۱۳۹۴ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

لرزه بر زانوان... (به بهانۀ میلاد حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السّلام)

بسمه تبارک و تعالی

لرزه بر زانوان

دوباره شب فرا رسید و تو مانند شبهای پیشین، خواب را انتظار می کشی.
آری، خواب تنها منجی توست از رنجهای طاقت فرسا. رنجی که از سختی سنگها و سردی نقشها و داغی بارانهاست.


هر شب که خواب، برق چشمانت را خاموش می بیند و گلهای گونه ات را پژمرده، زودتر از دیگران، تو را در آغوش می گیرد. تا شاید کمی از طعم شیرین مهر، کمی از سردی شبنم، و کمی از لطافت گل را در شهر خود به تو بچشاند.

هیچ می دانی خواب با نجواهای تو و با شکایتهای تو اُنسی دیرینه دارد؟
چه بسیار شبها که در آغوش خواب آرمیده بودی، زیر لب خیال می کردی با خود می گویی ولی تو خود نمیشنیدی ولی خواب می شنید و با صبوری هم می شنید که می گفتی؛ سنگها اگر از دست رها شوند و بر تن بنشینند، به راستی که نه باکی است و نه داغی! چرا که ترمیم زخمهایش، نیم روزی یا یک روزی یا چند روزی را بیشتر کار ندارند. ولی سنگهایی که از دل رها می شوند و بر دلم می نشینند شیشه دلم را ریز ریز می کنند و این شکستگیها، با روزگاران هم ترمیم نخواهد شد.

واقعاً همیشه خیال می کردم سنگ را فقط باید در کوچه ها و خیابانها و بیابانها جست و جو کرد! هرگز نمی دانستم این همه سنگهای بی شمار، در دلهای این موجودات دو پای مستوی القامة هم وجود دارد! از آن روز که نگاهها مرا یتیم صدا زدند با این سنگها هم آشنا شدم. هیچ گاه خیال نمی کردم خونی که از دلم بر دامن جانم می چکید بیش از هزاران قطره خونی که از تن می چکد، مرا آن چنان عطشان و تشنه کند که یک قطره احساس را یک دریا احساس ببینم و طلب کنم. شاید کسی بیاید و جرعه ای یا همان قطره ای را در کامم بریزد.


(عزیز دلم بگو که خواب همچنان پای این حرفها نشسته و می نشیند. تنها یار توست که هر شب به تو سر می زند و تنهایی تو را با حضور خود از بین می برد. از سردی نقشها بگو و داغی بارانها.)

نمی دانم چرا وقتی در کوچه های بیکسی راه می روم، بر سر بازاری می ایستم، داخل دکانی قدم می گذارم، نقشها یک باره سرد می شوند آنقدر که هیچ چاره برایم جز فرار باقی نمی ماند.
راستش از دور که می دیدم، گرما و نشاط را در نقش هر انسانی احساس می کردم اما همینکه خود را نزدیک می کردم که من هم...، ناگهان آن چنان سرد می شد که گویی من اشتباه دیده بودم و احساس می کردم. آری احساس می کردم، احساس، احساس، آن چیزی که بسیاری خیال می کنند من ندارم.

ولی من احساس دارم. اتفاقا وقتی می دوم به سویی تا احساسم و یا احساسات بیکرانم را در همان حلقه های گرم و با نشاط نمایش دهم ناگاه با سردی نقشها مواجه می شوم. مگر احساس یک یتیم با احساس دیگران چه تفاوتی دارد؟

( چقدر خوب با خواب، درد دل می کنی عزیز دلم! مگو که چاه عمیق تو برای دردهای دلت همین خواب عمیق است. )

نمی دانم چرا مادرم هر شب سجاده اش را بالای سر من باز می کند!
اشکهای سوزان مادرم مانند بارانهای داغ که بر روی صورتم می ریزد، خواب آغوش گرمش را باز می کند و از من جدا میشود.

و رنج بی انتهای شب آغاز می شود.


هیچ می دانی قطرات این باران داغ، چقدر سرخ است! چرا که با خون دل مادرم آمیخته است، با سرخی صورتش که روزهای طولانی آنرا با سیلی نگه میدارد تا مبادا کسی حریم عزتش را لکه دار کند. این باران از آن دشت سرخ می گذرد و شبها روی صورتم می ریزد.


من می فهمم وقتی مادرم در پیشگاه خدا شکوه می کند لاغری جسم مرا روی دست گرفته، خستگی تنم، نگاه بی فروغ مرا که کمتر برق شادی را در خود دیده است، لبهای ترک خورده و دستهای کم رمغ و خشنم را روی دست گرفته و شکایت روزگار را پیش خدای بزرگ عرضه می دارد و خدا می داند که هر قطره ای از آن اشکها و هر حرفی از آن جمله ها،
چطور جان کم جان مرا رنجورتر از پیش می کند.


اینجا دیگر آن خواب آرام بخش نیست که بغضم را نگه دارد. نیست که بیتابی جانم را مهار کند. نیست تا دل نازکم را نگه دارد تا پاره نشود.


تو راست می گویی عزیز دلم، سبد عاطفه ما موجودات دو پای مستوی القامة آن قدر پر نیست که به بیش از اهل و عیالمان چیزی برسد. وقت ما، مال ما و عمر و جان ما آن قدر ارزش ندارد که متبرک به دستان کوچک و لاغر تو شوند.

اما بگذار داستان کوتاهی را برایت بگویم که به اندازه کل تاریخ بلند است عزیز دلم.

در روزگارانی دور، پیرمردی بر پشت این کره خاکی میزیست که خدا نام او را علی گذاشته بود.


او کوهی از نور و ابهت و صلابت بود که هیچ زبانی و هیچ قلمی قادر به وصف آن نیست. معروف بود که در دو وقت لرزه بر زانوانش می افتاد و او را از حرکت باز می داشت. یکی وقتی بانگ الله اکبر را می شنید و دیگر هم وقتی صدای لرزان و ضعیف یتیمی تا عمق جانش را تنین می انداخت.


او گرمی لبانش را جز برای یتیم نگه نمی داشت، لطافت دستان خشنش جز با دستان شما آرام نمی گرفت و نگاه آسمانی عاشقش را جز در نگاه شما نمی دوخت. و بر شانه های عرشیشجز شما را سوار نمی کرد. هیچ گاه به احترام شما لقمه نان گرمی نخورد تا مبادا شما در حسرت آن باشید.


پس از او یاران اندکی از او باقی ماندن که در طول روزگاران مانند او دوستی غیر از شما انتخاب نمی کردند. هرچند که اندک بودند ولی به اندازه جهانی بزرگ بودند و همتای خود فقط شما را می دیدند.

آری عزیز دلم، چمرانها و آوینیها از سر ترحم در مقابل شما زانو نمی زدند بلکه بزرگتر از شما کسی را نمی یافتند.
مگر نه آن است که خدا در سوره فجر می گوید- این نعمتها بر کسی، علامت اکرام او نیست و محرومیتها نیز بر کسی، نشان وهن او نیست! بلکه آنچه نشان اکرام و وهن است اکرام یا وهن توست. عزیز دلم.

تو آن قدر بزرگی که لرزه بر زانوان علی می انداختی و دریای بیپایان وجودش را خروشان می ساختی.

یاعلی

{محتواي مخفي}

از وبلاگ انس با علی

به بهانۀ تجمل گراییهای عصرمون و بی توجّهی به یتیمان آل محمد صلی الله علیه و آله، یتیمانی که در یمن و سوریه و عراق هر روز به تعدادشون اضافه میشه...
به بهانۀ عشق به علی علیه السّلام...


ادامه مطلب ....

http://ift.tt/1GDUub0

منبع:انجمن هاي سياسي مذهبي فرهنگي نورآسمان

تبادل لينك

به گروه اسلامی ما در گوگل بپیوندید تا همیشه با هم باشیم

هیچ نظری موجود نیست: