به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر منقول است كه : ابتداى پيغمبرى ادريس عليه السلام آن بود كه در زمان او پادشاه جبارى بود، روزى سوار شد به عزم سير، پس گذشت به زمين سبز خوش آينده اى كه ملك يكى از رافضيان بود - يعنى مؤ منان خالص كه ترك دين باطل كرده و بيزارى از اهل آن مى كردند - پس آن زمين او را خوش آمد و از وزيران خود پرسيد: از كيست اين زمين ؟
گفتند: از بنده اى است از بندگان پادشاه كه فلان رافضى است .
پادشاه او را طلبيد و زمين را از او خواست .
او گفت كه : عيال من به اين زمين محتاج ترند از تو.
پادشاه گفت : به من بفروش من قيمت آن را مى دهم .
گفت : نمى بخشم و نمى فروشم ، ترك كن ذكر اين زمين را.
پادشاه در غضب شد و متغير گرديد و غمناك و متفكر با اهل خود برگشت . و او زنى داشت از ازارقه و او را بسيار دوست مى داشت و در كارها با او مشورت مى كرد، چون در مجلس خود قرار گرفت زن را طلبيد كه با او مشورت كند، چون زن او را در نهايت غضب ديد از او پرسيد كه : اى پادشاه ! تو را چه داهيه عارض شده است كه چنين غضب از روى تو ظاهر گرديده است ؟
پادشاه قصه زمين را به او نقل كرد، و آنچه او به صاحب زمين گفته بود و آنچه صاحب زمين به او گفته بود.
زن گفت : اى پادشاه ! كسى غم مى خورد و به غضب مى آيد كه قدرت بر تغيير و انتقام نداشته باشد، و اگر نمى خواهى كه او را بى حجتى بكشى ، من تدبيرى در باب كشتن او مى كنم كه زمين بدست تو در آيد و تو را نزد اهل مملكت خود در اين باب عذرى بوده باشد. پادشاه گفت : آن تدبير چيست ؟
زن گفت : جماعتى از ازارقه را كه اصحاب منند مى فرستم به نزد او كه او را بياورند و نزد تو شهادت بدهند كه او بيزارى جسته است از دين تو، پس جايز مى شود تو را كه او را بكشى و زمين را بگيرى .
پادشاه گفت : پس بكن اين كار را. و آن زن اصحابى چند داشت از ازارقه كه بر دين آن زن بودند و حلال مى دانستند كشتن رافضيان از مؤ منان را، پس آن جماعت را طلبيد و ايشان نزد پادشاه شهادت دادند كه آن رافضى بيزار شد از دين پادشاه و به اين سبب پادشاه او را كشت و زمين او را گرفت .
پس حق تعالى در اين وقت براى آن مؤ من غضب كرد بر ايشان و وحى فرمود به ادريس كه : برو به نزد آن جبار و به او بگو كه : راضى نشدى به اينكه بنده مرا به ستم كشتى تا آنكه زمين او را نيز براى خود گرفتى و عيال او را محتاج و گرسنه گذاشتى ؟ بعزت خود سوگند مى خورم كه در قيامت از براى او از تو انتقام بكشم و در دنيا پادشاهى را از تو سلب كنم و شهر تو را خراب كنم و عزتت را به ذلت بدل كنم و به خورد سگان بدهم گوشت زن تو را، آيا تو را مغرور كرد اى امتحان كرده شده حلم من ؟
پس حضرت ادريس عليه السلام بر پادشاه داخل شد در وقتى كه در مجلس نشسته بود و اصحابش بر دورش نشسته بودند و گفت : اى جبار! من رسول خدايم بسوى تو؛ و رسالت را تمام ادا كرد. آن جبار گفت كه : بيرون رو از مجلس من اى ادريس كه از دست من جان نخواهى برد. پس زنش را طلبيد و رسالت ادريس را به او نقل كرد. زن گفت : مترس از رسالت خداى ادريس كه من كسى را مى فرستم كه ادريس را بكشد و باطل شود رسالت خداى او و آنچه پيغام براى تو آورده بود. پادشاه گفت : پس بكن .
و ادريس اصحابى چند داشت از رافضيان مؤ منان كه جمع مى شدند در مجلس او و انس مى گرفتند به او و ادريس انس مى گرفت به ايشان ، پس خبر داد ادريس ايشان را به آنچه خدا به او وحى كرد و رسالتى كه به آن جبار رسانيد، پس ايشان ترسيدند بر ادريس و اصحاب او، و ترسيدند كه او را بكشند.
و آن زن چهل تن از ازارقه را فرستاد كه ادريس را بكشند، چون آمدند به آن محلى كه در آنجا ادريس با اصحاب خود مى نشست ، او را در آنجا نيافتند و برگشتند، و چون اصحاب ادريس يافتند كه ايشان به قصد كشتن او آمده بودند متفرق شدند و ادريس را يافتند و به او گفتند كه : اى ادريس ! در حذر باش كه اين جبار اراده كشتن تو را دارد و امروز چهل نفر از ازارقه را براى كشتن تو فرستاده بود، پس از اين شهر بيرون رو.
ادريس در همان روز با جماعتى از اصحاب خود از آن شهر بيرون رفت ، و چون سحر شد مناجات كرد و گفت : پروردگارا! مرا فرستادى بسوى جبارى پس رسالت تو را به او رسانيدم و مرا تهديد به كشتن كرد و اكنون در مقام كشتن من است اگر مرا بيابد، خدا وحى فرمود به او كه : از شهر او بيرون رو و به كنارى رو و مرا با او بگذار كه بعزت خودم سوگند كه امر خود را در جارى گردانم و گفته تو و رسالت تو را در حق او راست گردانم .
ادريس گفت : پروردگارا! حاجتى دارم .
حق تعالى فرمود: سؤ ال كن تا عطا نمايم .
ادريس گفت : سؤ ال مى كنم كه باران نبارى بر اهل اين شهر و حوالى و نواحى آن تا من سؤ ال كن كه ببارى .
خدا فرمود: اى ادريس ! شهرشان خراب مى شود و اهلش به گرسنگى و مشقت مبتلا مى شوند.
ادريس گفت : هر چند بشود من چنين سؤ ال مى كنم .
حق تعالى فرمود: من به تو عطا كردم آنچه سؤ ال نمودى و باران بر ايشان نمى فرستم تا از من سؤ ال كنى و من سزاوارترم از همه كس به وفا نمودن به عهد خود.
پس ادريس خبر داد اصحاب خود را به آنچه از خدا سؤ ال كرد از منع باران از ايشان و به آنچه خدا وحى كرد بسوى او، و گفت : اى گروه مؤ منان ! از اين شهر بيرون رويد به شهرهاى ديگر؛ پس بيرون رفتند و عدد ايشان بيست نفر بود؛ پس پراكنده شدند در شهرها و شايع شد خبر ادريس در شهرها كه از خدا چنين سؤ ال كرده است .
و ادريس رفت بسوى غارى كه در كوه بلندى بود و در آنجا پنهان شد، و حق تعالى ملكى را به او موكل گردانيد كه نزد هر شام طعام او را مى آورد، و او در روزها روزه مى داشت و هر شام ملك از براى او طعام مى آورد. و حق تعالى پادشاهى آن جبار را سلب كرد و او را كشت و شهرش را خراب كرد و گوشت زنش را به خورد سگان داد به سبب غضب نمودن براى آن مؤ من ، و در آن شهر جبارى ديگر معصيت كننده پيدا شد، پس بيست سال بعد از بيرون رفتن ادريس عليه السلام ماندند كه يك قطره باران بر ايشان نباريد و به مشقت افتادند آن گروه ، و حال ايشان بد شد و از شهرهاى دور آذوقه مى آوردند.
و چون كار ايشان بسيار تنگ شد با يكديگر گفتند: اين بلا كه بر ما نازل شده است به سبب اين است كه ادريس از خدا خواسته است كه تا او سؤ ال نكندت باران از آسمان نبارد، و او از ما پنهان شده است و جايش را نمى دانيم و خدا به ما رحيم تر است از او، پس راءى همه بر اين قرار گرفت كه توبه كند بسوى خدا و دعا و تضرع و استغاثه نمايند و سؤ ال نمايند كه باران آسمان بر شهر ايشان و حوالى آن ببارد.
پس پلاسها پوشيدند و بر روى خاكستر ايستادند و خاك بر سر خود مى ريختند و بازگشت نمودند بسوى خدا به توبه و استغفار و گريه و تضرع ، تا خدا وحى كرد بسوى ادريس عليه السلام كه : اى ادريس ! اهل شهر تو صدا بلند كرده اند بسوى من به توبه و استغفار و گريه و تضرع ، و منم خداوند رحمان رحيم ، قبول مى كنم توبه را و عفو مى نمايم از گناه ، و رحم كردم بر ايشان و مانع نشد مرا از اجابت ايشان در سؤ ال باران چيزى مگر آنچه تو سؤ ال كرده بودى كه باران بر ايشان نبارم تا از من سؤ ال كنى ، پس سؤ ال كن از من اى ادريس تا باران بر ايشان بفرستم .
ادريس گفت : خداوندا! من سؤ ال نمى كنم .
حق تعالى فرمود: اى ادريس ! سؤ ال كن .
گفت : خداوندا! سؤ ال نمى كنم .
پس حق تعالى وحى فرمود بسوى آن ملكى كه ماءمور بود كه هر شب طعام ادريس عليه السلام را ببرد كه : حبس كن طعام را از ادريس و از براى او مبر.
پس چون شام شد، طعام ادريس نرسيد، محزون و گرسنه شد و صبر كرد، و چون در روز دوم نيز طعام نرسيد گرسنگى و اندوهش زياد شد، و چون در شب سوم طعامش نرسيد مشقت و گرسنگى و اندوهش عظيم شد و صبرش كم شد و مناجات كرد كه : پروردگارا! روزى را از من بازداشتى پيش از آنكه جانم را بگيرى ؟
پس خدا وحى كرد به او كه : اى ادريس ! به جزع آمدى از آنكه سه شبانه روز طعام تو را حبس كردم . و جزع نمى كنى و پروا ندارى از گرسنگى و مشقت اهل شهر خود در مدت بيست سال ، و من از تو سؤ ال كردم كه ايشان در مشقتند و من رحم كرده ام بر ايشان ، سؤ ال كن كه كن باران بر ايشان ببارم ، سؤ ال نكردى و بخل كردى بر ايشان به سؤ ال كردن ، پس گرسنگى را به تو چشانيدم و صبرت كم شد و جزعت ظاهر گرديد، پس از اين غار پائين رو و طلب معاش از براى خود بكن كه تو را به خود گذاشتم كه چاره روزى خود بكنى و طلب نمائى .
پس ادريس از جاى خود فرود آمد كه طلب خوردنى بكند براى رفع گرسنگى ، و چون به نزديك شهر رسيد دودى ديد كه از بعضى خانه ها بالا مى رود، پس بسوى آن خانه رفت و داخل شد و ديد پير زالى را كه دو نان را تنگ گرفته است و بر آتش انداخته است ، گفت : اى زن ! مرا طعام بده كه از گرسنگى بى طاقت شده ام .
زن گفت : اى بنده خدا! نفرين ادريس براى ما زيادتى نگذاشته است كه به ديگرى بخورانيم . و سوگند ياد كرد كه : مالك چيزى بغير اين دو گرده نان نيستم و گفت : برو و طلب معاش از غير مردم اين شهر بكن .
ادريس گفت : آنقدر طعام به من بده كه جان خود را به آن نگاه دارم و در پايم قوت رفتار بهم رسد كه به طلب معاش بروم .
زن گفت : اين دو گرده نان است : يكى از من است و ديگرى از پسر من است ، اگر قوت خود را به تو دهم مى ميرم ، و اگر قوت پسر خود را به تو دهم او مى ميرد و در اينجا زيادتى نيست كه به تو بدهم .
ادريس گفت : پسر تو طفل است و نيم قرص براى زندگى او كافى است ، و نيم قرص براى من كافى است كه به آن زنده بمانم و من و او هر دو به اين يك گرده نان اكتفا مى توانيم نمود. پس زن گرده نان خود را خورد و گرده ديگر را ميان ادريس و پسر خود قسمت كرد. چون پسر ديد كه ادريس از گرده نان او مى خورد اضطراب كرد تا مرد، مادرش گفت : اى بنده خدا! فرزند مرا كشتى ؟!
ادريس گفت : جزع مكن كه من او را به اذن خدا زنده مى گردانم ، پس ادريس دو بازوى طفل را به دو دست خود گرفت و گفت : اى روحى كه بيرون رفته اى از بدن اين پسر! به اذن خدا برگرد بسوى بدن او به اذن خدا، و منم ادريس پيغمبر. پس روح طفل برگشت بسوى او به اذن خدا.
پس چون آن زن سخن ادريس را شنيد و پسرش را ديد كه بعد از مردن زنده شد گفت : گواهى مى دهم كه تو ادريس پيغمبرى ؛ و بيرون آمد و به صداى بلند فرياد كرد در ميان شهر كه : بشارت باد شما را به فرج كه ادريس به شهر شما در آمده است .
و ادريس رفت و نشست بر موضعى كه شهر آن جبار اول در آنجا بود و آن بر بالاى تلى بود، پس به گرد آمدند نزد او گروهى از اهل شهر او و گفتند: اى ادريس ! آيا بر ما رحم نكردى در اين بيست سال كه ما در مشقت و تعب و گرسنگى بوديم ؟ پس دعا كن كه خدا باران بر ما ببارد.
ادريس گفت : دعا نمى كنم تا بيايد اين پادشاه جبار و جميع اهل شهر شما همگى پياده با پاهاى برهنه و از من سؤ ال كنند تا من دعا كنم . چون آن جبار اين سخن را شنيد چهل كس فرستاد كه ادريس را نزد او حاضر گردانند، چون به نزد او آمدند گفتند: جبار ما را فرستاده است كه تو را به نزد او بريم ، پس آن حضرت نفرين كرد بر ايشان و همگى مردند. چون اين خبر به آن جبار رسيد پانصد نفر فرستاد كه او را بياورند، چون آمدند و گفتند كه ما آمده ايم كه تو را به نزد جبار بريم آن حضرت گفت : نظر كنيد بسوى آن چهل نفر كه چگونه مرده اند، اگر برنگرديد شما را نيز چنين كنم ، گفتند: اى ادريس ! ما را به گرسنگى كشتى در مدت بيست سال و الحال نفرين مرگ بر ما مى كنى ، آيا تو را رحم نيست ؟
ادريس گفت : من به نزد آن جبار نمى آيم و دعاى باران نمى كنم تا جبار شما با جميع اهل شهر شما پياده و پابرهنه بيايند به نزد من . پس آن گروه برگشتند بسوى آن جبار و سخن آن حضرت را به او نقل كردند و از او التماس كردند كه با اهل شهر پياده و پابرهنه به نزد ادريس برود، پس به اين حال آمدند و به نزد آن حضرت ايستادند با خضوع و شكستگى ، و استدعا كردند كه دعا كند تا خدا بر ايشان باران ببارد، پس قبول فرمود و از خدا طلبيد كه باران بر آن شهر و نواحى آن بفرستد، پس ابرى بر بالاى سر ايشان بلند شد و رعد و برق از آن ظاهر شد و در همان ساعت بر ايشان باران باريد به حدى كه گمان كردند غرق خواهند شد و بزودى خود را به خانه هاى خود رسانيدند.
كمال الدين و تمام النعمة 127؛ قصص الانبياء راوندى 73.
مترجم گويد: چون دلايل عصمت انبيا عليهم السلام گذشت ، بايد كه امر نمودن حق تعالى ادريس عليه السلام را به دعاى باران بر سبيل حتم و وجوب نباشد بلكه بر سبيل تخيير و استحباب بوده باشد، و غرض آن حضرت از تاءخير دعا نمودن و طلبيدن قوم بر سبيل تذلل براى طلب رفعت دنيوى و انتقام كشيدن براى غضب نفسانى نبود بلكه غضب مقربان درگاه الهى بر ارباب معاصى از براى خداست ، و بسا باشد كه ايشان از شدت محبت الهى بر متمردان از اوامر و نواهى حق تعالى غضب زياده از جناب مقدس الهى كنند، چون وسعت رحمت و عظمت حلم الهى را ندارند و تاب مشاهده مخالفت پروردگار خود نمى آورند، با آنكه اينها عين شفقت و مهربانى بود نسبت به آن قوم كه متنبه شوند و ديگر در مقام طغيان و فساد در نيايندن و مستحق عقوبت خدا نشوند.
گفتند: از بنده اى است از بندگان پادشاه كه فلان رافضى است .
پادشاه او را طلبيد و زمين را از او خواست .
او گفت كه : عيال من به اين زمين محتاج ترند از تو.
پادشاه گفت : به من بفروش من قيمت آن را مى دهم .
گفت : نمى بخشم و نمى فروشم ، ترك كن ذكر اين زمين را.
پادشاه در غضب شد و متغير گرديد و غمناك و متفكر با اهل خود برگشت . و او زنى داشت از ازارقه و او را بسيار دوست مى داشت و در كارها با او مشورت مى كرد، چون در مجلس خود قرار گرفت زن را طلبيد كه با او مشورت كند، چون زن او را در نهايت غضب ديد از او پرسيد كه : اى پادشاه ! تو را چه داهيه عارض شده است كه چنين غضب از روى تو ظاهر گرديده است ؟
پادشاه قصه زمين را به او نقل كرد، و آنچه او به صاحب زمين گفته بود و آنچه صاحب زمين به او گفته بود.
زن گفت : اى پادشاه ! كسى غم مى خورد و به غضب مى آيد كه قدرت بر تغيير و انتقام نداشته باشد، و اگر نمى خواهى كه او را بى حجتى بكشى ، من تدبيرى در باب كشتن او مى كنم كه زمين بدست تو در آيد و تو را نزد اهل مملكت خود در اين باب عذرى بوده باشد. پادشاه گفت : آن تدبير چيست ؟
زن گفت : جماعتى از ازارقه را كه اصحاب منند مى فرستم به نزد او كه او را بياورند و نزد تو شهادت بدهند كه او بيزارى جسته است از دين تو، پس جايز مى شود تو را كه او را بكشى و زمين را بگيرى .
پادشاه گفت : پس بكن اين كار را. و آن زن اصحابى چند داشت از ازارقه كه بر دين آن زن بودند و حلال مى دانستند كشتن رافضيان از مؤ منان را، پس آن جماعت را طلبيد و ايشان نزد پادشاه شهادت دادند كه آن رافضى بيزار شد از دين پادشاه و به اين سبب پادشاه او را كشت و زمين او را گرفت .
پس حق تعالى در اين وقت براى آن مؤ من غضب كرد بر ايشان و وحى فرمود به ادريس كه : برو به نزد آن جبار و به او بگو كه : راضى نشدى به اينكه بنده مرا به ستم كشتى تا آنكه زمين او را نيز براى خود گرفتى و عيال او را محتاج و گرسنه گذاشتى ؟ بعزت خود سوگند مى خورم كه در قيامت از براى او از تو انتقام بكشم و در دنيا پادشاهى را از تو سلب كنم و شهر تو را خراب كنم و عزتت را به ذلت بدل كنم و به خورد سگان بدهم گوشت زن تو را، آيا تو را مغرور كرد اى امتحان كرده شده حلم من ؟
پس حضرت ادريس عليه السلام بر پادشاه داخل شد در وقتى كه در مجلس نشسته بود و اصحابش بر دورش نشسته بودند و گفت : اى جبار! من رسول خدايم بسوى تو؛ و رسالت را تمام ادا كرد. آن جبار گفت كه : بيرون رو از مجلس من اى ادريس كه از دست من جان نخواهى برد. پس زنش را طلبيد و رسالت ادريس را به او نقل كرد. زن گفت : مترس از رسالت خداى ادريس كه من كسى را مى فرستم كه ادريس را بكشد و باطل شود رسالت خداى او و آنچه پيغام براى تو آورده بود. پادشاه گفت : پس بكن .
و ادريس اصحابى چند داشت از رافضيان مؤ منان كه جمع مى شدند در مجلس او و انس مى گرفتند به او و ادريس انس مى گرفت به ايشان ، پس خبر داد ادريس ايشان را به آنچه خدا به او وحى كرد و رسالتى كه به آن جبار رسانيد، پس ايشان ترسيدند بر ادريس و اصحاب او، و ترسيدند كه او را بكشند.
و آن زن چهل تن از ازارقه را فرستاد كه ادريس را بكشند، چون آمدند به آن محلى كه در آنجا ادريس با اصحاب خود مى نشست ، او را در آنجا نيافتند و برگشتند، و چون اصحاب ادريس يافتند كه ايشان به قصد كشتن او آمده بودند متفرق شدند و ادريس را يافتند و به او گفتند كه : اى ادريس ! در حذر باش كه اين جبار اراده كشتن تو را دارد و امروز چهل نفر از ازارقه را براى كشتن تو فرستاده بود، پس از اين شهر بيرون رو.
ادريس در همان روز با جماعتى از اصحاب خود از آن شهر بيرون رفت ، و چون سحر شد مناجات كرد و گفت : پروردگارا! مرا فرستادى بسوى جبارى پس رسالت تو را به او رسانيدم و مرا تهديد به كشتن كرد و اكنون در مقام كشتن من است اگر مرا بيابد، خدا وحى فرمود به او كه : از شهر او بيرون رو و به كنارى رو و مرا با او بگذار كه بعزت خودم سوگند كه امر خود را در جارى گردانم و گفته تو و رسالت تو را در حق او راست گردانم .
ادريس گفت : پروردگارا! حاجتى دارم .
حق تعالى فرمود: سؤ ال كن تا عطا نمايم .
ادريس گفت : سؤ ال مى كنم كه باران نبارى بر اهل اين شهر و حوالى و نواحى آن تا من سؤ ال كن كه ببارى .
خدا فرمود: اى ادريس ! شهرشان خراب مى شود و اهلش به گرسنگى و مشقت مبتلا مى شوند.
ادريس گفت : هر چند بشود من چنين سؤ ال مى كنم .
حق تعالى فرمود: من به تو عطا كردم آنچه سؤ ال نمودى و باران بر ايشان نمى فرستم تا از من سؤ ال كنى و من سزاوارترم از همه كس به وفا نمودن به عهد خود.
پس ادريس خبر داد اصحاب خود را به آنچه از خدا سؤ ال كرد از منع باران از ايشان و به آنچه خدا وحى كرد بسوى او، و گفت : اى گروه مؤ منان ! از اين شهر بيرون رويد به شهرهاى ديگر؛ پس بيرون رفتند و عدد ايشان بيست نفر بود؛ پس پراكنده شدند در شهرها و شايع شد خبر ادريس در شهرها كه از خدا چنين سؤ ال كرده است .
و ادريس رفت بسوى غارى كه در كوه بلندى بود و در آنجا پنهان شد، و حق تعالى ملكى را به او موكل گردانيد كه نزد هر شام طعام او را مى آورد، و او در روزها روزه مى داشت و هر شام ملك از براى او طعام مى آورد. و حق تعالى پادشاهى آن جبار را سلب كرد و او را كشت و شهرش را خراب كرد و گوشت زنش را به خورد سگان داد به سبب غضب نمودن براى آن مؤ من ، و در آن شهر جبارى ديگر معصيت كننده پيدا شد، پس بيست سال بعد از بيرون رفتن ادريس عليه السلام ماندند كه يك قطره باران بر ايشان نباريد و به مشقت افتادند آن گروه ، و حال ايشان بد شد و از شهرهاى دور آذوقه مى آوردند.
و چون كار ايشان بسيار تنگ شد با يكديگر گفتند: اين بلا كه بر ما نازل شده است به سبب اين است كه ادريس از خدا خواسته است كه تا او سؤ ال نكندت باران از آسمان نبارد، و او از ما پنهان شده است و جايش را نمى دانيم و خدا به ما رحيم تر است از او، پس راءى همه بر اين قرار گرفت كه توبه كند بسوى خدا و دعا و تضرع و استغاثه نمايند و سؤ ال نمايند كه باران آسمان بر شهر ايشان و حوالى آن ببارد.
پس پلاسها پوشيدند و بر روى خاكستر ايستادند و خاك بر سر خود مى ريختند و بازگشت نمودند بسوى خدا به توبه و استغفار و گريه و تضرع ، تا خدا وحى كرد بسوى ادريس عليه السلام كه : اى ادريس ! اهل شهر تو صدا بلند كرده اند بسوى من به توبه و استغفار و گريه و تضرع ، و منم خداوند رحمان رحيم ، قبول مى كنم توبه را و عفو مى نمايم از گناه ، و رحم كردم بر ايشان و مانع نشد مرا از اجابت ايشان در سؤ ال باران چيزى مگر آنچه تو سؤ ال كرده بودى كه باران بر ايشان نبارم تا از من سؤ ال كنى ، پس سؤ ال كن از من اى ادريس تا باران بر ايشان بفرستم .
ادريس گفت : خداوندا! من سؤ ال نمى كنم .
حق تعالى فرمود: اى ادريس ! سؤ ال كن .
گفت : خداوندا! سؤ ال نمى كنم .
پس حق تعالى وحى فرمود بسوى آن ملكى كه ماءمور بود كه هر شب طعام ادريس عليه السلام را ببرد كه : حبس كن طعام را از ادريس و از براى او مبر.
پس چون شام شد، طعام ادريس نرسيد، محزون و گرسنه شد و صبر كرد، و چون در روز دوم نيز طعام نرسيد گرسنگى و اندوهش زياد شد، و چون در شب سوم طعامش نرسيد مشقت و گرسنگى و اندوهش عظيم شد و صبرش كم شد و مناجات كرد كه : پروردگارا! روزى را از من بازداشتى پيش از آنكه جانم را بگيرى ؟
پس خدا وحى كرد به او كه : اى ادريس ! به جزع آمدى از آنكه سه شبانه روز طعام تو را حبس كردم . و جزع نمى كنى و پروا ندارى از گرسنگى و مشقت اهل شهر خود در مدت بيست سال ، و من از تو سؤ ال كردم كه ايشان در مشقتند و من رحم كرده ام بر ايشان ، سؤ ال كن كه كن باران بر ايشان ببارم ، سؤ ال نكردى و بخل كردى بر ايشان به سؤ ال كردن ، پس گرسنگى را به تو چشانيدم و صبرت كم شد و جزعت ظاهر گرديد، پس از اين غار پائين رو و طلب معاش از براى خود بكن كه تو را به خود گذاشتم كه چاره روزى خود بكنى و طلب نمائى .
پس ادريس از جاى خود فرود آمد كه طلب خوردنى بكند براى رفع گرسنگى ، و چون به نزديك شهر رسيد دودى ديد كه از بعضى خانه ها بالا مى رود، پس بسوى آن خانه رفت و داخل شد و ديد پير زالى را كه دو نان را تنگ گرفته است و بر آتش انداخته است ، گفت : اى زن ! مرا طعام بده كه از گرسنگى بى طاقت شده ام .
زن گفت : اى بنده خدا! نفرين ادريس براى ما زيادتى نگذاشته است كه به ديگرى بخورانيم . و سوگند ياد كرد كه : مالك چيزى بغير اين دو گرده نان نيستم و گفت : برو و طلب معاش از غير مردم اين شهر بكن .
ادريس گفت : آنقدر طعام به من بده كه جان خود را به آن نگاه دارم و در پايم قوت رفتار بهم رسد كه به طلب معاش بروم .
زن گفت : اين دو گرده نان است : يكى از من است و ديگرى از پسر من است ، اگر قوت خود را به تو دهم مى ميرم ، و اگر قوت پسر خود را به تو دهم او مى ميرد و در اينجا زيادتى نيست كه به تو بدهم .
ادريس گفت : پسر تو طفل است و نيم قرص براى زندگى او كافى است ، و نيم قرص براى من كافى است كه به آن زنده بمانم و من و او هر دو به اين يك گرده نان اكتفا مى توانيم نمود. پس زن گرده نان خود را خورد و گرده ديگر را ميان ادريس و پسر خود قسمت كرد. چون پسر ديد كه ادريس از گرده نان او مى خورد اضطراب كرد تا مرد، مادرش گفت : اى بنده خدا! فرزند مرا كشتى ؟!
ادريس گفت : جزع مكن كه من او را به اذن خدا زنده مى گردانم ، پس ادريس دو بازوى طفل را به دو دست خود گرفت و گفت : اى روحى كه بيرون رفته اى از بدن اين پسر! به اذن خدا برگرد بسوى بدن او به اذن خدا، و منم ادريس پيغمبر. پس روح طفل برگشت بسوى او به اذن خدا.
پس چون آن زن سخن ادريس را شنيد و پسرش را ديد كه بعد از مردن زنده شد گفت : گواهى مى دهم كه تو ادريس پيغمبرى ؛ و بيرون آمد و به صداى بلند فرياد كرد در ميان شهر كه : بشارت باد شما را به فرج كه ادريس به شهر شما در آمده است .
و ادريس رفت و نشست بر موضعى كه شهر آن جبار اول در آنجا بود و آن بر بالاى تلى بود، پس به گرد آمدند نزد او گروهى از اهل شهر او و گفتند: اى ادريس ! آيا بر ما رحم نكردى در اين بيست سال كه ما در مشقت و تعب و گرسنگى بوديم ؟ پس دعا كن كه خدا باران بر ما ببارد.
ادريس گفت : دعا نمى كنم تا بيايد اين پادشاه جبار و جميع اهل شهر شما همگى پياده با پاهاى برهنه و از من سؤ ال كنند تا من دعا كنم . چون آن جبار اين سخن را شنيد چهل كس فرستاد كه ادريس را نزد او حاضر گردانند، چون به نزد او آمدند گفتند: جبار ما را فرستاده است كه تو را به نزد او بريم ، پس آن حضرت نفرين كرد بر ايشان و همگى مردند. چون اين خبر به آن جبار رسيد پانصد نفر فرستاد كه او را بياورند، چون آمدند و گفتند كه ما آمده ايم كه تو را به نزد جبار بريم آن حضرت گفت : نظر كنيد بسوى آن چهل نفر كه چگونه مرده اند، اگر برنگرديد شما را نيز چنين كنم ، گفتند: اى ادريس ! ما را به گرسنگى كشتى در مدت بيست سال و الحال نفرين مرگ بر ما مى كنى ، آيا تو را رحم نيست ؟
ادريس گفت : من به نزد آن جبار نمى آيم و دعاى باران نمى كنم تا جبار شما با جميع اهل شهر شما پياده و پابرهنه بيايند به نزد من . پس آن گروه برگشتند بسوى آن جبار و سخن آن حضرت را به او نقل كردند و از او التماس كردند كه با اهل شهر پياده و پابرهنه به نزد ادريس برود، پس به اين حال آمدند و به نزد آن حضرت ايستادند با خضوع و شكستگى ، و استدعا كردند كه دعا كند تا خدا بر ايشان باران ببارد، پس قبول فرمود و از خدا طلبيد كه باران بر آن شهر و نواحى آن بفرستد، پس ابرى بر بالاى سر ايشان بلند شد و رعد و برق از آن ظاهر شد و در همان ساعت بر ايشان باران باريد به حدى كه گمان كردند غرق خواهند شد و بزودى خود را به خانه هاى خود رسانيدند.
كمال الدين و تمام النعمة 127؛ قصص الانبياء راوندى 73.
مترجم گويد: چون دلايل عصمت انبيا عليهم السلام گذشت ، بايد كه امر نمودن حق تعالى ادريس عليه السلام را به دعاى باران بر سبيل حتم و وجوب نباشد بلكه بر سبيل تخيير و استحباب بوده باشد، و غرض آن حضرت از تاءخير دعا نمودن و طلبيدن قوم بر سبيل تذلل براى طلب رفعت دنيوى و انتقام كشيدن براى غضب نفسانى نبود بلكه غضب مقربان درگاه الهى بر ارباب معاصى از براى خداست ، و بسا باشد كه ايشان از شدت محبت الهى بر متمردان از اوامر و نواهى حق تعالى غضب زياده از جناب مقدس الهى كنند، چون وسعت رحمت و عظمت حلم الهى را ندارند و تاب مشاهده مخالفت پروردگار خود نمى آورند، با آنكه اينها عين شفقت و مهربانى بود نسبت به آن قوم كه متنبه شوند و ديگر در مقام طغيان و فساد در نيايندن و مستحق عقوبت خدا نشوند.
حيوة القلوب (جلد1) تاريخ پيامبران عليهم السلام و بعضى از قصه هاى قرآن
علامه مجلسى
علامه مجلسى
ادامه مطلب ....
http://www.nooreaseman.com/forum159/thread48136.html
منبع:انجمن هاي سياسي مذهبي فرهنگي نورآسمان
تبادل لينك
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر