اوایل انقلاب که از اعضای فعال انجمن اسلامی دبیرستان بودم سرم درد میکرد برای بحث کردن با جوجه کمونیستهایی که مثل ما در یک گوشه دبیرستان پرده ای با آرم سازمانشان زده و دل به چند کتاب و نشریه خوش کرده بودند میمردند برای بحث کردن.
گاهی عجب سوالهایی میپرسیدند که مجبور میشدیم یک طوری مطلب را بپیچانیم و با مقلطه کردن مفرّ و رخصتی بیابیم برای یافتن پاسخ
اما بعد از یافتن پاسخ, این ما بودیم که مثل شیر دانسته هایمان را به رخ میکشیدیم و "هل من مبارز" سرمیدادیم.
مثلا میپرسیدند: اگر آدم و هوا وجود داشته اند و تئوری تکامل داروین مزخرف بوده است پس این سیاهپوستها چگونه از جفتی سفید پوست زاده شدند؟
چگونه است که وقتی برای اولین بار "پیش قراولان" قاره استرالیا را کشف کردند مردمان بدوی در آنجا دیده اند که نمیدانستند کشتی یعنی چه.از کجا آمده بودند؟
سوالات ساده بودند و پاسخها نیز همانطور, ولی وقتی ندانسته باشی, وا خواهی ماند و پریشان میشوی و تا وقتی به پاسخ نرسی,شور جوانی و تشنگی دانستن رهایت نخواهد کرد.
بگذریم.
خداوند نصیب کرد و کتابی خواندم که برای مدتی مرا آرام کرد. کتابی که درس منطق بود.
انگار که ارستو نمایش نامه ای برای تآتر نوشته باشد در کتابش جمعی از فلاسفه گرد آورده بود و شَمسَش را بالا نشانده بود و سخن آخر را افلاطون میزد.
سی سالی گذشته است و چندان به یادش ندارم ولی همیشه اینطور آغاز میشد که موضوعی را اولین نفر پیش میکشید و با آب و تاب نظرش را برای تصدیق دیگران عرضه میکرد. که حرفی سنجیده و درست بود.
اما کسی حرفش را تصدیق نمیکرد و در ادامه نفر بعد اشکالی میگرفت و نقص و نقضی بر آن میگرفت و درست ترش را میگفت.
به ساده گی و نادانیم میخندیدم و میپنداشتم که چنین نقیض ساده ای چگونه به فکر خودم نرسیده بود و چگونه خامِ نفر اول شده بودم!
اما نفر سوم با چند جمله مرا مثل "نظر نفر دوم" بهم میریخت و با ابطال نظر قبلی, حرفی نو میزد که اینبار مو لای درزش نمیرفت.
زهی خیال باطل که بعدی در کمین او نسشته بود و همینطور بعدی ها در نوبت انتظار بودند که حرفی نوتر و استدلالی قوی تر به کرسی بنشانند.
ارسطو مرا به جایی رساند که حتم داشتم که درست ترینِ درستها نیز حتما غلط است و با چند سطر خواندن به غلط بودنش اطمینان بیشتری خواهم یافت.
از اینجا بود که فهمیدم منطقی بودن یعنی چه.
دریافتم که وقتی از درست بودن یک گزاره اطمینان دارم به معنای آنستکه هنوز کسی پیدا نشده که غلط بودنش را به من ثابت کند و احتمال اینکه غلط باشد کم نیست.
از سویی به درکی رسیدم که وقتی گزاره ای با عقلم جور در نیاید, ابتدا با دیده شک به آن بنگرم و تا دلائل محکمی بر صحت و صقم و یا مردود بودنش نیابم حتی الامکان در موردش اظهار نظر نکنم و اگر کردم شک را نیز بهمراه اظهارم انتقال دهم.
دوران جوانی بود و گذشت , اما این قصه را پایانی نیست.
در این فضای بی در و پیکر "نت" به کتابی برخوردم که یکی از هموطنان 1019 صفحه را سیاه کرده بود تا ثابت کند که زمان ظهور اسلام همه مردم لخت و پتی بوده اندو اصولا دوخت و دوزی در کار نبوده است و کسانی که توان مالی برای تهیه پارچه داشته اند تکه هایی را دور خود گره میزدند و وقت خم و راست شدن چه چیزها که هویدا نمیشد.
او در ادامه مینویسد که حجاب شرعی در عصر پیامبر فقط طوری بوده که پوشاندن شرمگاهی و قدری بیشتر را برای مردان کافی میدانسته اند و برای زنان به بخشهایی از بالاتنه نیز الطفاتی کرده بودند.
ایشان با دلیل و مدرک! ثابت کرده بودند که حتی پیامبر, ثروتمندان را لعن میکرد که تا وقتی برده گان و مردم فقیر تکه پارچه ای برای ستر عورت ندارند و از دیگران خجالت میکشند شما چگونه متکبرانه کل اندامتان را پوشانده اید و فخر میفروشید!(نقل به مضمون)
جای شکرش باقی بود که دیگران در نقد این کتاب بسیار نوشتند و آنچه را با منطق سازگار نبود به بطلان نزدیک کردند و به خیر گذشت.
اما قصه همچنان باقی بود و در ادامه متنی خواندم با عنوان" امام پیشوای سیاسی یا الگوی ایمانی" که همین متن باعث شد روزنامه ای را به تعطیلی کشیده شود.
با خود اندیشیدم که این یکی دو صفحه کجا و آن 1016 صفحه کجا؟
آن تحمل ها و نقدهای عریض و طویل به آن کتاب سخیف کجا و این بی تحملی در مقابل نوشتاری متین و صریح کجا؟
اگر چه بازهم شاخکهایم جنبیده بودند و منطقم نمیگذاشت که دربست آنرا قبول کنم اما عطشم را هنوز فرو ننشانده ام و با این عکس العمل ها بیشتر کنجکاو شده ام که کجای نوشته اش بی ربط بوده که حضرات اینگونه تعطیلی را تجویز کرده اند!
نا خودآگاه یاد اعترافات آن سلفی تواب افتادم که بیش از هزار شیعه را به دین خود درآورده بود و آموزش دیده بود که چگونه شیعیان را در کمتر از یک ساعت از راه بدر کُند.
با سوالاتی ساده همانند همانهایی که از آدم و هوا میپرسیدند.
سوالی نظیر اینکه چگونه است که اگر پیامبر اسلام قصد معرفی امیرالمومنین را به امامی مسلمین داشت چرا در همان زیارت مکه و بر بام کعبه مچ حضرت را بالا نبرد که مسلمین بلاد اسلام یکجا بر حقانیت مولا آگاه شوند و چند فرسخ آنطرفتر بر بلندای جهاز چندشتر و در میان جمعی قلیل چنین وصیتی بر مسلمین کرد؟
منطق به من میگوید که جواب چنین سوالی که من پاسخش را هنوز نمیدانم , نه از جانب بزرگان دین بلکه از هر طلبه اهل مطالعه نیز قابل شنیدن است و در شگفتم که با وجود اینهمه عالم و فقیه ,تعطیلی و پاک کردن صورت مساله چه معنا میدهد؟
در پس این تعطیلی ها با یکی دو هزار تومان و تیهیه یک ف ی ل ت ر شکن ,دری به روی جویندگان باز میشود که به دنیای "آزادی بیان" وارد شوند و جوابهایی بشنوند که عموما از جنس جوابهای عالمانه نخواهد بود.
تا اینجای قصه و در این پنجاه سال دریافته ام که رشد اندیشه و ارتقای کیفی سطح آگاهی های اجتماعی,سیاسی و فرهنگی بدون وجود آزادی بیان و در نتیجه "تضرب آراء" منطقی و شدنی نیست.
گاهی عجب سوالهایی میپرسیدند که مجبور میشدیم یک طوری مطلب را بپیچانیم و با مقلطه کردن مفرّ و رخصتی بیابیم برای یافتن پاسخ
اما بعد از یافتن پاسخ, این ما بودیم که مثل شیر دانسته هایمان را به رخ میکشیدیم و "هل من مبارز" سرمیدادیم.
مثلا میپرسیدند: اگر آدم و هوا وجود داشته اند و تئوری تکامل داروین مزخرف بوده است پس این سیاهپوستها چگونه از جفتی سفید پوست زاده شدند؟
چگونه است که وقتی برای اولین بار "پیش قراولان" قاره استرالیا را کشف کردند مردمان بدوی در آنجا دیده اند که نمیدانستند کشتی یعنی چه.از کجا آمده بودند؟
سوالات ساده بودند و پاسخها نیز همانطور, ولی وقتی ندانسته باشی, وا خواهی ماند و پریشان میشوی و تا وقتی به پاسخ نرسی,شور جوانی و تشنگی دانستن رهایت نخواهد کرد.
بگذریم.
خداوند نصیب کرد و کتابی خواندم که برای مدتی مرا آرام کرد. کتابی که درس منطق بود.
انگار که ارستو نمایش نامه ای برای تآتر نوشته باشد در کتابش جمعی از فلاسفه گرد آورده بود و شَمسَش را بالا نشانده بود و سخن آخر را افلاطون میزد.
سی سالی گذشته است و چندان به یادش ندارم ولی همیشه اینطور آغاز میشد که موضوعی را اولین نفر پیش میکشید و با آب و تاب نظرش را برای تصدیق دیگران عرضه میکرد. که حرفی سنجیده و درست بود.
اما کسی حرفش را تصدیق نمیکرد و در ادامه نفر بعد اشکالی میگرفت و نقص و نقضی بر آن میگرفت و درست ترش را میگفت.
به ساده گی و نادانیم میخندیدم و میپنداشتم که چنین نقیض ساده ای چگونه به فکر خودم نرسیده بود و چگونه خامِ نفر اول شده بودم!
اما نفر سوم با چند جمله مرا مثل "نظر نفر دوم" بهم میریخت و با ابطال نظر قبلی, حرفی نو میزد که اینبار مو لای درزش نمیرفت.
زهی خیال باطل که بعدی در کمین او نسشته بود و همینطور بعدی ها در نوبت انتظار بودند که حرفی نوتر و استدلالی قوی تر به کرسی بنشانند.
ارسطو مرا به جایی رساند که حتم داشتم که درست ترینِ درستها نیز حتما غلط است و با چند سطر خواندن به غلط بودنش اطمینان بیشتری خواهم یافت.
از اینجا بود که فهمیدم منطقی بودن یعنی چه.
دریافتم که وقتی از درست بودن یک گزاره اطمینان دارم به معنای آنستکه هنوز کسی پیدا نشده که غلط بودنش را به من ثابت کند و احتمال اینکه غلط باشد کم نیست.
از سویی به درکی رسیدم که وقتی گزاره ای با عقلم جور در نیاید, ابتدا با دیده شک به آن بنگرم و تا دلائل محکمی بر صحت و صقم و یا مردود بودنش نیابم حتی الامکان در موردش اظهار نظر نکنم و اگر کردم شک را نیز بهمراه اظهارم انتقال دهم.
دوران جوانی بود و گذشت , اما این قصه را پایانی نیست.
در این فضای بی در و پیکر "نت" به کتابی برخوردم که یکی از هموطنان 1019 صفحه را سیاه کرده بود تا ثابت کند که زمان ظهور اسلام همه مردم لخت و پتی بوده اندو اصولا دوخت و دوزی در کار نبوده است و کسانی که توان مالی برای تهیه پارچه داشته اند تکه هایی را دور خود گره میزدند و وقت خم و راست شدن چه چیزها که هویدا نمیشد.
او در ادامه مینویسد که حجاب شرعی در عصر پیامبر فقط طوری بوده که پوشاندن شرمگاهی و قدری بیشتر را برای مردان کافی میدانسته اند و برای زنان به بخشهایی از بالاتنه نیز الطفاتی کرده بودند.
ایشان با دلیل و مدرک! ثابت کرده بودند که حتی پیامبر, ثروتمندان را لعن میکرد که تا وقتی برده گان و مردم فقیر تکه پارچه ای برای ستر عورت ندارند و از دیگران خجالت میکشند شما چگونه متکبرانه کل اندامتان را پوشانده اید و فخر میفروشید!(نقل به مضمون)
جای شکرش باقی بود که دیگران در نقد این کتاب بسیار نوشتند و آنچه را با منطق سازگار نبود به بطلان نزدیک کردند و به خیر گذشت.
اما قصه همچنان باقی بود و در ادامه متنی خواندم با عنوان" امام پیشوای سیاسی یا الگوی ایمانی" که همین متن باعث شد روزنامه ای را به تعطیلی کشیده شود.
با خود اندیشیدم که این یکی دو صفحه کجا و آن 1016 صفحه کجا؟
آن تحمل ها و نقدهای عریض و طویل به آن کتاب سخیف کجا و این بی تحملی در مقابل نوشتاری متین و صریح کجا؟
اگر چه بازهم شاخکهایم جنبیده بودند و منطقم نمیگذاشت که دربست آنرا قبول کنم اما عطشم را هنوز فرو ننشانده ام و با این عکس العمل ها بیشتر کنجکاو شده ام که کجای نوشته اش بی ربط بوده که حضرات اینگونه تعطیلی را تجویز کرده اند!
نا خودآگاه یاد اعترافات آن سلفی تواب افتادم که بیش از هزار شیعه را به دین خود درآورده بود و آموزش دیده بود که چگونه شیعیان را در کمتر از یک ساعت از راه بدر کُند.
با سوالاتی ساده همانند همانهایی که از آدم و هوا میپرسیدند.
سوالی نظیر اینکه چگونه است که اگر پیامبر اسلام قصد معرفی امیرالمومنین را به امامی مسلمین داشت چرا در همان زیارت مکه و بر بام کعبه مچ حضرت را بالا نبرد که مسلمین بلاد اسلام یکجا بر حقانیت مولا آگاه شوند و چند فرسخ آنطرفتر بر بلندای جهاز چندشتر و در میان جمعی قلیل چنین وصیتی بر مسلمین کرد؟
منطق به من میگوید که جواب چنین سوالی که من پاسخش را هنوز نمیدانم , نه از جانب بزرگان دین بلکه از هر طلبه اهل مطالعه نیز قابل شنیدن است و در شگفتم که با وجود اینهمه عالم و فقیه ,تعطیلی و پاک کردن صورت مساله چه معنا میدهد؟
در پس این تعطیلی ها با یکی دو هزار تومان و تیهیه یک ف ی ل ت ر شکن ,دری به روی جویندگان باز میشود که به دنیای "آزادی بیان" وارد شوند و جوابهایی بشنوند که عموما از جنس جوابهای عالمانه نخواهد بود.
تا اینجای قصه و در این پنجاه سال دریافته ام که رشد اندیشه و ارتقای کیفی سطح آگاهی های اجتماعی,سیاسی و فرهنگی بدون وجود آزادی بیان و در نتیجه "تضرب آراء" منطقی و شدنی نیست.
ادامه مطلب ....
http://ift.tt/1ab5BM3
منبع:انجمن هاي سياسي مذهبي فرهنگي نورآسمان
تبادل لينك
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر