۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

عاشقانه هاي دكتر شريعتي

عاشقانه هاي دكتر شريعتي

اتش ودريا


من با عشق اشنا شدم
وچه كسي اين چنين اشنا شده است؟...
هنگامي دستم را دراز كردم كه دستي نبود.
هنگامي لب به زمزمه گشودم
كه مخاطبي نداشتم.
وهنگامي تشنه اتش شدم
كه در برابرم دريا بودودريا ودريا...!




دانه ي اشك

باز من مانده ام وتنهايي.
دست بر زانوي غم.سر به دو دست.
سردي قطره لرزاني بر گوشه چشم
ونگاهم حيران.
خيره در پرده ي جادويي.
دود سيگار كه بر ان مي افتد.
سايه ساقه اندامي
وبران مي تابد
مهربان پرتو صبحي روشن
ودر ان ميبينم كه از دور.
بال بگشايند زي من بشتاب.
ان دو اواره كبوترهايم
بنشينند مرابر دامن
مهربان .خاموش.
خيره در من به نياز
وبيفشانمشان دانه ي اشك
وبيفشانمشان دانه ي اشك!



فاصله


اه!كه چقدر فاصله ما دور است.
فكر مي كنم كه هيچ وقت نرسي
ومن در كنار اين دنيا تنها بمانم
وتو هميشه منتظر من باشي
ودر پيش چشمهاي من.
د رسينه چشم انتظار من
قبله نگاه من
وهيچ وقت نه در كنا رچشم ها ي من
هيچ وقت!
د راين زاويه همواره تنها خواهم بود بي تو
تو را خواهم ديد
وان گاه چه بگويم
به يك نا بينا. يك دوست.يك دور دست
كه چها ميبينم؟



مهرباني

مهرباني جاده اي است
كه هر چه پيش تر روند.خطرناكتر مي گردد.
نمي توان باز گشت....
اما لحظه اي بايد درنگ كرد
وشايد چند گامي به بيراهه رفت.
مدتي است بر جاده هموار مي رانيم...
حرف ها ي نزديك دارند فرا مي رسند.
خطرناك است!



كدام چشمه



دلي كه عشق نداردو به عشق نياز ندارد.
ادمي را همواره در پي گم شده اش.
ملتهبانه به هر سو مي كشاند
خدا .ازادي .هنر.دوست.
در بيابان طلب بر سر راهش منتظرند
تا وي كوزه خالي خويش را
از اب كدامين چشمه پر خواهد كرد؟




دوست داشتن


د رهم نگريستند اما سرشار از مهرباني.
چشم هاشان هر كدام پياله اي پر از شراب سرخ.
كه در كام تشنه چشمان من مي ريختند
و كم كم بر هر دو لب
لبخند اهسته اي باز ميشد
لبريز از محبت.
سيراب از دوست داشتن.
نه عشق.
دوست داشتن!
لحظاتي اينچنين.
خوب وشيرين ونرم و خاموش گشت..






من وتو



وان گاه خود را كلمه اي مي يابي كه معنايت منم
ومرا صدفي كه مرواريدم تويي
وخود را اندامي كه روحت منم
ومرا سينه اي كه دلم تويي
وخود را معبودي كه راهبش منم
ومرا قلبي كه عشقش تويي
وخود را شبي كه مهتابش منم
ومراقندي كه شيريني اش تويي
وخود را طفلي كه پدرش منم
ومرا شمعي كه پروانه اش تويي
وخود را انتظاري كه موعودش منم
ومرا التهابي كه اغوشش تويي
وخود را هراسي كه پناهش منم
ومرا تنهايي كه انيسش تويي
وناگهان
سرت را تكان مي دهي ومي گويي:
"نه .هيچ كدام!
هيچ كدام اينها نيست.چيز ديگري است.
يك حادثه ديگري وخلقت ديگري
وداستان ديگري است
وخدا ان را تازه افريده است"






«ماه در اوج آسمان می‌رود،

و ما در گوشه‌ای از شب

هم‌چنان به گفت‌و‌گوی دست‌ها

گوش فرا داده‌ایم و ساکتیم.

و در چشم‌های هم، یکدیگر را می‌خوانیم،

و در چشم‌های هم، یکدیگر را می‌بخشیم،

و من همه‌ی دنیا را در چشم او می‌بینم،

و او همه‌ی دنیا را در چشم من می‌بیند،

و ما در چشم‌های هم ساکتیم،

و در چشم‌های هم می‌شنویم،

و در چشم‌های هم، یکدیگر را می‌شناسیم…»



هیچ نظری موجود نیست: