به بهانه ی سالگرد سردار جاوید الاثر، شهید حمید باکری قائم مقام لشگر همیشه پیروز 31 عاشورا در لابه لای صفحات خاطرات چرخی میزنیم و یاد می کنیم تمام شهدای هشت سال دفاع مقدس را به یک شاخه گل صلوات
اسفند که می رسد یاد شهدای بدر و خیبر در دل مردم آذربایجان تازه می شود. یاد دلاوران لشگر 31 عاشورا که حماسه های جاویدان در صحنه های تلخ جنگ خلق کردند و برای همیشه در تاریخ پر افتخار ایران عزیز ماندگار شدند.
سردار شهید حمید باکری قائم مقام لشگر 31 عاشورا هم از جنس همان دلاوران است و امروز به بهانه ی سالروز آسمانی شدنش پای خاطرات هم رزمان دیروزش نشسته ایم تا بدانیم که این انقلاب حاصل خون کدام عزیزان است.
حمید هم رفت پیش دایی!
عملیات خیبر میخواست شروع شود. همه فرماندهان بودند. آقا مهدی باکری توجیهشان کرد و رفتند. فقط این دو برادر ماندند. من هم میخواستم بروم که حمید گفت «بمان صمد تو بلکه ما یک چرتکی بزنیم».
آنها خوابیدند و من رفتم دوربین فیلمبرداری برداشتم آوردم ازشان فیلم برداشتم که بیدار شدند گفتند این چه کاری است که من میکنم و چرا خجالت نمیکشم.
اصلاً بده من این دوربینت را!
دوربین را ندادم. آنها هم رفتند به خودشان مشغول شدند. حمید رفت کاغذی برداشت و شروع کرد به نوشتن.
آقا مهدی دید و گفت: حالا چه وقت این کارهاست؟ میگذاشتی بعد. حمید در خودش بود. آقا مهدی فهمید دارد وصیت مینویسد. از حرف خودش شرم کرد. از چادر زد بیرون که هم حرفش بیجواب بماند هم حمید راحت باشد. بعد با هم رفتیم جایی که گردانها باید از آنجا عمل میکردند. دو تا از گردانها باید از پشت عراقیها عمل میکردند. حمید هم با آنها بود و اولین نفری بود که رفت نشست توی قایق. آقا مهدی داشت دنبالش میگشت. گفتم: نشسته توی قایق. آنجا. رفت به حمید گفت: هیچی با خودتان نمیبرید؟ غذا و وسایل و تدارکات... .
حمید گفت: لازم نیست.
آقا مهدی گفت: چرا؟ مگر برای جنگ نمیروید؟
حمید ساکت نگاهش کرد. آقامهدی معنی نگاهش را فهمید. به روی خودش نیاورد.
به من گفت: برو یک کم وسایل جنگی براشان بیاور!
هوا خیلی سرد بود. اورکتم را درآوردم دادم به حمید. خداحافظی کردیم رفت.
شب عملیات شد. من و آقا مهدی رفتیم قرارگاه. عملیات عملیاتی سخت و شلوغ شد. قرار شد دو نفر از فرماندهان لشگر بروند توی منطقه عملیاتی. آقا مهدی و آقای کاظمی آماده شدند. با هلیکوپتر رفتند جزیره مجنون. صبح هم من رفتم پیششان.
خبر شهادت حمید رمزی بود. رمز این بود: «حمید هم رفت پیش دایی»
مسئول تعاون ما اسمش دایی بود. هر کس که شهید میشد، میگفتند فلانی رفت پیش دایی. آقا مهدی رمز را که شنید سکوت کرد. فقط گفت: انا لله و انا الیه راجعون.
به یکی گفت: سریع برو کالک و هر چیزی که توی جیب حمید جامانده بردار بیاور!
چند نفر آمدند گفتند: چرا خودش را نیاوریم؟
گفت: یا همه یا هیچ کس.
همه انتظار داشتند آقا مهدی بعد از عملیات برود شهر خودشان و مراسم بگیرد، اما نرفت. چون حمید وصیت کرده بود بعد از او آقامهدی باید اسلحهاش را بردارد. آقامهدی هم ماند. آنقدر ماند تا سال بعد که توی بدر توی دجله مثل حمید پرکشید.
خندههای شور
وقتی آمدند گفتند: حمید شهید شده، نعره میزد که اول مجروحها را بیاورید. فقط مجروحها را. رفتم بهش گفتم: ممکن است حمید جا بماند، مهدی، بگذار بروند بیاورندش.
خیلی جدی گفت: حمید دیگر شهید شده، باید بماند. آن کسی آن جوانی باید برگردد که زخمی شده میتواند زنده بماند.
هر چی اصرارش میکردیم، میگفت: حمید خودش هم اینطوری راضیتر است. اینقدر پیاش را نگیرید. خیلی مردانگی میخواهد که آدم از برادر تنی خودش اینطور بگذرد، آن هم آن حمیدی که به جانش بسته بود، به خصوص در کارهای سرّی جنگیاش. خاطرم هست در جایی یک قرارگاه مخفی زده بودیم، طوری که خودیها هم پیدامان نکنند. مهدی این قرارگاه را به دستور آقا محسن زده بود.
قرار بود هیچ کس آنجا رفت و آمد نکند. شام را هم مهدی به حمید میگفت برود بیاورد. میگفت: میروی مقر و یک کم نان و پنیر و سیبزمینی و همین چیزها پیدا میکنی بر میداری میآوری، تا ما برویم و برگردیم.
من هم از مقر خبر داشتم. رفتم پیششان به مهدی گفتم: من که عوض سلام گشنگیام را برات آوردهام. زود باش شام را بردار بیاور که الآن میمیرم فدای سرت میشوم.
حمید رفته بود و حلب پنیر آورده بود که زیاد رفت و آمد نکند. رفت یکی از آنها را باز کرد و گفت این یکی که پوچ از آب درآمد.
بلند شدم رفتم دیدم حلب خیار شور است. گفتم بخشکی شانس! خب، آن یکی را باز کن!
آن یکی هم حلب خیارشور از آب درآمد.
گفتم: خب بابا. به همان نان و خیارشور هم راضی هستیم. برش دار بیاورش که...
که هم زدند زیر خنده.
آن خنده را شور، خیلی شور یادم هست، تا آخر عمر فراموشش نمیکنم.
آخرین نماز
مأموریت حمید توی خیبر این بود که بعد از فتح پل شیتات برود محور نشوه را هدایت کند. اولین گروه بلم سوار که رسیدند به پل سی و دو نفر بودند. ما هم حرکت کردیم به طرف پل شب رسیدیم آنجا. منتظر ماندیم حمید برود آن طرف پل را شناسایی کند و هدایت مرحله بعدی عملیات را به عهده بگیرد. رفت و برگشت.
آخرین باری که حمید را دیدم بعد از تصرف پل بود و حدود عصر. من مجروح شده بودم و مرا گذاشته بودند آنجا. حمید داشت نیروها را هدایت میکرد که یادش افتاد نماز ظهرش را نخواند. سریع رفت وضو گرفت آمد جایی قامت بست و نماز خواند که در تیررس بود.
هر لحظه امکان داشت فاجعه اتفاق بیفتد و او با طمأنینه و آرامشی نمازش را میخواند که من دردم را فراموش کردم و فقط به او خیره شدم.
حتی وقتی بلندم کردند که ببرندم، برگشته بودم به آرامش نماز خواندن حمید نگاه میکردم.
اسفند که می رسد یاد شهدای بدر و خیبر در دل مردم آذربایجان تازه می شود. یاد دلاوران لشگر 31 عاشورا که حماسه های جاویدان در صحنه های تلخ جنگ خلق کردند و برای همیشه در تاریخ پر افتخار ایران عزیز ماندگار شدند.
سردار شهید حمید باکری قائم مقام لشگر 31 عاشورا هم از جنس همان دلاوران است و امروز به بهانه ی سالروز آسمانی شدنش پای خاطرات هم رزمان دیروزش نشسته ایم تا بدانیم که این انقلاب حاصل خون کدام عزیزان است.
حمید هم رفت پیش دایی!
عملیات خیبر میخواست شروع شود. همه فرماندهان بودند. آقا مهدی باکری توجیهشان کرد و رفتند. فقط این دو برادر ماندند. من هم میخواستم بروم که حمید گفت «بمان صمد تو بلکه ما یک چرتکی بزنیم».
آنها خوابیدند و من رفتم دوربین فیلمبرداری برداشتم آوردم ازشان فیلم برداشتم که بیدار شدند گفتند این چه کاری است که من میکنم و چرا خجالت نمیکشم.
اصلاً بده من این دوربینت را!
دوربین را ندادم. آنها هم رفتند به خودشان مشغول شدند. حمید رفت کاغذی برداشت و شروع کرد به نوشتن.
آقا مهدی دید و گفت: حالا چه وقت این کارهاست؟ میگذاشتی بعد. حمید در خودش بود. آقا مهدی فهمید دارد وصیت مینویسد. از حرف خودش شرم کرد. از چادر زد بیرون که هم حرفش بیجواب بماند هم حمید راحت باشد. بعد با هم رفتیم جایی که گردانها باید از آنجا عمل میکردند. دو تا از گردانها باید از پشت عراقیها عمل میکردند. حمید هم با آنها بود و اولین نفری بود که رفت نشست توی قایق. آقا مهدی داشت دنبالش میگشت. گفتم: نشسته توی قایق. آنجا. رفت به حمید گفت: هیچی با خودتان نمیبرید؟ غذا و وسایل و تدارکات... .
حمید گفت: لازم نیست.
آقا مهدی گفت: چرا؟ مگر برای جنگ نمیروید؟
حمید ساکت نگاهش کرد. آقامهدی معنی نگاهش را فهمید. به روی خودش نیاورد.
به من گفت: برو یک کم وسایل جنگی براشان بیاور!
هوا خیلی سرد بود. اورکتم را درآوردم دادم به حمید. خداحافظی کردیم رفت.
شب عملیات شد. من و آقا مهدی رفتیم قرارگاه. عملیات عملیاتی سخت و شلوغ شد. قرار شد دو نفر از فرماندهان لشگر بروند توی منطقه عملیاتی. آقا مهدی و آقای کاظمی آماده شدند. با هلیکوپتر رفتند جزیره مجنون. صبح هم من رفتم پیششان.
خبر شهادت حمید رمزی بود. رمز این بود: «حمید هم رفت پیش دایی»
مسئول تعاون ما اسمش دایی بود. هر کس که شهید میشد، میگفتند فلانی رفت پیش دایی. آقا مهدی رمز را که شنید سکوت کرد. فقط گفت: انا لله و انا الیه راجعون.
به یکی گفت: سریع برو کالک و هر چیزی که توی جیب حمید جامانده بردار بیاور!
چند نفر آمدند گفتند: چرا خودش را نیاوریم؟
گفت: یا همه یا هیچ کس.
همه انتظار داشتند آقا مهدی بعد از عملیات برود شهر خودشان و مراسم بگیرد، اما نرفت. چون حمید وصیت کرده بود بعد از او آقامهدی باید اسلحهاش را بردارد. آقامهدی هم ماند. آنقدر ماند تا سال بعد که توی بدر توی دجله مثل حمید پرکشید.
راوی: حمید قدرتی
خندههای شور
وقتی آمدند گفتند: حمید شهید شده، نعره میزد که اول مجروحها را بیاورید. فقط مجروحها را. رفتم بهش گفتم: ممکن است حمید جا بماند، مهدی، بگذار بروند بیاورندش.
خیلی جدی گفت: حمید دیگر شهید شده، باید بماند. آن کسی آن جوانی باید برگردد که زخمی شده میتواند زنده بماند.
هر چی اصرارش میکردیم، میگفت: حمید خودش هم اینطوری راضیتر است. اینقدر پیاش را نگیرید. خیلی مردانگی میخواهد که آدم از برادر تنی خودش اینطور بگذرد، آن هم آن حمیدی که به جانش بسته بود، به خصوص در کارهای سرّی جنگیاش. خاطرم هست در جایی یک قرارگاه مخفی زده بودیم، طوری که خودیها هم پیدامان نکنند. مهدی این قرارگاه را به دستور آقا محسن زده بود.
قرار بود هیچ کس آنجا رفت و آمد نکند. شام را هم مهدی به حمید میگفت برود بیاورد. میگفت: میروی مقر و یک کم نان و پنیر و سیبزمینی و همین چیزها پیدا میکنی بر میداری میآوری، تا ما برویم و برگردیم.
من هم از مقر خبر داشتم. رفتم پیششان به مهدی گفتم: من که عوض سلام گشنگیام را برات آوردهام. زود باش شام را بردار بیاور که الآن میمیرم فدای سرت میشوم.
حمید رفته بود و حلب پنیر آورده بود که زیاد رفت و آمد نکند. رفت یکی از آنها را باز کرد و گفت این یکی که پوچ از آب درآمد.
بلند شدم رفتم دیدم حلب خیار شور است. گفتم بخشکی شانس! خب، آن یکی را باز کن!
آن یکی هم حلب خیارشور از آب درآمد.
گفتم: خب بابا. به همان نان و خیارشور هم راضی هستیم. برش دار بیاورش که...
که هم زدند زیر خنده.
آن خنده را شور، خیلی شور یادم هست، تا آخر عمر فراموشش نمیکنم.
راوی: محمد جعفر اسدی
آخرین نماز
مأموریت حمید توی خیبر این بود که بعد از فتح پل شیتات برود محور نشوه را هدایت کند. اولین گروه بلم سوار که رسیدند به پل سی و دو نفر بودند. ما هم حرکت کردیم به طرف پل شب رسیدیم آنجا. منتظر ماندیم حمید برود آن طرف پل را شناسایی کند و هدایت مرحله بعدی عملیات را به عهده بگیرد. رفت و برگشت.
آخرین باری که حمید را دیدم بعد از تصرف پل بود و حدود عصر. من مجروح شده بودم و مرا گذاشته بودند آنجا. حمید داشت نیروها را هدایت میکرد که یادش افتاد نماز ظهرش را نخواند. سریع رفت وضو گرفت آمد جایی قامت بست و نماز خواند که در تیررس بود.
هر لحظه امکان داشت فاجعه اتفاق بیفتد و او با طمأنینه و آرامشی نمازش را میخواند که من دردم را فراموش کردم و فقط به او خیره شدم.
حتی وقتی بلندم کردند که ببرندم، برگشته بودم به آرامش نماز خواندن حمید نگاه میکردم.
راوی: جمشید نظمی
ادامه مطلب ....
http://www.nooreaseman.com/forum260/thread48817.html
منبع:انجمن هاي سياسي مذهبي فرهنگي نورآسمان
تبادل لينك
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر