خواهرم شش سال از من بزرگتره وهر دومون دانشجوییم. خواهرم تا پایان دوره لیسانس تو شهر خودمون دانشجو بود و برای فوق لیسانس به یک شهر بندری که ازشهر خودمان دور بود رفت و آنجا با همکلاسی اش خانه اجاره کردند. اواخر ترم دوم دانشگاهش بود که پدر هم خانه ای اش فوت کرد و به علت حساسیت خانواده من آن مدت را رفتم کنار خواهرم بمانم تنها نباشد.
خواهرم که میخواست به من بد نگذرد هرروز برنامه ای میریخت که با هم بریم بیرون گردش.
روز اول قرار بود ساحل رونشونم بده برا همین آماده شدیم برویم. خواهرم با خوشحالی گفت: داداش آماده ای بریم؟ ولی برای اولین بار دیدم چادر نپوشیده و بدتر اینکه حجابش درست نیست… خدا میداند آن لحظه ازناراحتی بغض کردم. اصلا انتظار نداشتم…با صدایی لرزان گفتم: اینجوری میخوای بیای؟ چادرت کجاست؟ گفت:اینجا بارون زیاد میباره چادر خیس میشه نمیشه پوشید. اون لحظه مونده بودم که چطور به خواهری که ۶ سال ازمن بزرگتره و حق بزرگی به گردنم داره امر و نهی کنم؟؟؟
با ناراحتی گفتم من ساحل نمیام و رفتم تو خونه! خواهرم جا خورد و اومد داخل و گفت: چرا یکدفعه اینقدر منقلب شدی؟ به خاطر چادر من؟
من که هرگز به خودم اجازه نمیدادم به خواهر بزرگم دستور بدم فقط با صدای آروم گفتم: طاقت ندارم یه تارموی زیبات رو نامحرم ببینه…
خواهرم هم نشست کنارم و یه نیم ساعتی حرف زدیم. درسته که چادرش رو نپوشید ولی قبول کرد که حجاب کامل رو بگیره و بعد ازپوشیدن ساق ها و مقنعه
باهم رفتیم بیرون و خدا را شکر روزهای بعد که بیرون می فتیم نیازی به صحبت دراین باره نبود.
حالا با خودم فکر میکنم که اگر نسبت به همه مردان و زنان بی حجاب مسلمان چنان دلسوزی داشتیم که به برادر وخواهر خود داریم چقدر امر و نهی ما موثر می افتاد.
خواهرم که میخواست به من بد نگذرد هرروز برنامه ای میریخت که با هم بریم بیرون گردش.
روز اول قرار بود ساحل رونشونم بده برا همین آماده شدیم برویم. خواهرم با خوشحالی گفت: داداش آماده ای بریم؟ ولی برای اولین بار دیدم چادر نپوشیده و بدتر اینکه حجابش درست نیست… خدا میداند آن لحظه ازناراحتی بغض کردم. اصلا انتظار نداشتم…با صدایی لرزان گفتم: اینجوری میخوای بیای؟ چادرت کجاست؟ گفت:اینجا بارون زیاد میباره چادر خیس میشه نمیشه پوشید. اون لحظه مونده بودم که چطور به خواهری که ۶ سال ازمن بزرگتره و حق بزرگی به گردنم داره امر و نهی کنم؟؟؟
با ناراحتی گفتم من ساحل نمیام و رفتم تو خونه! خواهرم جا خورد و اومد داخل و گفت: چرا یکدفعه اینقدر منقلب شدی؟ به خاطر چادر من؟
من که هرگز به خودم اجازه نمیدادم به خواهر بزرگم دستور بدم فقط با صدای آروم گفتم: طاقت ندارم یه تارموی زیبات رو نامحرم ببینه…
خواهرم هم نشست کنارم و یه نیم ساعتی حرف زدیم. درسته که چادرش رو نپوشید ولی قبول کرد که حجاب کامل رو بگیره و بعد ازپوشیدن ساق ها و مقنعه
باهم رفتیم بیرون و خدا را شکر روزهای بعد که بیرون می فتیم نیازی به صحبت دراین باره نبود.
حالا با خودم فکر میکنم که اگر نسبت به همه مردان و زنان بی حجاب مسلمان چنان دلسوزی داشتیم که به برادر وخواهر خود داریم چقدر امر و نهی ما موثر می افتاد.
کد HTML:
http://hayauni.ir/
ادامه مطلب ....
http://www.nooreaseman.com/forum294/thread47974.html
منبع:انجمن هاي سياسي مذهبي فرهنگي نورآسمان
تبادل لينك
http://ifttt.com/images/no_image_card.png خادم الزهرا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر