۱۳۹۲ اسفند ۸, پنجشنبه

ایده‌های عجیبی که عملی کردنشان مهارت شهید تهرانی مقدم بود


برگی از زندگی شهید تهرانی مقدم

ایده‌های عجیبی که عملی کردنشان مهارت حاج حسن بود







روز عجیبی بود. چند دقیقه بعد قرار بود رفتنش مثل بمب صدا کند و فکر نبودنش تن تهران را به لرزه درآورد.




این درست که سال 57 انقلاب بود و مردم درست روی پیچ تاریخ ایستاده بودند و اگر رهایش می‌کردند می‌رفت توی دل بیگانه و معلوم نبود دوباره کی بپیچد سمت استقلال و آزادی جمهوری اسلامی؛ این هم درست که انقلاب کردن کار و زحمت و بی‌خوابی و جوان انقلابی می‌خواهد.



ولی مگر یک جوان تک و تنهای 19 ساله چه قدر می‌خواست تاثیرگذار باشد؟ اصلا یک نفر کم و زیاد چه تاثیر بر اراده مردم داشت؟ مگر انقلاب پیروز نمی‌شد، اگر آن‌ روزها حسن آقا آن تصمیم انقلابی را برای زندگی‌اش نمی‌گرفت و همراه عموزاده‌هایش می‌رفت فرانسه و کانادا؟ اهل ریسک نبود که بود. ماجراجو نبود که بود. استعداد رشک برانگیز و نمره‌های بالا و هوش سرشار نداشت که داشت. موهای فرفری بلند روشن‌فکری نداشت که داشت. شلوار تنگ دمپا گشاد و بلوز چهارخانه چسبان نمی‌پوشید که می‌پوشید.



عمو می‌گفت اگر همراه پسرهایش برود فرانسه و درسش را بخواند آدم بزرگی می‌شود می‌گفت قول می‌دهد حسن دانشمند برجسته‌ای می‌شود اگر برود. می‌گفت حیف این استعداد است که زیر دست و پای این تغییر و تحولات و ناپایداری‌ها بماند و هدر شود. پذیرشش را هم گرفته بود مانده بود یک بلیط هواپیما و یک مهمانی خداحافظی. مادر فقط یک بار بهش گفته بود که اگر آقا روح الله بیاید به کمک جوان‌هایی مثل تو باید کاری بکند و حسن مانده بود. مانده بود و قبل از انقلاب فرهنگی به گرفتن فوق دیپلم از تکنیکیومی‌ قناعت کرده بود. مانده بود و در شرایط سخت، کشورش را تنها نگذاشته بود.



اگر می‌رفت شاید دانشمند برجسته‌ای می‌شد. از دانشمندان ناسا یا جاهای دیگر معروف، فوق فوقش فضاپیمای اختصاصی می‌داشت برای خودش! ولی اگر ساعت اجلش روی 52 سالگی تنظیم شده بود، نمی‌توانست که بیشتر زنده بماند. می‌توانست وقتی از جلوی آزمایشگاه بزرگش می‌رفت سمت ماشین آخرین مدل قرمزش، راننده مستی بزند و پرتش کند توی خیابان‌های غربت، می‌توانست هنگام پرواز با پاراگلایدرش بخورد به صخره و پایش سالم به زمین نرسد. می‌توانست وقتی که رفته بود توی بانک پول کلانی را بین حسابهایش جابه جا کند یکی از رگ‌های قلبش بگیرد و سکته کند و بمیرد.



اما بعید بود شهید شود. بعید بود با پارسایی کامل و وجودی سرتاپا اخلاص از دنیا برود. بعید بود نشان سرداری سپاه یک کشور شیعی روی دوشش باشد و آرزویش سربلندی اسلام باشد. بعید بود بلندترین مقام حکومتی و معنوی کشورش بیاید سر جنازه‌اش. بعید بود مرگش برای مردم عادی هم سنگین باشد و برایش مثل پدر خودشان اشک بریزند. بعید بود کسی برایش سالگرد باشکوه بگیرد و به یادش کاری انجام دهد. بعید بود مردی شود که تا ابد کارهایش مثل خاری توی چشم دشمنان اسلام فرو برود و خیلی‌ها بخواهند بعد از او حسن مقدمِ اسلام بشوند.



روز عجیبی بود. چند دقیقه بعد قرار بود رفتنش مثل بمب صدا کند و فکر نبودنش تن تهران را به لرزه درآورد. از نماز جماعت ظهر و عصر برمی‌گشت. نرفته بود سمت ناهار خوری که برود به بچه‌هایش سربزند. همیشه همین طور بود. به همه پیر و جوان‌هایی که با او کار می‌کردند می‌گفت بچه‌ها و تا بچه‌هایش غذا نخورده بودند چیزی از گلویش پایین نمی‌رفت.



روز حساسی بود آن روز. بچه‌های حسن آقا دل توی دلشان نبود دل حسن آقا از همه‌شان بدتر. از آن روزهایی بود که وقتی در اوج پیگیری و هماهنگی‌های نهایی از کنار هم رد می‌شدند، صدای تپش قلب همدیگر را می‌شنیدند، ولی به روی خودشان نمی‌آوردند. از آن روزهایی که همه با چشم حرف می‌زدند و دهان، جز به دعا و ذکر، باز نمی‌شد. از آن روزهایی که حسن آقا به مادرش زنگ می‌زد که برایشان دعای اساسی کند. از آن روزهایی که برای رسیدنش ماه‌ها شب و روز زحمت می‌کشیدند و خون دل می‌خوردند. ناهماهنگی‌ها را تحمل می‌کردند و کمبود امکانات را از رو می‌بردند. خلاصه اینکه آن روز از آن روزهای پراضطراب «تست» بود.

حسن آقا از نماز جماعت ظهر و عصر برمی‌گشت. بچه‌هایش همه جا پخش بودند. بعضی دور و بر دستگاه آماده تست بودند، بعضی هنوز از نماز فارغ نشده بودند و بعضی هم ناهار خوری بودند. هوا صاف بود و مردم تهران داشتند در امنیت زندگی‌شان را می‌کردند. کسی نمی‌دانست توی دل حسن آقا چه خبر است. پادگان مدرس در تب و تاب بود و آرزوها در سر حسن آقا پیچ و تاب می‌خوردند. بالا و پایین می‌شدند و قد می‌کشیدند. آنقدر بلند که احساس می‌کرد جسمش تنگشان شده و چیزی نمانده که منفجر بشود. آسمان ولی صاف بود و خورشید ظهر اواخر آبان رمق نداشت و حسن آقا داشت از نماز جماعت ظهر و عصر برمی‌گشت. هفته پیش قایمکی رفته بود پابوس امام رضا و زیارت جامعه‌اش را بلند بلند خوانده و گریه کرده بود. دیروز بچه‌ها را برده بود توی طبیعت و همراهشان ناهار خورده بود، بعد از نماز جمعه مادر را بغل کرده و مثل همیشه دستش را بوسیده بود. صبح بعد از نماز به عادت همیشه زیارت عاشورایش را خوانده بود و چند دقیقه بعد قرار بود رفتنش مثل بمب صدا کند و فکر نبودش تن تهران را به لرزه درآورد. خلاصه، گفتم که روز عجیبی بود.



بارها رفته بود خدمت آقا. ولی نه مثل خیلی‌ها با دست خالی و دل پر. می‌گفت: «پیش آقا باید با دست پر رفت» صبر می‌کرد تا پروژه‌های مهمش نتیجه بدهد و بتواند گزارش‌هایش را ببرد و برای آقا ارائه کند. پشت بندش هم ایده‌هایش برای کارهای آینده را بگوید. ایده‌هایی که همه «غیرممکن» خوانده بودند را می‌برد خدمت آقا و «ممکن» برشان می‌گرداند. حالا شاید آقا شاخ و برگشان را می‌زد که توی قالب‌های موجود جا بشوند. ولی همیشه مشوقش بود برای ایده‌های عجیبی که عملی کردنشان مهارت حاج حسن بود.



ولی اینبار آقا آمده بود بالای سرش. برای یک رهبر، سردار سپاه از دست دادن سخت است. حتی اگر آن سردار از آنهایی نباشد که درباره‌اش بگوید: «نشد حسن آقا به من قولی بدهد و انجامش ندهد»، حتی اگر آن سردار از آنهایی نباشد که عکس بزرگ آقا را روی دیوار خانه‌اش زده باشد و زیرش نوشته باشد: «من حاجتم شکفتن لبخند رهبر است.» و همه بدانند که راست‌ترین حرف دلش را نوشته است.



بار‌ها رفته بود پیش آقا. برای اینکه کسی جز آقا نمی‌توانست مجابش کند برای نکردن کاری. کافی بود برای ادامه کاری که سال‌ها برایش زحمت کشیده، نظر مساعدی نشنود از جانبش. دیگر همانجا تمام می‌شد. نه چون و چرا می‌کرد. نه تاسف می‌خورد، نه تعلل می‌کرد و نه درپی دوباره طرح کردنش بر می‌آمد. همه این‌ها زیر سر عشق بود. عشقی که باعث می‌شد دستش را بگذارد روی شانه آقا و یک چیزی بگوید به این مضامین که «آقا چون شما مشتی هستی و اطاعتت مثل اطاعت از امامهاست ما دوست داریم و به حرفت گوش می‌کنیم.» اصلا عشق رابطه آدم‌ها را عجیب می‌کند.



بار‌ها رفته بود پیش آقا و بار‌ها همین که از پیش آقا برگشته بود جلسه‌ای اضطراری گذاشته بود برای بچه‌ها. نکته‌های حرف‌های آقا را بخشنامه‌ای عملیکرده بود و آرزوهای آقا را برنامه چشم انداز آینده.



بار‌ها گفته بود که «ما باید کاری کنیم که بازوان ولایت فقیه قوی باشه. کاری کنیم که آقا با خاطر جمع جلوی دشمن بایسته.» و بار‌ها با آنهایی که پایشان لغزیده بود و از خط ولایت دور شده بودند با دلسوز‌ترین لحنی که مردمان می‌شناسند حرف زده بود. آخرتش را گرو گذاشته بود. بهشت رفتنشان را تضمین کرده بود. دعوتشان کرده بود به خط رهبری.



بار‌ها جریان‌های سیاسی آمده بودند و رفته بودند. خیلی از نزدیکانش این طرفی و آن طرفی شده بودند. ولی او صاف ایستاده بود پشت رهبری. نه یک قدم راست‌تر و نه یک قدم چپ‌تر. بار‌ها سیاست آمده بود ببردش. پست‌های مهم، عناوین دهن پرکن، نمایندگی مجلس و چیزهای دیگر. حاجی اما آدم پشت میز و پشت کرسی و پشت تریبون نبود. حاجی آدم پشت پرده مخلص آقا بود.



بار‌ها رفته بود پیش آقا. ولی اینبار آقا آمده بود بالای سرش. سردار عالیقدر صدایش زده بود و پارسای بی‌ادعا و دانشمند برجسته. سه نشان افتخار دلی از دهان آقا گرفته بود و این تازه اول ماجرا بود. هنوز مانده بود که آقا برود خانه‌شان. زهرای کوچکش را روی پایش بنشاند، از مادر و همسرش تفقد کند، حال زینب و فاطمه‌اش را بپرسد، با حسین خوش و بش کند و این تنها تمام ماجرا هم نبود.




خادم الشهدا





ادامه مطلب ....



http://ift.tt/1cTtOFT



منبع:انجمن هاي سياسي مذهبي فرهنگي نورآسمان



تبادل لينك



به گروه اسلامی ما در گوگل بپیوندید تا همیشه با هم باشیم


هیچ نظری موجود نیست: