم، با هر جوابی که می‌دادم، با هر چه که دم دستش بود، به سرم می‌زد و می‌گفت: خاک بر سرت! تویِ بی سواد، تویِ جاهل، تویِ نفهم جزو طرفداران [امام] خمینی هستی؟ شما جاهل‌ها را گیر می‌آورند و فریبتان می‌دهند.



وقتی دیدند با شکنجه نمی‌توانند چیزی بدست بیاورند، مرا با یک کمونیست هم‌سلول کردند. آن کمونیست هم که نجس محسوب می‌شد، بنابراین اگر آب می‌آوردند، اول او می‌خورد تا من نتوانم آب بخورم. اگر غذا می‌آوردند دست به غذا می‌کشید تا من نتوانم بخورم. اگر نماز می‌خواندم، مسخره‌ام می‌کرد. راز و نیاز که می‌کردم به شکل‌های مختلف آزار می‌رساند.



تا این که یک شب جمعه، وقتی آن کمونیست خواب بود، بیدار شدم. دعای کمیل را خواندم. تا رسیدم به این جمله که: «خدایا! اگر در قیامت بین من و دوستانت جدایی بیندازی و بین من و دشمنانت جمع کنی، چه خواهد شد.» هرچه کردم نتوانستم خودم را کنترل کنم. دلم شکست و ناله‌ام بلند شد. بغضم ترکید و گریه فراوانی کردم. وقتی سرم را بلند کردم، دیدم همان کمونیست سرش را گذاشته کف سلول و گریه می‌کند. به لطف خدا او هم متوجه خدا شده بود.



سرباز امام زمان (عج)– مادر شهید



اولین کسی که عبدالله را بعد از دستگیری دید، مادرم بود. تلفن زد و گفت: من عبدالله را دیدم؛ شما هم اگر می‌خواهید ملاقاتش کنید، بیایید. شناسنامه فراموشتان نشود.



حرکت کردیم به سمت تهران. روز ملاقات، پدرش را به داخل زندان راه دادند، ولی به من اجازه ورود ندادند. اسم عبدالله در شناسنامه من نبود. هر چه گفتم مادرش هستم، قبول نکردند. جریان را به مادرم گفتم، گفت: این‌ها همین طور هستند. اگر حرفی زدند، دیگر جای چانه زدن ندارد. قبول نمی‌کنند.



مگر دلم راضی می‌شد که عبدالله را ندیده، برگردم اصفهان؟! توکل کردم به خدا و یک بار دیگر مراجعه کردم. این بار شماره شناسنامه مرا با شماره شناسنامه ذکر شده در شناسنامه عبدالله مقایسه کردند و اجازه دادند.



صورتش نورانی شده بود؛ لاغر و ضعیف، یک تکه استخوان، گردنش را با پارچه سفیدی بسته بود و لبخند مثل همیشه روی صورتش بود. پرسیدم چه شده عبدالله؟



گفت: «محاکمه کردند و پنج سال زندان برایم بریدند.»



گفتم: ناراحت نباش! تو اگر سرباز امام زمان علیه‌السلام هستی، همان امام زمان به تو کمک می‌کند. فکر کن در دانشگاه تحصیل می‌کنی.



زیارت با دست‌های بسته



دو عاشورا در زندان قصر بودم. عاشورای اول بین منافقین و عاشورای دوم در بند عادی و بین خلافکارها.



در عاشورای اول مظلومیت اهل بیت علیهم السلام را لمس کردم؛ منافقین را دیدم که تا چه حد از اسلام دور مانده‌اند و چه ادعایی هم درباره فکر کردن و روشنفکر بودن داشتند.



در عاشورای دوم خلافکارها چنان مراسمی برگزار کردند و سینه‌ای زدند و گریه‌ای کردند که مرا منقلب نمودند؛ لذتی که آن شب در زندگی بردم، بزرگ‌ترین لذت در تمام زندگیم بود.



مدتی گذشت. بشدت دلم برای زیارت حضرت معصومه علیها السلام تنگ شده بود. از خدا خواستم توفیق دیدن بارگاهش را نصیبم کند. همان روز بخشنامه شد که زندانیان هر استان را به همان استان منتقل کنند. قرار شد ما را به اصفهان منتقل کنند. در راه اصفهان، از کنار شهر قم رد شدیم و موفق به دیدن مناره و گنبد حضرت معصومه علیها السلام شدم؛ با همان حالت دست بسته، خدمت حضرت سلام دادم و زیارتنامه خواندم.



در محضر شهید دستغیب - سید علی بنی لوحی



برای دیدار آیت الله دستغیب از یاسوج به شیراز رفتیم. آقا عبدالله می‌گفت: «شخصی که 40 روز عالم نبیند، «قسی‌القلب» می‌شود؛ دیدار علما و رفت و آمد با علما، خودش رقت قلب می‌آورد.»

در مسیر رسیدن به شیراز حرف‌های قشنگی رد و بدل می‌شد و بیشتر مصطفی تلاش می‌کرد آقا عبدالله را به حرف بکشد: «آخرت جدای از این ساعت ما نیست. آخرت همین است. منتهی حقیقت این ساعت ما است. الان این لقمه‌ای را که من برمی دارم می‌گذارم در دهانم، روز قیامت همین است که تبدیل به بهشت و جهنم می‌شود منتهی حقیقتش در آن عالم بروز می‌کند. تمام این کارها یک حقیقتی دارد و یک باطنی که باطنش در قیامت ظاهر می‌شود.»

***

آیت الله دستغیب با چهره‌ای خندان ما را به حضور پذیرفتند. گوشه اتاق سماور و اسباب چای بود. خودشان برای ما چای ریخته و جلوی مان گرفتند. بعد نشسته و خوب به چهره آن دو بزرگوار [شهید عبدالله میثمی و شهید مصطفی ردانی پور] نگاه کردند؛ لبخندی دوست داشتنی از چهره ایشان قطع نمی‌شد. بعد صحبت از شهادت و مقام شهید کردند و فرمودند: در بیان مقام و منزلت شهید همین کافی است که خداوند خطاب به شهید می‌گوید: «مِن الحیّ الّذی لایَموت، اِلی الحیّ الِذی لایَموت؛ از کسی که زنده است و نمی‌میرد به کسی که زنده است و نمی‌میرد.»



چند ماهی بیشتر نگذشت که آن عارف بزرگ به دست منافقین به شهادت رسیدند.



تو باید شجاع باشی – همسر شهید



کربلای 4 بود که مرا به اصفهان آورد. آن موقع اهواز بشدت بمباران می‌شد. گفت: «اصفهان باشی خیالم راحت‌تر است.» گفتم: اهواز که باشیم هر دفعه‌ای سر می‌زنی، یک قوت قلبی می‌گیریم. گفت: «فکر نکنم دیگر بتوانم سر بزنم»، گفتم: کی می‌آیی؟! گفت: «خلفای من که هستند.» گفتم: این‌ها به جای خود؛ هر گلی یک بویی دارد. به غیر از این آیه حرف دیگری نزد: «و واعدنا موسی ثلاثین لیله و أتممناها بعشر...» گفتم: یعنی 40 روز دیگر منتظرتان باشم؟! فقط نگاه کرد.



اصفهان هم دست کمی از اهواز نداشت، بخصوص نزدیک خانه پدرم را خیلی بمب می‌زدند. هادی به مامان گفت: مامان جان نترسیدها. این قدر از این بمب‌ها زدند در اهواز و ما طوری مان نشد.



اهواز که بودیم، با صدای آمدن هواپیماها آقا عبدالله، هادی را بغل می‌کرد و می‌برد بالای پشت بام. هواپیماها را نشان می‌داد و می‌گفت: «نترسی‌ها!... این‌ها خطری ندارد... تو باید شجاع باشی!»





گزیده‌ای از سخنان شهید حجت الاسلام عبدالله میثمی:




عبور از تونل دنیا



دنیا مثل یک تونلی می‌ماند که یک عده از این تونل تاریک عبور می‌کنند، زیر پایشان را می‌بینند، یکسری چیزهایی است که یک عده خم می‌شوند، برمی دارند، یک عده دست خالی می‌روند. بعد آن طرف تونل را نگاه می‌کنند، آن طرف تونل راهی نیست که بشود برگشت. نگاه می‌کنند می‌بینند که دانه‌ها جواهر است.



آن کس که برداشت پشیمان است که چرا بیشتر برنداشت و آن کس که اصلاً برنداشت، پشیمان است که چرا برنداشته است و کلاً همه‌شان پشیمان هستند. اگر این جنگ تمام بشود و بگذرد، آن کس که شرکت کرده پشیمان است که چرا بیشتر نبوده و آن هم که نبوده پشیمان است که چرا نبوده است و نیامده.



لقای خدا



اگر کسی لقای خدا را می‌خواهد، جنت را می‌خواهد، باید از بین این پیچیدگی‌ها و مکاره حرکت کند. از راحت طلبی‌ها و آسان طلبی‌ها نمی‌توان به اوج رسید. بهشت پیچیده شده به مکاره و سختی‌هاست. ما از خدا انتظار نداشته باشیم که هر روز کار ما و امتحان ما آسان‌تر شود. از خدا بخواهیم استقامت آزمایش‌های سنگین را به ما عنایت کند که از این امتحانات سنگین سالم درآییم. روز به روز امتحانات ما شدید تر می‌شود. جنگ‌های ما شدیدتر می‌شود و ما باید استقبال کنیم.



مثل دانشجویی که ترم اول را امتحان داده و ترم دوم مشکل‌تر از ترم اول است، ولی می‌دانید چرا به استقبال می‌رود؟ برای این که می‌داند رتبه او بالا می‌رود. راننده پایه دو چرا این قدر اصرار دارد که پایه یک امتحان بدهد، چون می‌داند کمالش در پایه یک گرفتن است. ما هم باید فرهنگی را جا بیندازیم که از مشکلات استقبال کنیم و مشکلات همچون عسل برای ما شیرین باشد.



اگر بندگان خوبی باشیم، باید طالب باشیم امتحان‌های سنگین و سنگین‌تر بدهیم. «وَ اِذا ابتلی ابراهیمَ ربَّهُ بِکلماتٍ فاَتَمَّهنَّ» وقتی حضرت ابراهیم علیه‌السلام از امتحانات سنگین، موفق بیرون آمد، خدا به او گفت: «قال اِنّی جاعلُک للنّاس اِماماً» ما حالا تو را امام قرار دادیم.



شهرت خطرناک است



یکی از چیزهایی که انسان را بسیار زمین زده، حب شهرت است؛ یعنی انسان دوست داشته باشد همه او را بشناسند. الان مثلاً من وارد فلان مجلس (مثلاً مجلس خبرگان) می‌شوم. دوست دارم همه خبرگان بدانند من که هستم و کجا هستم.



این حب شهرت است که می‌خواهم همه مرا بشناسند و خطرناک است. یکی از مصیبت‌ها و زندان‌های آهنین انسان، مشهور بودن اوست. هر چه انسان کمتر مشهور بشود، بهتر است؛ به نظر من زندانی بدتر از شهرت نیست. حضرت امام در کتاب جهاد اکبرشان می‌فرمایند: «کسی که مشهور شد، دیگر نمی‌تواند خودسازی کند.»



عظمت همسران شهدا



عزیزم این دنیا را نبین. دنیای دیگری هست؛ فردا جلوی تو را می‌گیرند. خدا می‌داند چند تا از خانواده شهدا را نگاه کردم. اول بچه‌های یتیم را و بعد آن خانواده صبور را. دلم تنگ شد. بعد یادم به روز قیامت افتاد، گفتم: روز قیامت وضع دیگری است.



امروز ما به حال آنها غصه می‌خوریم، فردا آن‌ها به حال ما غصه می‌خورند. زنان شهدا آن چنان جلوه‌ای بگیرند که تمام زنان گریه کنند به عظمت آنها. برادری که نتوانسته به زندگی برسد و سر و سامان دهد و عمرش را در سپاه گذرانده است، فردا که پرده‌ها کنار می‌رود، می‌بینیم که سامان با کیست و چه کسی سامان دارد.










ادامه مطلب ....



http://www.nooreaseman.com/forum260/thread48118.html



منبع:انجمن هاي سياسي مذهبي فرهنگي نورآسمان



تبادل لينك



به گروه اسلامی ما در گوگل بپیوندید تا همیشه با هم باشیم


هیچ نظری موجود نیست: